دوستان خوبم سلام بچه ها بعد از چند وقت اومدم اما نمی دونم چی بگم؛ راستش خیلی از بچه ها در جریان زندگیم و مشکلات اون هستند، این چند وقته خدا رو شکر زندگیم خیلی خیلی خوب شده بود، اگه یادتون باشه همیشه از صدای بلند همسرم رنج می بردم، از اینکه مادرشوهر و خواهرشوهرام دائما دارن متوجه میشن که با من این جوری صحبت میکنه و اذیت میشدم، خلاصه این یک ماه مشکلی نداشتم، قبل از اون هم اگر مشکلی بود همسرم دست روم بلند نکرده بود، اما دیشب که باز مثل همیشه خسته بود و می خواست بخوابه، ساعت 8 شب بعد از خوردن شام، گفت که خیلی خسته ام، من هم کاری به کارش نداشتم و تا ساعت 9 خواب بود، بعد از اون بیدار شد، پیش خودم گفتم که حتما الان استراحتش هم کرده و می تونیم که حداقل نیم ساعت با هم باشیم، بگیم، بخندیم، حرف بزنیم، آخه چهار شب که هر روز میگه خستم و من هم که به خودم قول داده بودم که درکش کنم، بدون هیچ درخواستی یا حرف و حدیثی درکش می کردم و اون هم بدون اینکه فکر کنه ما 13 ساعت که همدیگر رو ندیدیم، می گرفت و می خوابید. دیشب که از خواب بلند شد، بهش گفتم، یه موقعه فکر نکنی که من هم هستم ها! خلاصه حرف حرف اورد و من که بی تفاوتیش رو دیدم رفتم یه گوشه نشستم و بغضم گرفت، اشکام سرازیر شد و بهش گفتم: اشکالی نداره امشب رو هم بخواب. بهم گفت : گریه نکن، خسته ام، خوابم میباد، سرم درد می کنه، من بدتر ناراحت تر میشدم، اومد طرفم گفت: خسته ام، سرم درد میکنه، درکم کن، گفتم: پس کی من رو درک کنه، 4 شب همین جوری راحت بدون اینکه فکر کنی من هم هستم می گیری و می خوابی، از صبح منتظرت می مونم، بعد از ظهر هم که سرکارم، میگی به محل کارم زنگ نزن، نمی تونم پیش همکارام حرف بزنم، خودت هم که زنگ میزنی، در کمتر از چند دقیقه فقط کارت رو میگی و قطع میکنی، من چیکار کنم، شما هم من رو درک کن! خلاصه اشکام سرازیر شده بود که عصبانی شد و من رو هل داد، گفت: هر کی ندونه عزیزش مرده که داره این جوری اشک میریزه، بهش گفتم: دستت درد نکنه، خوب جواب خستگی ها و انتظارم رو دادی که یکدفعه به سمتم اومد و باور نمی کنید اگه بگم یه سیلی محکمی بهم زد که هنوز هم که هنوزه گوشم درد میکنه، گلوم رو گرفت و من هم همین جوری داشتم اشک میریختم، عصبانی شدم و گفتم که حالا دست روی من بلند میکنی و خواستم که لباسهام رو بپوشم و برم خونه مامانم که همه چیز بدتر و بدتر شد و بیشتر و بیشتر من رو زد.
تا ساعت 1 شب داد و بیداد و گریه و کتک و خلاصه نمی دونید چه حالی داشتم، من فقط ازش توجه می خواستم، می گفت: من از گریه هات بیزارم، اون قدر دوستت دارم که نمی تونم اشکات رو ببینم، دیوونه میشم وقتی فکر می کنم سر یه چیز الکی گریه می کنی، من عاشق توام...
من تصمیم خودم رو گرفتم که برای همیشه همه چیز رو تموم کنم، آخه توی این یک سال و هفت ماه این دفعه ی چهارمش هست که وقتی عصبانی میشه من رو میزنه، می گفت: پس چرا توی این یک ماه دست روت بلند نکردم، چرا این چند وقته عصبانی نشدم، حتی خودت میگفتی که تو بهترینی، معذرت می خوام، پشیمونم، خلاصه، تا صبح گریه کردم و فکر کردم که با وجود اینکه دوستش دارم اما باید برم و درخواست بدم، تا صبح، می یومد طرفم؛ می گفت من اشتباه کردم که دست روت بلند کردم، نمی دونم دست خودم نیست، یکدفعه که عصبانی میشم، کنترلم رو از دست میدم، نرو بگذار بریم پیش یه روان پزشک، این تنها راهی که نرفتیم.
بچه ها خیلی داغونم، نمی دونم باید مشاوره بریم، روان پزشک بریم، روان شناس بریم، قسم خوردم که این آخرین فرصتی هست که بهت میدم، اگر یک بار دیگه دست روم بلند کنی برای همیشه این زندگی رو تمومش میکنم با همه ی قشنگی هاش، بچه ها بگید چیکار کنم؛ پیش کی برم، اگر توی استان قم یه روانپزشک حاذق می شناسید آدرس و شماره تلفنش رو برام بفرستید. باید همین امروز اقدام کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)