قبلا میخواستم این تیتر رو بزنم .از ناامیدیِ تلاش برای کسب اعتماد بنفس، کاملا بی اعتماد بنفس شدم.
اماواقعا وقتی نگاه میکنم، زندگی من انقدر گره داره و تلاطم داشته و داره که واقعا نمیدونم از کجای داستان شروع کنم. تلاطم مادیات که بیست سال پیش همه چیو از دست دادیم و به صفر رسیدیم و خیلی مسائل روانی دیگه که بخشیش هم به وابسته به همین موضوع بوده و من فقط به همه طیفشون عادت کردم!
بطور کلی ارامش در زندگیم واژه ای بی معناست و مادیات هم فراری شده....
در کنار تمام این دردها《محدودیت》 یک خوانواده سنتی و تفریح ناپذیر در کنار مطیع بودن من( که امر الهی محسوب میشه!) زخم عمیقی به حساب میاد..من تمام خوشیهای زندگیم رو از دست دادم و تحت همه محدودیت هایی که برام گذاشتن هیچی از آرزوهام باقی نمونده...
اصلا اعتماد بنفس نداشتن در برابر تمام نداشته هام مسئله ای جزیی بنظر میاد. و من چقدر نادانم که برای نداشتن اعتماد بنفس به خودم خرده میگرفتم..چون هر مسیری رو میرفتم به هیچ میرسیدم...
من دختر مذهبی که هیچ!!وقت حتی اجازه رقتن به اردوهای مدرسه و حتی دانشگاه رو نداشتم. حتی وقتی ۳۰ ساله بودم! یک روز رو بی دغدغه در کنار دوستام تفریح نکردم چون دایم باید تماسهای پشت سرهم رو برای گزارش مکان جواب میدادم و جمله عذاب آور که《زود بیا!》شاید باورتون نشه من حتی یک بار هم کافه نرفتم و اصلا مراکر تفریحی شهرمون رو بلد نیستم. وزنه اطاعت و سکوت اجباری انقدر برام سنگینه که تمام استخونهای روح و روانم رو شکسته...من نقشه راه پیشرفت خوبی داشتم و دارم اما اینا برای کسی مهم نیست چون جواب اینه《میخای چیکار؟》من هیچ شغلی ندارم با اینکه توانایی های زیادی دارم چون برای هر کودوم از شغلها عیب هایی وجود داره!...مشکل من علاوه بر قیود مذهبی خشک(که من به اسم دین باورش ندارم و کاملا وارداتی میدونم)، شامل ترس زیادی از اجتماع هم میشه..وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم تلخ بودن و با من به دانشگاه اومدن تا فضای رو برانداز کنن و آقایون اونجا رو ببینن! هر روز برای رسیدن به دانشگاه باید به مادرم گزارش میدادم... مادرم حتی از اسنپ ترس دارن..اگر خواسگاری بخواد با من بیرون قرار بگذاره و صحبت کنه باید خودشون باشن چون ممکنه بلایی سرم بیاره طرف! من نباید با یکی از خواهرای متاهلم با ماشین بریم بیرون چون خطرناکه!
مسائل دیگه ای هم هست که واقعا نمیشه بطور کامل بیانشون کرد...
من در بیست سال پیش و بحران های بعد اون، خودکشی رو بهترین گزینه برای خودممیدونستم..اما سالهاست که مرگ با آخرتی زیبا تنها خواسته واقعی من بوده....
الان بعد سالها شغلی برام مهیا شده که بسیار بهش علاقه مندم ولی کلا روز تعطیلی نداره و از ساعت ۹ تا ساعت ۶ باید اونجا باشم. بخاطر علاقه زیادی که بهش دارم این بار ایستادگی کردم و در مقابل《محدودیت》قاطع بودم. تو این مدت دو هفته، در منزل شاهد بدرفتاری ام و به سوالات سرکوبگرایانه با روی خوش جواب میدهم. اما: چرا تا ساعت ششه؟ بگو بندازن تا ۴ کار کنی! چرا تعطیلات میری؟ خیابونا کسی نیست خطرناکه. زمستون دیگه نباید بری تاریکه. بگو از ۸ میام..چرا محیطتتون آقا داره..و خیلی چیزای دیگه..
پیشتر هم کار در مدرسه بهم پیشنهادشد که خوب باید ۷ اونجا باشی ولی چون باید ۵و نیم راه بیفتم و هوا تقریبا تاریکه(فقط چندماه) نباید میرفتم و جواب منفی دادم(مدرسه در سطح بسیار عالی بود و فرصت خیلی خوبی بود)....اما امشب واقعا عصبی شدم و گفتم بسه دیگه و فلان!! مادرم به گریه افتاد و گفت منو اذیت میکنی!
استرس ها و هراس های اشتباه اجتماعی که در ازاش از من میخوان تبعیت کنم.
شاید از بس مطیع بودم توانایی درک مقابله من رو ندارن و زود ناراحت میشن.
الان جدا از این مسائل، احساس ترس وحشتناکی دارم که چون مادرم رو ناراحت کردم خدا منو عقوبت کنه و من شغلی که سالهاس منتظرش بودم رو از دست بدم..
شاید نباید این حرفارو بزنم ولی الان به درجه جنون رسیدم. بدنم از خشم،ترس، اضطراب، زوال علاقه، به لرزه افتاده...انقدر مضطر بودم که دسته ای از موهای سرمو کندم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)