[align=justify]سلام دوستان
خیلی دلم میخواست با یکی صحبت کنم تا اینکه این سایتو دیدم و عضو شدم و راهنمائیهای دوستانو خوندم و دیدم بهترین جا برای کمک گرفتن و درد و دل کردنه
من 4 سال با همسرم رابطه کاری داشتم، هفته ای 2-3 بار همدیگه رو می دیدیم و من همش تو فکر کار بودم ، تا اینکه 8 ماه پیش بعد از اینکه از احساسش بهم گفت با هم نامزد کردیم و یه کم شروع به شناختنش کردم، اسفند ماه هم عقد کردیم.
تو دوران نامزدی همه چیز عالی بود، نزدیک عقد ، هر دومون دچار استرس بدی شده بودیم، من روز قبل از عقد میخواستم بهش بگم همه چیزو تموم کنیم چون یه کم جر و بحثمون شده بود ولی از دلم در آورد و منم حرفمو خوردم.
تو این یک ماهی که عقدیم خیلی روزای سختی رو میگذرونم،
راستش خیلیها بهم گفتن که نامزدی دورانیه که تکرار نمیشه ، عقد کنی میشناسیش، و یا تا زیر یک سقف نباشین نمی تونی بفهمی زندگی چیه و اون چه آدمیه.
این حرفا منو حساس کرده ،مخصوصاً که بیش از حد دختر احساساتی و عاطفی هستم، در ظاهر هیچکس باورش نمیشه من اینقدر ضربه پذیر باشم، ولی واقعیت اینه که من همیشه روح حساسمو از همه مخفی کردم، البته روزهای قبل از نامزدی بهش گفتم من مثل لاک پشتم، با وجود لاک سختی که برای خودم ساختم اما روحی دارم که خیلی حساسه و بهم قول داد هوامو داشته باشه.
بهش گفتم بخاطر همین روحیم هیچوقت با کسی نبودم، حالا همه عشق و احساسم یه راه برای آزاد شدن پیدا کرده که با مسائلی که پیش میاد احساس می کنم داره سرکوب میشه.
نمی خوام بگم هوامو نداره ، کارائی می کنه که من دوست دارم، خواسته هام و سلایقم یادش می مونه، تو مناسبتها خوب میدونه چطوری شادم کنه ولی
یه جاهائی دلمو میسوزونه و من اونقدر میشکنم که احساس می کنم دنیا به آخر رسیده.
مشکلی که الآن دارم اینه که
تو دوران نامزدی ایشون می گفت از رفت و آمد زیاد خوشم نمیاد، مخصوصاً که می دید ما چقدر رفت و آمد داریم، خب بهش حق میدم ، کارش آزاد و ساعت کاریش زیاد و درگیریهاش هم واقعا زیاده، خودم تو همین صنف بودم و میدونم چی میگه
منم بهش گفتم، خب یه کم من از رفت و آمدم کم می کنم یه کمم شما خودتو هماهنگ کن، نه من حق دارم بهت بگم هر جا میگم باید بیای نه شما میتونی بگی من خانواده و فامیل و آشناهامو کنار بزارم ، حتی چند بار گفت من نمیخوام منزویت کنم، خودت برو، که بهش گفتم هیچوقت این حرفو بهم نزن، من همسر دارم و بدون اون هیچ کجا نمیرم.
همیشه بحث اینطوری تموم میشد.
حالا یکی از فامیلها به عنوان پاگشا جمعه دعوتمون کرده، دیشب بهش گفتم که نهار دعوتیم ، بهم گفت اگه حالشو داشتم میام، نمی دونین چقدر ناراحت شدم، بهش گفتم این مهمونی یه مهمونیه معمولی نیست که بگیم نمیایم، به خاطر ماست ، به احترام ماست ولی میگه به خاطر رفت و آمد بهم فشار نیار و عصبانی شد. می گه من که گفتم زیاد اهل رفت و آمد نیستم، می خوام استراحت کنم، خب منم بهش جواب دادم، من که قبول نکردم اینطوری باشه.
دلم خیلی گرفت ، یه کم براش توضیح دادم ولی گفت براش مهم نیست و خداحافظی کردیم.
به نظرتون من باید چکار کنم؟
واقعیت اینه که من همیشه سعی کردم مشکلاتمونو حل کنم، اگه دلخوری پیش اومده ، چه از جانب من چه از جانب ایشون این من بودم که باب صحبت و آشتی رو باز کردم، حالا موندم کارم درسته یا نه؟
امروز نه بهش زنگ زدم نه اس ام اس، دوری و بی خبری ازش برام سخته، احساس می کنم زندگیم خراب شده، دارم دیوونه میشم،
از درگیری بدم میاد،
من بخاطرش هر کاری می کنم، با خستگی از کار، هفته دوم عید خواهرش شام دعوتمون کرد و با تمام خستگیم حتی خم به ابروم نیاوردم و تا آخر شب خونشون بودیم، عروسی دوستش بود و به خاطرش از مرخصی سالیانم استفاده کردم و با وجود اینکه تو اون جشن هیچکسو نمی شناختم باهاش رفتم ، چون حس کردم دوست داره بره.
اونوقت یه همچین برخوردائی داغونم می کنه، نمی دونم باید باهاش تماس بگیرم یا چند روز کاری باهاش نداشته باشم؟ نمی دونم برای جمعه چکار کنم؟ هم آبروی ما در خطره هم خانوادم، من یه آدمیم که با همه کنار میام ، اونم همینطور ولی تو روابط خانوادگی و فامیلی همیشه اینطوری بهونه میاره، اگه دوستانه باشه اینقدر مشکل نداره.
جالب اینه که فامیلای ما سریع جور میشن و آدم احساس تنهائی نمی کنه.
خواهش می کنم سریع جوابمو بدین.
بگین باید چکار کنم؟
بگین این کاری که بیشتر دخترا می کنن و تا تقی به توقی می خوره قهر می کنن و پای اینو اونو میکشن وسط درسته یا منی که نمیزارم هیچکس چیزی بفهمه و همیشه سعی می کنم حلش کنم؟
پدر و مادر من اصلا خبر ندارن من تو این زندگی اذیت شدم، خوشیهامونو تو بوق و کرنا کردم ولی ناخوشیامونو تو دلم نگه داشتم و برای بقیه نقش بازی کردم
شاید به نظر بیاد مشکل خاصی نداریم ولی من طاقت این مشکلاتو ندارم، طاقت داد و بیداد و نامهربونیا رو ندارم.
خواهش می کنم جوابمو سریع بدین.
ممنون[/align]
علاقه مندی ها (Bookmarks)