با سلام خدمت همه ي دوستان عزيز و دوست داشتني ام . من ميخوام قصه ي عشق خودم و دوست دخترم رو براتون بگم و ازتون خواهش مي كنم در آخر مرا كمك كنيد كه آيا من و اون به همديگه مي رسيم و آيا اگر بهم مي رسيم در آينده مشكلي برامون پيش نمياد و ازتون ميخوام در مورد همه چي كمكم كنيد ، چون واقعاً به كمكتون احتياج دارم .
مشخصات من و عسلم ايناست :
مشخصات آكو : ساكن سنندج ، دانشجوي ترم دوم رشته ي كامپيوتر ، متولد شهريور شصت و هشت ، سني مذهب ، از خونواده ي خوب و از نظر مالي متوسط ، ظاهر خوب.
مشخصات عسل خانوم : ساكن تبريز ، دانشجوي ترم سوم معماري ، متولد دي شصت و هفت ، شيعه مذهب ، از خونواده ي خوب و از نظر ثروت متوسط به بالا .
قصه ي من از پارسال شروع شد . يه رووز اتفاقي رفتم تو ياهو مسنجر و تو يه روم شدم و به يه آي دي پي ام دادم و اونم جوابمو داد . خلاصه يه ساعتي با هم حرف زديم . اون مي گفت من دخترم ، ولي من باور نداشتم ، براي اينكه مطمئن بشم ازش شماره موبايلشو خواستم ، اون يه كم تفره رفت و مي گفت نميشه و از اين حرفا ، ولي به هر قيمتي بود ازش شمارشو گرفتم . بلافاصله بهش زنگ زدم . وقتي جواب داد ، ديدم دختر بود . يه كم با هم حرف زديم و اون ازم خواست كه فقط واسه ي قرار گذاشتن تو ياهو ، مزاحمش بشم . منم گفتم باشه . خلاصه تو يه هفته يه دفعه بهش زنگ مي زدم و قرار ياهو ميذاشتيم ، خلاصه يه ماهي گذشت ، من ديگه از فكرش بيرون اومدم و كلاً از ياد بردمش . تا اينكه يه ماه بعد با دوستم مي رفتيم هنرستانمون . دوستم كه تازه موبايل خريده بود ، منم ازش خواستم موبايلشو بده كه يه اس ام اس به عسل بزنم ، اونوقتا اون خودشو صنم معرفي مي كرد . منم بهش يه اس ام اس زدم ولي جواب نداد . ديگه كلاً بي خيال شده بودم تا اينكه بعد از حدود دو سه ماهي بود كه گذشت بهش زنگ زدم و اونم گفت كه دوستم بهش زنگ مي زنه و با همديگه دوست شدن . منم ديگه خون جلو چشامو گرفته بود . رفتم پيش دوستم و حسابي كتكش زدم و بهش گفتم چرا اين كارو كردي . اونم گفت به خدا اون روز شماره رو برداشتم كه بهش اس ام اس زدي . ديگه از اون روز نه به عسل زنگ زدم و نه با اون دوست دوران بچگيم حرف زدم . ديگه هيچ اتفاق خاصي نيفتاد تا حدوداي سه ماه پيش دانشگاه قبول شدم . چند روزي گذشت . يه روز دوستم كه تو دانشگاه باهاش آشنا شده بودم بهم گفت ميخواد واسه ي هميشه بره دبي و اونجا يه فروشگاه بزنه . ازم خواست كه باهاش برم . آخه خونوداش از اون پولدارا بودن . منم گفتم باشه هستم . اونم گفت يه ماه وقت مي بره تا پاسپورت و ويزاي هر دوتامونو جور كنه . منم گفتم باشه . با خونوادم موضوع رو در جريان گذاشتم ، اونا هم اولاش ناراضي بودن ، ولي راضيشون كردم . بيست روز مونده بود به رفتنم كه يه خواب ديدم . تو خواب مادر بزرگمو كه يكي از عزيزترين كسام بود اومد ،( يه سالي ميشه فوت كردن ) . بهم گفت آكو جان اگه ميخواي بري برو ولي يه نفر ازت دلگيره ، بايد اول از اون حلاليت بطلبي و بعد بري . منم گفتم اون كيه . فقط گفت يه دختره تو تبريز . صبح كه بيدار شدم ، تا شب فكر كردم ، ديدم هيچكس به جز عسل نيست كه ازم دلگير باشه و تو تبريز هم باشه . فرداش به همون دوست نامردوم زنگ زدم و شماره ي عسل رو ازش گرفتم و ديگه باهاش هيچ حرفي نزدم ، ولي اون گفت همون اولا با عسل بهم زده و از هم جدا شدن . منم بعدازظهر بود كه بهش يه اس ام اس زدم . يه شعر عشقي بود . اون فوراً بهم زنگ زد و گفت ببخشيد شما بوديد ، كاري داشتيد ؟ منم گفتم نه خانوم اشتباه كرديد ، من نبودم . اونم قطع كرد . دوباره بهش اس ام اس زدم و اون دوباره هر چي زنگ زد جواب ندادم . خواستم يه كم باهاش شوخي كنم . حخلاصه اين بار ديگه جواب دادم . گفتم نمي شناسي ، اونم يه كم مكث كرد و گفت آره ، شما آقا آكو هستيد . منم گفتم آره . خلاصه بهش گفتم يه ماه ديگه ميخوام برم ، اگه ميشه تو اين يه ماه باهام باشه تا دوباره دلشو به دست بيارم و حلالم كنه . بهش گفتم اگه جوابش مثبت بود بهم يه اس ام اس بزنه ، ولي اگه منفي بود اس ام اس نزنه . تا شب حدوداي 12 منتظر موندم ، ولي هيچ خبري نشد تا اينكه صبح كه پا شدم برم دانشگاه ، گوشيمو نگاه كردم ، ديدم ساعت 2 نصف شب بهم اس ام اس زده بود و گفته بود تا يه ماه باهام مي مونه . چند روزي كه گذشت ، كلاً عوض شده بودم ، هر روز با هم تلفني حرف مي زديم و يه وبلاگ هم درست كرديم و الانم هستش ، يه هفته مونده بود به اينكه برم كه يه دفعه بهش زنگ زدم و از اون خواستگاري كردم . بهش گفتم اگه واقعاً به پام بمونه ، من از همه چي مي گذرم و به پاش مي مونم و حتي به دبي هم كه از بزرگترين رؤياهام بود نميرم . اون گفت يه چند روزي بهم فرصت بده تا فكرامو بكنم و بعد جوابمو بدم . چند روز كه گذشت ازش جواب خواستم . اون گفت من مثبته ، ولي تو خونوادش تصميم گيري با مامانشه و هر كي به خواستگاريش رفته ميگه بايد آقا دوماد بياد تبريز و شيعه هم باشد . منم گفتم ميام تبريز ، ولي شيعه نميشم . بهش گفتم تا اون وقت خدا بزرگه ، راضيشون مي كنيم . اونم گفتم جواب ديگه بله است . ديگه تا حالا هم در خدمتتون هستم با هميم ، ولي تلفنامونو كم كرديم ، هفته اي سه چهار بار با هم حرف مي زنيم . حالا از شما عزيزان ميخوام طبق مشخصات من و مشخصات عسل ، بگيد كه آيا من و عسل بهم ديگه مي رسيم يا نه ؟ دليلتون رو هم بگيد . ولي ازتون ميخوام دليل عشق اينترنتي رو بي خيال بشيد . آخه اگه دختر و پسرا تو محيط كار يا تو دانشگاه يا تو خيابون يا از طريق اينترنت با هم آشنا نشن ، پس از كجا با هم آشنا بشن اگه دختر و پسر اونقدر از هم اطلاعات نداشته باشند تا اينكه تو زندگيشون شكست بخورن . ازتون ميخوام واقعاً از روي منطق و دانائيتون كمكم كنيد . خدانگهدارتون باشه .
علاقه مندی ها (Bookmarks)