سلام
من 4 سال ازدواج کردم. من یک سال دوست همسرم بودم منظور دوست دختر نیست. او دچار یک شکست عشقی شده بود و من داشتم کمکش می کردم که به زندگی برگرده و شاید در کل این یک سال 5 بار بیشتر همدیگر را ندیدیم ولی شناخت کاملی نسبت به هم پیدا کرده بودیم چون بدون هیچ نگرانی اتفاقات روزمره را برای هم تعریف می کردیم خانواده او بخاطر اینکه دباره دچاره دردسر نشه اصرار می کنند که ازدواج کنه و به خاستگاری هم می برنش ولی زیر بار نمی ره و من رو معرفی می کنه خانواده او هم رضایت می دهند خلاصه بعد از یک شک حسابی زندگی بسیار عاشقانمون رو شرو کردیم. هیچ نگرانی نداشتم تا اینکه یکبار تو مهمونی اسم من رو اشتباهی صدا کرد (اسم دختر قبلی) خیلی دچار شک و تردید شدم هی افکار مزاحم اومد سراغم ولی به روی خودم نیاوردم. هیچ نشانی هم دال بر ارتباط دوباره اونها نبود. یکم حسم عوض شده بود بعضی وقتا حتی حوسله دیدنشو نداشتم از دستش عصبانی می شدم ولی بعضی وقتا تا حد پرستیدن دوستش داشتم. ولی همیشه با یک موضوع کوچولو فکرم مشغول می شد و از دستش ناراحت می شدم چیزی که فکر نمی کردم روزی حتی به فکرم برسه.خلاصه روزها سپری شد یک منشی در دفترشون استخدام کردن دختر بسیار محجوب و خوبی به نظرم رسید. ولی بازم تو تنهایی همش نگران بودم مخصوصاً وقتایی که بی خودی دفتر می موند و دیر میومد. بعدا به صورت اتفاقی sms هایی رو دیدم که همسرم برای او نوشته بود و عنوان کرده بود که خیلی دوستش داره بهش گفتم یک چند روزی سر سنگین بودم ولی اون به جون خواهرزادش قسم خورد که اون چیزی که من فکر می کنم نیست و اون واقعا یک دوست بوده براش تا از یک بحران نجاتش بده و اگه کمک اون نبود حتما غرق می شد. بعدا فهمیدم که اون بحران تهمینه از دوستای قدیمیشون بوده که زود ازدواج کرده بود و حالا طلاق کرفته و چند شبی رو سر زده اومده بود خونه ما. خلاصه داغون شد. نه از بابت تهمینه از این بابت که منشیشو به من که همیشه همرازش بودم ترجیح داده. همیشه به او گفتهم که تنها چیزی که منو خیلی زجر می ده اینکه ازم چیزی رو پنهان کرده باشی چون این مشکل ممکنه واسه هر کسی پیش بیاد دوست داشتم از من کمک می گرفت. اینو بگم که بعد از این همه درگیری باز هم حس می کردم زندگی خوبی دارم حتی یکبار هم حریم بین ما شکسته نشد. معمولا مشکلاتمون رو برای هم ایمیل می کردیم چون نه من نه اون رومون نمی شد رو در رو صحبت کنیم.خلاصه بعد از من بیشتر حساس شدم ولی بروز نمی دادم اونم بیشتر سعی می کرد دور از روزمرگی هاش باشم. همه اینها رو به دست فراموشی سپردم تا اینکه پارسال برای نمایشگاه کیش رفت. من از صحبتهای تلفنی اش متوجه موضوع شده بودم ولی منتظر بودم خودش بگه و چیزی نپرسیدم. اون هم لحظه آخر گفت که مجبوره بره. خیلی به من برخورد. این فکر که ترسیده از قبل بگه و من ممکنه مرخصی بگیرم و همراهیش کنم خیلی آزارم می داد. تلفن هم که می زد خیلی باش سرد بودم. اون هم فهمیده بود خواهرش رو فرستاده بود تا من تنها نباشم. خلاصه زجری کشیدم. بعد از برگشتنشم چیزی نپرسید من هم چیزی نگفتم یک سکوت 10 روزه فقط سلام چطوری مرسی شام می خوری و... دیگه تحملم تموم شده بود. عصر جمعه رفت از خونه بیرون. خیلی به من بر خورد فکر کردم پس براش مهم نیستم دیونه شدم به سرم زد هر چی قرص تو خونه بود خوردم و رفتم خوابیدم. بعد از نیم ساعت اومد دید من خوابم رفت سراغ تلویزیون. من هم حالم بد شد فهمید و اورژانس و خلاصه باقی ماجرا. اونجا دکتر روانپزشک به اون گفت که باید بیشتر مواظب خانمت باشی خیلی روحیش حساسه اونم در جواب مشکل گفت من نمی خواستم برم واسه همین نگفته بودم داشتم با شرکت سر این موضوع می جنگیدم که نرم منتظر بودم یکی بگه نرو که راحت تر تصمیم بگیرم. دکتر هم گفت که خوب باید به همسرت می گفتی تا اون بگه نرو. خلاصه مهربون تر از همیشه شده بود که یک روز یک خانمی زنگ زد که شوهر باحالی داری خیلی کیش به ما خوش گذشت. من هم زیادبرام مهم نبود چون می دونستم تو شرکت درگیر شده و از اونجا اومده بود بیرون.بازم بهش گفتم خیلی جا خورد ترسیده بود همش نگرانم بود ولی من خوب بودم.این ماجراها تمام شد خوشبختانه با دوستش یک شرکت بازرگانی راه انداختن. موقع که می خواستن منشی بگیرن گفت که یک خانم استخدام کردیم که یه بچه دو ساله هم داره. من بعدا فهمیدم که یک خانم مجرده ولی بازم به خاطر دورغش به روش نیوردم.
اینا همش گذشته بعضی وقتا به یادم می یاد ولی میبینم نسبت به لحظات خوشی که با هم داشتیم ناچیزه. فقط یه مشکلی واسه دوستش پیش اومده که منو اذیت می کنه. ایشون یک دختر 12 ساله دارن و با خانومش مشکل داره و چندسالی رو از هم جدا زندگی می کردن. من فهمیدم که با یک دختری دوست شدن و حتی قصد ازدواج هم داره خیلی شکه شدم به شوهرم گفتم انکار کرد با اینکه من فایل اس ام اس هایی که او نا رد و بدل کرده بودن رو رو لب تابش خونده بودن. قضیه خیلی شدید تر از حرفا بود تا جایی که با هم مسافرت هم رفته بودن و ساعت اس ام اس هاشون گاهی نزدیک صبح بود.
از این نگرانم که خیلی ریلکس انکار کرد جوری که داشت باورم می شد با اینکه این همه مدرک داشتم. وقتی که دو سه تاشو گفتم شوکه شد که از کجا می دونم ولی گفت خیالم راحت این یه بازیه واسه اینکه به شرکت حریف نبازیم.
نمی دونم باید باور کنم یا نه؟ نمی دونم به زنش که این همه نگرانشه و فکر می کنم واقعا دوستش داره بگم یا نه؟ نمی دونم به خودش بگم که بیخیال شه و زندگی بجشو خراب نکه یا نه؟ نمی دونم به خواهر زادش که دوستمه بگم یا نه؟ نمی دونم به خوده دختره بگم یا نه؟ نمی دونم این موضوع اصلا ربطی به زندگی ما داره یا نه؟ می خوام فراموش کنم ولی خودمو جای زن اون می زارم اعصابم خراب میشه تو این جور موارد من ترجیح می دم که بدونم و تصمیم با من باشه و آگاهانه زندگی کنم. بعضی وقتا می گم بیخیال همه مردا اینظورین مشکلی نداره. منم می تونم احساساتمو آزاد بزارم خودمو محدود نکنم ولی بعدش عذاب وجدان میاد سراغم که نکه من فکر می کنم همسرم فقط منو دوست نداره و پشیمون می شم.
الان خیلی حساس شدم حتی وقتی یه اس ام اس میاد واسه همسرم فکرم مشغول میشه .
نمی دونم من مشکل دارم یا اون . یا اصلا مشکلی نیست و من خودمو دارم آزار می دم. من منتظر راهنمایی شما هستم.
با تشکر DD
علاقه مندی ها (Bookmarks)