با سلام
به شما به خاطر سايتتون تبريک ميگم واقعا موضوعات و راه حلهاي خوبي تو اون وجود
داشت .
منم يه مشکل تقريبا شبيه به مشکلات بقيه دارم و خوشحال ميشم شما منو راهنمايي کنيد .
من پسري هستم 26 ساله و در دانشگاه در قسمت اتاق رايانه يک دانشکده شاغلم .
حدود يک سال است که اينجا با دختر خانمي آشنا شدم که از دانشجو ها است و 21 سال
سن دارد . به خاطر برخورد ها و روابط داخل دانشکده کم کم به ايشان علاقه مند شدم و
در اين مورد با اين خانم صحبت کردم و فهميدم که ايشان هم به من علاقه دارند .
من 6 سال پيش پدرم را از دست داده ام و فرزند ارشد خانواده هستم و اين خانم هم وقتي
يک ساله بوده اند پدرشان شهيد شده اند .
رابطه ما در دانشکده يه مقدار طولاني شد و در اين مدت صحبت هاي زيادي با هم داشتيم
و در مورد خيلي از مسائل مختلف با هم حرف زديم البته خانواده هايمان از اين مسئله خبر
نداشتند و ما قصد داشتيم وقتي مطمئن شديم که مي تونيم با هم کنار بياييم خانواده هامون رو در جريان قرار بديم .
بلاخره قرار گذاشتيم که من با ماردم صحبت کنم و خانواده ما با خانواده ايشان تماس بگيرند
من هم با ماردم صحبت کردم و قرار شد آنها تماس گرفته و اين خانم را ببينند . البته چون هر
دو خانواده ما سنتي هستند و رابطه دختر و پسر را قبل از ازدواج نمي پسندند ما از رابطه مون قبل از ازدواج به آنها چيزي نگفتيم .
اولين مشکلي که پيش اومد وقتي بود که خانواده ماردم يعني مادر بزرگم و داييم و ... فهميدن من يکي رو تو دانشکده ديدم و از اون خوشم اومده و وقتي فهميدن که اون
دختر پدر نداره و از خانواده هاي پولدار نيستند و خونه شون آخر شهره شروع کردن به
خالفت کردن و اينکه تو نمي دوني اونجا آدما اينجورينو اونجوري منم هرچي مي گفتم
شما برين اونا رو ببينين بعد بگين اونا بدن قبول نمي کردنند .
تازه شروع کردن به رديف کردن دختراي مختلف از همسايه گرفته تا فاميل دور و نزديک .
بعد کلي مدت که گذشت بلاخره تماس گرفتند و اينبار مادر ايشون گفتند که چون دوتا دختر
قبل از اين خانم دارن که هنوز ازدواج نکردند نوبت ايشون نشده خانواده منم که خوشحال از
اين قضيه و خيلي راضي .
من با اين خانم صحبت کردم و ازشون خاستم که با مادرشون صحبت کنه و بگه که خانواده
من بوده که با اونها تماس گرفته و من تو دانشکده باهاش در اين مورد صحبت کردم و راضيشون کنه که بزاره ما بياييم بعد اگه لازم بود من هر چند سال که بگن حاضرم صبر کنم .
ايشون هم با خانم داداشش صحبت ميکنه و بلاخره به من خبرش رو ميده که مادرش اجازه
داده که فعلا ما بيايم تا بعدا ببينيم چي ميشه . منم بلافاصله به خانوادم گفتم که با اين
خانم تو دانشکده صحبت کردم و قضيه رو بهشون گفتم و بقيه ماجرا .
مادر هم قرار شده بعد عيد دباره تماس بگيرن و برن ايشونو ببينن .
مشکل اصلي اينجاست که من مي دونم خانواده ام هر جوري که باشه به اونا گير خواهند
داد از خونشون گرفته تا مبلمان و هر قضيه کوچک ديگه اي و از خداشونه که اين مورد به هم
بخوره . از طرف ديگه من و اون خانم الان خيلي به هم علاقه داريم و نمي تونيم به همين
سادگي از هم بگزريم و نمي خاهيم با خانواده هامون هم درگير بشيم .
حالا شما منو راهنمايي کنين چي کار کنيم ؟؟؟؟؟؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)