با سلام به همگی
بنده پدری هستم حدودا 60 ساله و 4 فرزند دارم (3 پسر و 1 دختر) که هیچکدام ازدواج نکرده اند. با فرزندان کوچکم که 2 پسر 22 و 27 ساله اند و در حال تحصیل می باشند هیچ مشکلی ندارم .اما مشکل من با فرزندان بزرگم هست پسرم که فوق دیپلم بیکار و 30 ساله و دخترم که فوق لیسانس و 33 ساله هست و در شهرستان دیگری در یک شرکت مشغول به کار می باشد .من و همسرم با این دو فرزند مشکلات زیادی داریم .آن ها چون ازدواج نکرده اند تقریبا نیمه مستقل زندگی میکنند یعنی مثلا دخترم چند روز اول هفته را در محیط کارش در شهرستان هست و بقیه را با میگذراند و پسرم هم نیمی از وقتش را با دوستان و بقیه را با ما هست.و این هم زمانی هست که از بودن با دوستان خود خسته می شوند و ترجیح میدهند در محیطی ارام استراحت کنند و غذایی اماده بخورند.
اما موضوعی که باعث ناراحتی ما میشود تفاوتی است که از نظر اخلاقی و مذهبی و شخصیتی با هم داریم یعنی اینکه انها کاملا به مسائل اخلاقی و مذهبی بی اعتنا بوده و همه این مسائل را زیر پا میگذارند و نسبت به مسائل اخلاقی هم بی توجه بوده و تا حدودی میتوان گفت که همین مسئله باعث شده که زیر بار مسئولیت سنگین ازدواج نروند که البته دلیل اصلی ازدواج نکردن این دو هم همین خصوصیات اخلاقی انها است یعنی داشتن غرور و تکبر بیش از حد و ناسازگاری و پرخاشگری و بی اعتنایی به مسایل اخلاقی است..من و مادرشان نمیتوانیم این وضع را تحمل کنیم و اگر به انها هم گوشزد کنیم و بخواهیم با انها حرف بزنیم و به قول امروزی ها دوست باشیم یا حرفهای ما رانشنیده میگیرند و یا با پرخاشگری و عصبانیت و قهر کردن جواب ما را میدهند که این هم هیچ فایده ای نداره و چندین بار هم تجربه اش کردیم و نتیجه نگرفتیم..
خلاصه کلام من و مادرشان از بودن با این دو نه تنها خوشحال نمیشویم که ناراحت هم هستیم و چون از نظر رفتار و کردار و دیگر خصوصیات اخلاقی به هیچوجه شباهتی با هم نداریم (و هر رفتاری از اینها میبینیم باید حرف نزنیم و چیزی نگوییم چون در غیر این صورت دعوا میشود)و خودشان هم میدانند که با انها فرق زیادی داریم اما چون جایی بهتر از خانه ندارن و کس دیگری هم انها را تحویل نمیگیرد و ازدواج هم نکرده اند و تنها هستند باز هم می ایند .همیشه هم دم از استقلال میزنند اما استقلال را فقط مالی میدانند .ما هم اگر صاف و پوست کنده به انها بگوییم که با این اخلاق و رفتار خوب است که خونه خودتان(منظور خانه محل کار یا اینکه پسرم اتاقی برای خود بگیرد)دیگر با پرخاشگری شدید و حتی کلمات توهین امیزی از جانب انها روبه رو میشویم و خلاصه اعصاب همه را به هم میریزند یعنی اینکه نه ما میتوانیم انها را تحمل کنیم و نه انها میتوانند ما را تحمل کنند به زبان ساده تر یعنی همدیگر را قبول نداریم. اما به خاطر فرار از دلتنگی و تنهایی و یا به خاطر پیدا کردن جایی راحت با غذایی اماده باز هم به اینجا می ایند .
به عبارتی انها در زندگی خود یه زندگی اروپایی کامل رو در پیش گرفتن و با گفتن این کلام که ما بزرگ شدیم و حق داریم که راه خودمان را برویم و هر کاری که دوست داریم بکنیم این راه را رفتند. و زندگی در پیش گرفتند که ما به هیچ عنوان ان را قبول نداشتیم . اما کاش اگر زندگی اروپایی را در پیش میگرفتن این را هم در نظر میگرفتند که مثل انها کاملا مستقل شوند نه اینکه نیمه مستقل باشند و با حضورشان و رفتارشان دوباره ما را پریشان کنند .
خلاصه نمیدانم که با این وضع چه کنم و واقعا از این وضع خسته شدم و راهی هم به ذهنم نمیرسه .لطفا من را راهنمایی کنید.(توضیح اینکه من یک کارمند بازنشسته و همسرم هم یک پرستار بازنشسته هستیم).
علاقه مندی ها (Bookmarks)