سلام
منو شوهرم هفت سال و نیمه که ازدواج کردیم و بچه نداریم. خارج از ایران زندگی می کنیم. خانواده شوهرم هم اینجا هستند..اما خانواده من ایرانند. من درس میخونم و شوهرم به عنوان یک مددکار با سالمندان و بیماران کار میکنه. سه هفته پیش یکی از پیرزنهایی که خیلی دوستش داشت فوت کرد. طبق خواسته خودش برای مراسم تدفینش رفت. از اون روز تا یک هفته بعدش حسابی توی فکربود...میگفت: زندگی خیلی کوتاهه. درست یک هفته که شد حرف جداشدن رو پیش کشید. البته خیلی براش سخت بود که بگه. در واقع خواست که مدتی دور از هم زندگی کنیم تا خودمون رو بهتر بشناسیم. میگفت که خودشو کم داره. اولش کاملا شکه بودم و اصلا نمیخواستم بهش فکر کنم..ازش خواستم بیشتر فکر کنه و علتش رو جویا شدم..اما هر چی گذشت مصمم تر شد. از نظر دولتی باید یک سال جدا از هم زندگی کنیم و اگه تصمیم ما عوض نشد، بعد از یک سال رسما طلاق بگیریم. تصمیم گرفتم بهش وقت بدم که خودشو پیدا کنه و برای زندگیش یک فکری بکنه. احساس کردم داره خفه میشه...میگفت: خسته شدم از اینکه یکی مواظبم باشه یا من بخوام مواظب یکی باشم.
حالا دو روزه که جدا هستیم. من این دو روز فقط پای اینترنت و جلوی تی وی بودم و هیچ کار مفیدی نکردم. با اینکه به نظرم تصمیم عاقلانه ای گرفتم، اما به خودم خیلی سخت داره میگذره. به این دلیل که من ادم وابسته ای هستم و تنها زندگی کردن برام غریبه. با این حال دوست ندارم کسی رو ببینم..نمی دونم شاید خجالت میکشم...اخه منو شوهرم از نظر همه یک زوج نمونه بودیم و همه از روابطمون با هم تعریف میکردند.
خلاصه اینکه همه چیز سخت و تازه است...احتیاج به کمک دارم..تنهایی نمی تونم..خانواده ام خبر ندارن..فکر کردم یک سال وقت دارم برای ناراحت کردنشون...
تنها چیزی که کمی منو امیدوار می ککنه اینه که شوهرم فقط خواست یک سال تنها زندگی کنه و فعلا تصمیم قطعی نداره برای جدا شدن...طبق گفته خودش میخواد منو از دور ببینه و در مورد توقعاتش از من و توقعات من ازش فکر کنه.
سوال من اینه که به چی باید فکر کنم و چطور به استقلال خودم کمک کنم؟ چطور فکرمو ازاد کنم که بتونم اقلا درسمو بخونم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)