35 سالمه شاغل و تحصیلکرده ام یک فرزند دارم و همسرم هم 3 سال از خودم بزرگتر و شاغل هست
مدت 13 سال ازدواج کردیم و من الان به نقطه فروپاشی رسیدم نمیدونم چکار باید بکنم احتیاج به کمک دارم ولی نمیدونم از کی کمک بگیرم روم نمیشه حضوری برم مشاوره واقعا موندم
همسرم درسته از من بزرگتره ولی در واقع هم از نظر ظاهری و هم رفتاری شبیه یک نوجوونه هیچ وقت ازش حس یک همدم و دوست و تکیه گاه رو نگرفتم چون حتی برای یک سرماخوردگی ساده ام منو تنها گذاشته کاملا دست تنها بچه رو بزرگ کردم هیچگونه مسئولیتی در قبال منو بچه نداره بداخلاق نیست ولی دقیقا مثل یک نوجوون باشگاه میره به خودش میرسه و کلا حول خودشه حتی تو خونه یک لیوان جابجا نمیکنه چه برسه به خرید و قسط و قبض و... هیچی کاملا بی مسئولیت
از زمانی که ازدواج کردیم مسئولیت همه چیز گردن من بود به اندازه دو نفر انرژی صرف زندگی میکردم بارها بهش مسئولیت دادم ولی یا انجام نداد یا به بدترین شکل انجام داد و بارها به ما ضرر مالی و معنوی زد
حدود 6 سال قبل که بچه مون دو ساله بود مادرم به مدت یکی دو سال معتاد شد به خاطر پدرم من بارها تو جمع بهش میگفتم تو معتادی ابرو مارو بردی و... گذشت و من خونمون نزدیک مادرم بود بارها زنگ میزد بیا من تنهام چایی بخوریم منم که از بچه خسته بودم تا میخوابید سریع میرفتم خونه مادرم این وسط چندین بار از خستگی نالیدم و مادرم بهم مواد داد اونقدر داد و اونقدر عادت کردم که معتاد شدم و یکم از مواد پدرم برمیداشتم تو خونه بدون اطلاع اونا استفاده میکردم کم کم دیدم چقدر خوبه چقدر انرژی میگیرم دیگه عصبی نمیشم خسته نمیشه و همین روند رو ادامه دادم تا الان بعد 7 سال گرفتارم تو این 7 سال خانوادم قضیه رو فهمیدن همسرم فهمید خانواده همسرم فهمیدن کلی قضایا پیش اومد آبروم رفت منم مقطعی ترک میکردم و دوباره میرفتم سمتش تاااا دوباره گندش درمیومد
تا الان دو بار گندش دراومده و همه فهمیدن
همین اعتیاد باعث شده حسابی تحلیل برم و لاغر بشم با هیچکس رفت و آمد ندارم سالهاست اقوام رو ندیدم ظاهرم لاغر و داغون شده بی اعصاب و بی حوصله ام استرس و اضطراب اینکه نکنه بازم بفهمن شبا نمیذاره بخوابم مدام عضلاتم منقبض میشه و دندونامو ناخداگاه روی هم فشار میدم ذهنم خالی از هر هدفیه همش ترس دارم و با عذاب وجدان مصرف میکنم که فقط بتونم سرپا باشم چون حتی دو روزم وقت خالی ندارم که استراحت مطلق بشم و بتونم یکم لااقل کم کنم یا بذارم کنار
تابستون به همسرم گفتم میخوام بذارم کنار و احتیاج دارم دوسه روزی تنها باشم ولی ازونجایی که اصلا و ابدا اهل این نیست که برای من کاری انجام بده و نمیفهمه کمک کردن یعنی جی رفت به پدرم گفت و پدرم هم گفت بیا خونه ما رفتم خونشون ولی روم نمیشد جلو اونا از درد خماری بنالم معذب بودم و مادرم هم کمی مریض بود بخاطر همین الکی وانمود کردم ترک کردم و برگشتم خونه
بخاطر همین برای ترک از همسرم نمیتونم کمک بخوام همسرم هیچگونه کمکی تا الان به من نکرده من کاملا تنهام حتی 12 شبم برم بیرون نمیگه کجا میری اصلا احساس مسئولیتی در قبال کارهای من نداره و هیچ علاقه ای هم نداره خودشو درگیر مسائل من بکنه در عوض تا دلتون بخواد از من انتظار داره مثل یک مادر گوش شنوا باشم و عاشقانه قربون صدقه ش برم و خونه رو یک محیط آروم نگه دارم
از آسیب هایی که به بچه م رسیده ام بهتره هیچی نگم که عامل بیشتر عذاب وجدانم بچه مه خیلی دوست دارم از همسرم جدا بشم ترک کنم و برم یه جای دور با بچه م زندگی کنم ولی نمیدونم چرا نمیتونم البته خانوادم هم کاملا مخالف هستن
حالا نمیدونم چکار کنم تروخدا فقط نگید برو مشاور من اصلا نمیدونم چطور باید درمورد این موضوع حضوری با کسی صحبت کنم ممنون میشم بگید چکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)