به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 5 , از مجموع 5
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 شهریور 89 [ 17:47]
    تاریخ عضویت
    1388-12-01
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    2,235
    سطح
    28
    Points: 2,235, Level: 28
    Level completed: 57%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    3
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    هنوز شکه هستم...

    سلام
    منو شوهرم هفت سال و نیمه که ازدواج کردیم و بچه نداریم. خارج از ایران زندگی می کنیم. خانواده شوهرم هم اینجا هستند..اما خانواده من ایرانند. من درس میخونم و شوهرم به عنوان یک مددکار با سالمندان و بیماران کار میکنه. سه هفته پیش یکی از پیرزنهایی که خیلی دوستش داشت فوت کرد. طبق خواسته خودش برای مراسم تدفینش رفت. از اون روز تا یک هفته بعدش حسابی توی فکربود...میگفت: زندگی خیلی کوتاهه. درست یک هفته که شد حرف جداشدن رو پیش کشید. البته خیلی براش سخت بود که بگه. در واقع خواست که مدتی دور از هم زندگی کنیم تا خودمون رو بهتر بشناسیم. میگفت که خودشو کم داره. اولش کاملا شکه بودم و اصلا نمیخواستم بهش فکر کنم..ازش خواستم بیشتر فکر کنه و علتش رو جویا شدم..اما هر چی گذشت مصمم تر شد. از نظر دولتی باید یک سال جدا از هم زندگی کنیم و اگه تصمیم ما عوض نشد، بعد از یک سال رسما طلاق بگیریم. تصمیم گرفتم بهش وقت بدم که خودشو پیدا کنه و برای زندگیش یک فکری بکنه. احساس کردم داره خفه میشه...میگفت: خسته شدم از اینکه یکی مواظبم باشه یا من بخوام مواظب یکی باشم.
    حالا دو روزه که جدا هستیم. من این دو روز فقط پای اینترنت و جلوی تی وی بودم و هیچ کار مفیدی نکردم. با اینکه به نظرم تصمیم عاقلانه ای گرفتم، اما به خودم خیلی سخت داره میگذره. به این دلیل که من ادم وابسته ای هستم و تنها زندگی کردن برام غریبه. با این حال دوست ندارم کسی رو ببینم..نمی دونم شاید خجالت میکشم...اخه منو شوهرم از نظر همه یک زوج نمونه بودیم و همه از روابطمون با هم تعریف میکردند.
    خلاصه اینکه همه چیز سخت و تازه است...احتیاج به کمک دارم..تنهایی نمی تونم..خانواده ام خبر ندارن..فکر کردم یک سال وقت دارم برای ناراحت کردنشون...
    تنها چیزی که کمی منو امیدوار می ککنه اینه که شوهرم فقط خواست یک سال تنها زندگی کنه و فعلا تصمیم قطعی نداره برای جدا شدن...طبق گفته خودش میخواد منو از دور ببینه و در مورد توقعاتش از من و توقعات من ازش فکر کنه.
    سوال من اینه که به چی باید فکر کنم و چطور به استقلال خودم کمک کنم؟ چطور فکرمو ازاد کنم که بتونم اقلا درسمو بخونم؟

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 10 آبان 00 [ 00:10]
    تاریخ عضویت
    1388-2-15
    نوشته ها
    532
    امتیاز
    15,820
    سطح
    80
    Points: 15,820, Level: 80
    Level completed: 94%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranTagger Second Class10000 Experience PointsSocial
    تشکرها
    2,510

    تشکرشده 2,960 در 521 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    77
    Array

    RE: هنوز شکه هستم...

    سلام...

    به همدردی خوش اومدی..

    اول اینکه ، مشکله شوهرت تا حدی طبیعی هست...

    ما انسانیم...

    اصولاً مراقبت حتی از یه پرنده مارو بهش وابسته میکنه...

    چه برسه به یه انسان، اونم انسانی‌ که برای مدت طولانی ازش مراقبت و پرستاری میکنی‌ و بهش نزدیک میشی‌، تا این حد که برای مراسم تدفینش هم حتی خانواده اش دعوتت می‌کنن...

    همسر شما به نظر من الان کمی‌ شوکه هست و به هم ریخته...

    یه مقدار زمان می‌خواد تا فکر کنه...چون مرگ رو از نزدیک لمس کرده...درست مثل وقتی‌ که ما عزیزی رو از دست میدیم...

    درست مثل احساسی‌ که من داشتم، وقتی‌ یکی‌ از دوستان نزدیکم که امروز باهاش حرف میزدم، روز بعدش تو یه حادثه فوت کرد و دیگه ندیدمش...

    تا یک ماه باورم نمی‌شد و به فلسفه زندگی‌ فکر می‌کردم و مرگ که چقدر نزدیک هست...

    بنابرین، در مورد شوهرت نگران نباش... به نظرم کار خوبی‌ کردی که بهش فرصت دادی کمی‌ تنها باشه...

    اگر مشکل تنها این باشه، به نظر من خیلی‌ کمتر از دو یا سه ماه بر میگرده سر زندگیش...


    دوم، در مورد خودت...

    سعی‌ کن انقدر مدام به این موضوع فکر نکنی‌ و ذهنت رو مشغول نکنی‌...

    الان میشینی‌ پای اینترنت و تلویزیون، چون نمیتونی‌ تمرکز کنی‌ روی درست و مدام هم به این قضیه فکر میکنی‌...

    فکر کن همسرت رفته یه مسافرت کوتاه ...

    منتهی فرقش اینه که این مسافرت یکی‌ دو خیابون اونورتر هست...

    فکر کن این یه فرصت جدید هست تا تو هم کمی‌ بیشتر به خودت و درست برسی‌...

    تو فعلا کاری از دستت بر نمیاد چون همسرت شوکه هست، پس ذهنت رو مشغول نکن و برس به درست...


    بذار یه مدت تو خودش باشه، اینطوری وقتی‌ برگشت قدر زندگیتون رو هم بیشتر میدونه...

    سوم،

    اطلاعاتی که دادی بسیار محدوده،

    من زندگی‌ مشترک نداشتم و در این زمینه اطلاعاتی ندارم...

    چیز‌هایی‌ که براتون نوشتم، با توجه به این بود که نوشته بودین روابط خوبی‌ با همسرتون داشتین...

    اگر مشکله دیگه‌ای در بین بوده، بهتره بیان کنین تا دوستان بهتر بتونن راهنمایی کنن،

    ضمنا بهتره اطلاعاتی در مورد سن خودتون و همسرتون، خانواده‌هاتون و ... هم بدین...

    مثلا اینکه رابطه شما با خانواده ایشون چطوره... اگه رابطه خوبی‌ باهاشون داشته باشین شاید بشه ازشون در این مورد کمک بگیرین...

    خلاصه اطلاعت بیشتری بدین تا دوستانی که تجربه زندگی‌ مشترک داشتن بهتر بتونن راهنمایی کنن...

    به نظر من نگران نباش،

    کامران

  3. 4 کاربر از پست مفید kamran2007 تشکرکرده اند .

    kamran2007 (دوشنبه 03 اسفند 88)

  4. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 30 خرداد 91 [ 10:07]
    تاریخ عضویت
    1388-5-23
    نوشته ها
    220
    امتیاز
    3,209
    سطح
    35
    Points: 3,209, Level: 35
    Level completed: 6%, Points required for next Level: 141
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    345

    تشکرشده 339 در 159 پست

    Rep Power
    37
    Array

    RE: هنوز شکه هستم...

    دوست عزیزم می شه یه خورده بیشتر از شرایط خودت بگی
    و اینکه ایا توی این مدت که با هم زندگی می کردید اختلافی داشته اید یا نه ؟

  5. 2 کاربر از پست مفید اتنا تشکرکرده اند .

    اتنا (پنجشنبه 06 اسفند 88)

  6. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 شهریور 89 [ 17:47]
    تاریخ عضویت
    1388-12-01
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    2,235
    سطح
    28
    Points: 2,235, Level: 28
    Level completed: 57%, Points required for next Level: 65
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    3
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    RE: هنوز شکه هستم...

    ممنون از پاسخ سریع..اگه بخوام بیشتر توضیح بدم باید از اولش شروع کنم.
    سه سال قبل از ازدواجمون با هم آشنا شدیم. خانواده هامون هم همدیگر رو میشناختند. اوایل برای من فقط یک دوست بود. چون باهم می نشستیم و درد دل میکردیم. اون دو سال از من کوچیکتره..برای همین هیچ وقت به عنوان کسی که میتونست همسر آینده من باشه بهش نگاه نمیکردم. اما چون هم صحبت خوبی بود و منم دوستی که بتونم باهاش به این شکل مشورت کنم نداشتم، همیشه آرزو می کردم که با یکی مثل اون ازدواج کنم. با هم کلاس کر می رفتیم. بعد که روابطمون کمی جدیتر شد دیگه خونمون هم رفت و آمد می کرد. وجودش تو خونمون پر از شادی و زندگی بود. به خصوص از اونجایی که ما سه تا خواهر بودیم، وجود یک پسر تو خونه برای همگی تازگی داشت. کم کم شروع کردیم به نامه نگاری. از آرزوهامون، غصه هامون، دلتنگی هامون و شادیهامون می نوشتیم. ما هر دو در خانواده مشکلاتی داشتیم و میشه گفت هر دو با ازدواج می خواستیم از محیط خونه دور بشیم...یک جور فرار از خانواده. به هرحال تصمیم بر ازدواج گرفتیم. اما پدرش چون ورشکست شد مجبور شد اونا رو بفرسته خارج. شوهرم فرزند بزرگ یک خانواده هفت نفره است. چهار تا برادر کوچیکتر از خودش داره. چون پدرش باید ایران میموند برای مدتی، شوهرم مسوول خانواده شد. قرار بر این شد که اون بره و منم یک سال بعد برم. همین طور هم شد. بعد از یک سال منم از ایران خارج شدم و باهم ازدواج کردیم. سال اول رو با خانواده اون زندگی می کردیم. خوب اختلافات و دلخوریهای کوچولو کوچولو بود دیگه. من خیلی خام بودم و زود عصبانی می شدم. البته خیلی چیزا رو تو دلم نگه میداشتم. ولی وقتی بهم فشار می اومد خالیشون میکردم. بیچاره شوهرم چقدر بچه بازیهای منو تحمل کرد. چند سال بعد فهمیدم که صرع داره از نوع عمومی و خفیف. از وقتی اینو فهمیدم بهش انگ دروغگویی زدم. الهی بمیرم...خلاصه مدتی طول کشید تا تونستم ببخشمش و با این موضوع کنار بیام. الان برام این مساله کاملا پذیرفته است..اما اوایل احساس این که منو تو یک عمل انجام شده قرار دادن خیلی اذیتم میکرد. چهار ساله که دارو مصرف میکنه و تمام این چهار سال من صبح و شب ازش پرسیدم که داروشو خورده یا نه. البته تو اکثر کاراش باید بهش یادآوری میکردم. برام آزاردهنده بود. اما اگرم این کارو نمیکردم واقعا یادش میرفت. شاید به همین خاطر میگه که نمیخواد همیشه یکی مواظبش باشه. بیماریش مهمترین موضوعی بوده که توی زندگیمون اذیتم کرده.
    شوهرم مرد خیلی عاطفی و احساساتیه. اصلا مثل مردای دیگه نیست. با خانوما ارتباط خوبی داره. برای همین دوستانی که اینجا داریم به عنوان یک برادر کوچکتر خیلی دوستش دارن و طرز تفکرشو دوست دارن. منم از این بابت همیشه به داشتنش افتخار میکردم. ناگفته نمونه که به عنوان یک زن گاهی ناراحت هم میشدم. خوب لوسم دیگه. وقتی در این موارد ازش دلخور میشدم و دق دلیمو میخواستم خالی کنم میگفتم: این همه مردم میگن ارتباط ما با هم خوبه پس کو؟ اما واقعیت اینه که این حرفو فقط میزدم. همیشه خوشبین بودم و فکر میکردم که نه ما با هم می تونیم خیلی چیزا رو درست کنیم. اما گویا از نظر اون حل کردن این مسایل غیرممکن بود. هنوزم خیلی خوش خیالم و هر روز منتظرم که برگرده.
    اون همیشه مراعات حالمو کرده. من آدمیم گاهی عصبانی، گاهی افسرده، گاهی منفعل و البته باهوش و گاهی هم شادو شنگول. من ماههاست که دارم رو خودم کار میکنم که ایرادامو برطرف کنم. شوهرم آدم اجتماعیه و مثل من از مردم نمیترسه. همیشه دوست داشت من آدم مستقلی باشم و برای خودم ارزش قایل باشم تا دیگران هم بهم احترام بگذارن. توی زندگیمون خیلی وقتها در باره این صحبت کردیم که به علایقمون اهمیت بدیم. مثل موسیقی، رقص، اسکی و چیزای دیگه. اما من شخصا کاری در این زمینه ها نکردم. برای من اوضاع اقتصادیمون مهمتر بوده. تفریحات و علایقمون رو فدای احتیاجاتمون کردم. این اواخر چون دیده که به من امیدی نیست تصمیم گرفته خودش یک کاری بکنه. به گفته خودش می خواد دوستاشو عوض کنه. این روزا بیشتر با یکی دو تا از همکاراش که غیر ایرانی هستند هم صحبته. یک روز از کار مرخصی گرفت که بره تولد یکی از همکاراش. یک کلاس رقص هم ثبت نام کرده که داره میره. همزمان که خواسته از من مدتی دور باشه داره به کلی شیوه زندگیشو عوض میکنه.
    چیزی که منو به درد میاره اینه که تو این مدت به خاطر من از خودش گذشته و با منم در میون نگذاشته. البته میدونستم که چه چیزایی اذیتش میکنه، اما فکر میکردم اونم شرایط منو درک میکنه. چون در موردش حرفی نزده. نمیدونستم داره احساس خفگی میکنه. با همه این اوصاف بازم فکر میکنم روابطمون با هم خوب بود. روزهای خوب و شاد زیادی کنار هم داشتیم. یک موقعهایی فکر میکردم ما دو تایی چقدر باهم خوشیم....هی...
    ارتباطمون با خانواده اون خیلی جالب نبوده...خودش هم دل خوشی از خانوادش نداره. اما این دوسه روزی که از هم جداییم موقتا پیشه اونا زندگی میکنه. تصمیمش اینه که به محضه پیدا کردن خونه جابه جا بشه.
    خانواده من که دورن..با اونا مشکلی نداشتیم.
    در حال حاضر بیشتر دوست داره که با اس ام اس با هم در تماس باشیم. حتی شنیدن صدام آزارش میده. خیلی بهم سخت میگذره.

  7. 3 کاربر از پست مفید شهرزادجون تشکرکرده اند .

    شهرزادجون (دوشنبه 03 اسفند 88)

  8. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 20 تیر 94 [ 15:18]
    تاریخ عضویت
    1387-7-07
    نوشته ها
    327
    امتیاز
    7,417
    سطح
    57
    Points: 7,417, Level: 57
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 133
    Overall activity: 4.0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    782

    تشکرشده 791 در 202 پست

    Rep Power
    48
    Array

    RE: هنوز شکه هستم...

    سلام شهرزاد عزيز...:
    راستش الان يه خورده ديره واسه اينكه بشيني و واسه كارهايي كه خودتم قبول داري اشتباه بوده غصه بخوري....
    خوبه كه فرصتي دست داده كه دربارشون فكر كني.... اما زيادي فكر كردن شايد نتيجه عكس بده.... تو شرايطي كه شما هستين دور از خانواده و دوستان همزبون خودتون درست نيست كاري كنين كه بيشتر باعث افسردگي بشه و
    از ايني كه هستيد ساكن ترتون بكنه.... گفته بوديد كه زياد فعال نيستين.... شايد زيادي بهش وابسته شده بودين كه تو اون شرايط چيز عجيبي نيست....
    شهرزاد جون .... به نظر من به اندازه كافي فكر كردي كه در گذشته چه اشتباهاتي انجام دادي ديگه كافيه...
    از همين الان تصميمت رو بگير.... فكرتو بذار واسه آينده .... اگه ميخواي باهاش آينده داشته باشي و مثل گذشته از دستش ندي بهتره از خودت شروع كني.... اون فقط زودتر شروع كرده پس بجنب تا بهش برسي....
    عزيزم با غصه خوردن كاري درست نميشه .... زمان حال رو هم از دست ميدي اينجوري....
    البته همين كه اومدي اينجا و درد دل كردي با دوستات خيلي خوبه و قدم بزرگي واسه شروع بوده ...
    شهرزاد جون توكل كن به خداي مهربون و اگه همسرتو دوست داري سعي كن يه تغيير ايجاد كني....
    اول درون خودت و بعد ميبيني كه دنيا تغيير كرده.... از همين الان فكراي بد و كسل كننده و اينكه ممكنه از دستش بدي رو از سرت دور كن و براي خودت برنامه ريزي كن.... سعي كن يه مدتي واسه خودت تعيين كني مثلا تا فلان موقع من اونو به حال خودش ميذارم تا خودشو پيدا كنه و خودمم سعي ميكنم اين كارها رو انجام بدم...
    سعي كن كلاس بري ... اونجا تنوع بيشتره حتما چيزي هست كه با سليقه ات جور دربياد و نذاره فكر و خيال بيمورد كني .... ورزش كن و سعي كن خودتو بهتر كني از ايني كه هستي .... تو بايد قوي باشي تا بتوني واسه زندگي و آينده ات بجنگي .... وقتش رسيده كه به خودت بفهموني كه ديگه لوس نيستي و بزرگ شدي....
    اينطور نيست....؟
    پس بلند شو .... و بدستش بيار .....
    چون همه ما هر چه رو كه بخوايم بدست خواهيم آورد اگر بهش ايمان داشته باشيم....
    موفق باشي عزيز دلم ....
    و منتظر خبراي خوش ميمونيم ......
    تا بعد....

  9. 3 کاربر از پست مفید shirin joon تشکرکرده اند .

    shirin joon (سه شنبه 04 اسفند 88)


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آیا رفتارهای من درسته؟دلم میخواد محکم قدم بردارم و آرامشم روز به روز عمیقتر بشه
    توسط آخیش در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 38
    آخرين نوشته: جمعه 08 مرداد 95, 01:01
  2. پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: سه شنبه 18 فروردین 94, 16:38
  3. خواستگارم پس از یک سال و نیم هنوز امروز و فردا میکند
    توسط ahooo1 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 29
    آخرين نوشته: سه شنبه 25 شهریور 93, 10:54
  4. پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: چهارشنبه 11 تیر 93, 10:16
  5. +مشکل مطرح کردن روز خواستگاری
    توسط 120120 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 1
    آخرين نوشته: جمعه 02 فروردین 87, 22:03

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:56 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.