به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    713

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    42
    Array

    از ناامیدی به اصلاح اعتماد بنفسم,به جنون رسیدم

    قبلا میخواستم این تیتر رو بزنم .از ناامیدیِ تلاش برای کسب اعتماد بنفس، کاملا بی اعتماد بنفس شدم.
    اماواقعا وقتی نگاه میکنم، زندگی من انقدر گره داره و تلاطم داشته و داره که واقعا نمیدونم از کجای داستان شروع کنم. تلاطم مادیات که بیست سال پیش همه چیو از دست دادیم و به صفر رسیدیم و خیلی مسائل روانی دیگه که بخشیش هم به وابسته به همین موضوع بوده و من فقط به همه طیفشون عادت کردم!
    بطور کلی ارامش در زندگیم واژه ای بی معناست و مادیات هم فراری شده....
    در کنار تمام این دردها《محدودیت》 یک خوانواده سنتی و تفریح ناپذیر در کنار مطیع بودن من( که امر الهی محسوب میشه!) زخم عمیقی به حساب میاد..من تمام خوشیهای زندگیم رو از دست دادم و تحت همه محدودیت هایی که برام گذاشتن هیچی از آرزوهام باقی نمونده...
    اصلا اعتماد بنفس نداشتن در برابر تمام نداشته هام مسئله ای جزیی بنظر میاد. و من چقدر نادانم که برای نداشتن اعتماد بنفس به خودم خرده میگرفتم..چون هر مسیری رو میرفتم به هیچ میرسیدم...
    من دختر مذهبی که هیچ!!وقت حتی اجازه رقتن به اردوهای مدرسه و حتی دانشگاه رو نداشتم. حتی وقتی ۳۰ ساله بودم! یک روز رو بی دغدغه در کنار دوستام تفریح نکردم چون دایم باید تماسهای پشت سرهم رو برای گزارش مکان جواب میدادم و جمله عذاب آور که《زود بیا!》شاید باورتون نشه من حتی یک بار هم کافه نرفتم و اصلا مراکر تفریحی شهرمون رو بلد نیستم. وزنه اطاعت و سکوت اجباری انقدر برام سنگینه که تمام استخونهای روح و روانم رو شکسته...من نقشه راه پیشرفت خوبی داشتم و دارم اما اینا برای کسی مهم نیست چون جواب اینه《میخای چیکار؟》من هیچ شغلی ندارم با اینکه توانایی های زیادی دارم چون برای هر کودوم از شغلها عیب هایی وجود داره!...مشکل من علاوه بر قیود مذهبی خشک(که من به اسم دین باورش ندارم و کاملا وارداتی میدونم)، شامل ترس زیادی از اجتماع هم میشه..وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم تلخ بودن و با من به دانشگاه اومدن تا فضای رو برانداز کنن و آقایون اونجا رو ببینن! هر روز برای رسیدن به دانشگاه باید به مادرم گزارش میدادم... مادرم حتی از اسنپ ترس دارن..اگر خواسگاری بخواد با من بیرون قرار بگذاره و صحبت کنه باید خودشون باشن چون ممکنه بلایی سرم بیاره طرف! من نباید با یکی از خواهرای متاهلم با ماشین بریم بیرون چون خطرناکه!
    مسائل دیگه ای هم هست که واقعا نمیشه بطور کامل بیانشون کرد...
    من در بیست سال پیش و بحران های بعد اون، خودکشی رو بهترین گزینه برای خودم‌میدونستم..اما سالهاست که مرگ با آخرتی زیبا تنها خواسته واقعی من بوده....
    الان بعد سالها شغلی برام مهیا شده که بسیار بهش علاقه مندم ولی کلا روز تعطیلی نداره و از ساعت ۹ تا ساعت ۶ باید اونجا باشم. بخاطر علاقه زیادی که بهش دارم این بار ایستادگی کردم و در مقابل《محدودیت》قاطع بودم. تو این مدت دو هفته، در منزل شاهد بدرفتاری ام و به سوالات سرکوبگرایانه با روی خوش جواب میدهم. اما: چرا تا ساعت ششه؟ بگو بندازن تا ۴ کار کنی! چرا تعطیلات میری؟ خیابونا کسی نیست خطرناکه. زمستون دیگه نباید بری تاریکه. بگو از ۸ میام..چرا محیطتتون آقا داره..و خیلی چیزای دیگه..
    پیشتر هم کار در مدرسه بهم پیشنهادشد که خوب باید ۷ اونجا باشی ولی چون باید ۵و نیم راه بیفتم و هوا تقریبا تاریکه(فقط چندماه) نباید میرفتم و جواب منفی دادم(مدرسه در سطح بسیار عالی بود و فرصت خیلی خوبی بود)....اما امشب واقعا عصبی شدم و گفتم بسه دیگه و فلان!! مادرم به گریه افتاد و گفت منو اذیت میکنی!
    استرس ها و هراس های اشتباه اجتماعی که در ازاش از من میخوان تبعیت کنم.
    شاید از بس مطیع بودم توانایی درک مقابله من رو ندارن و زود ناراحت میشن.
    الان جدا از این مسائل، احساس ترس وحشتناکی دارم که چون مادرم رو ناراحت کردم خدا منو عقوبت کنه و من شغلی که سالهاس منتظرش بودم رو از دست بدم..
    شاید نباید این حرفارو بزنم ولی الان به درجه جنون رسیدم. بدنم از خشم،ترس، اضطراب، زوال علاقه، به لرزه افتاده...انقدر مضطر بودم که دسته ای از موهای سرمو کندم...

  2. 2 کاربر از پست مفید افسونگر تشکرکرده اند .

    Mvaz (پنجشنبه 05 خرداد 01), باغبان (یکشنبه 12 تیر 01)

  3. #2
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 02 [ 11:21]
    تاریخ عضویت
    1398-4-16
    نوشته ها
    1,559
    امتیاز
    27,432
    سطح
    98
    Points: 27,432, Level: 98
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 918
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveVeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    1,379

    تشکرشده 2,636 در 1,206 پست

    Rep Power
    291
    Array
    سلام

    خوب نوشتین، انقدری که خیلی نیاز نیست سوالی پرسیده بشه.
    اینکه والدین یا اطرافیان شما چرا اینگونه کنترل میکنن و ... خب دلایل مختلفی داره و برای هر کدام از این دلایل میشه به شما یکسری نکات رو توصیه کرد یا نه کلی تر بهتون گفت. شاید تموم این سال ها خودتون گاهی در موردش خوندین، یا یکسری روش ها رو امتحان کردین و ... .

    اما من میخوام مطالب دیگری رو خدمتتون عرض کردم.
    شما چند مثال برای ما زدین، یک قسمتی از رنجتون در اون نقشی نداشتین اما قسمت دیگرش رو خودتون نقش داشتین.

    چطور باعث رنج خودم شدم؟؟!

    _ یا از خودم انتقاد میکنم یا از بقیه.
    _ احساس میکنم از خیلی ها جا موندم، خجالت میکشم.
    _ دست به مقایسه خودم با دیگران میزنم.
    _ تفسیر های ذهنی غلطی دارم، این خوبه، اون بد.
    _ واقعیتا با انتظاراتم، ایده آل های من جور نیست.
    _ مقاومتی که در برابر درد دارم.
    _ اون عدم پذیرشی که با من بوده و هست.
    و ....

    من چند نمونه از متنتون برش میزنم؛
    نقل قول نوشته اصلی توسط افسونگر نمایش پست ها
    » پیشتر هم کار در مدرسه بهم پیشنهادشد که خوب باید ۷ اونجا باشی ولی چون باید ۵و نیم راه بیفتم و هوا تقریبا تاریکه(فقط چندماه) نباید میرفتم و جواب منفی دادم(مدرسه در سطح بسیار عالی بود و فرصت خیلی خوبی بود).
    نقل قول نوشته اصلی توسط افسونگر نمایش پست ها
    » شغلی برام مهیا شده که بسیار بهش علاقه مندم ولی کلا روز تعطیلی نداره و از ساعت ۹ تا ساعت ۶ باید اونجا باشم. تو این مدت دو هفته، در منزل شاهد بدرفتاری ام و به سوالات سرکوبگرایانه با روی خوش جواب میدهم. اما: چرا تا ساعت ششه؟ بگو بندازن تا ۴ کار کنی! چرا تعطیلات میری؟ خیابونا کسی نیست خطرناکه. زمستون دیگه نباید بری تاریکه. بگو از ۸ میام..چرا محیطتتون آقا داره..و خیلی چیزای دیگه.
    بله کار در مدرسه خوبه، حتی شغلی که بهش علاقه دارین... نمیشه مدام تو خونه موند، بدون فعالیت زندگی کرد، از علایق و تلاش ها و برنامه ها و دوندگی ها چشم پوشی کرد و ...
    قاطعیت هم خوبه، اما فراموش نکنین هر تصمیم و انتخابی لازمه با توجه به تمامی مسایل که مطرح هست گرفته بشه، نه منزل شما، نه اطرافیان شما بلکه هر جای دیگری که فکر میکنین اونجا افراد آزادی عمل دارن.

    مثلا معیارها برای انتخاب شغل؛

    ۱. دوری یا نزدیکی محل کار به منزل
    ۲. درآمد یا دستمزد
    ۳. ساعت شروع و پایان کار
    ۴. توجه به محیط و تیمی که میخواین کارتون رو در اون شروع کنین
    ۵. شرایط رفت و آمد ( سرویس، داشتن ماشین شخصی یا نه رفتن با مترو و .. )
    ۶. توجه به نحوه ی درآمد حالا اون شرکت، موسسه یا ...
    ۷. توجه به ویژگی ها و علایق فردی
    ۸. هماهنگی با ارزش های شخصی
    ۹. داشتن مهارت و تخصص مرتبط
    ۱۰. امنیت شغلی
    ۱۱. امکان رشد و ترفیع
    ۱۲. تنظیم کردن ساعت کار با استراحت و وقت گذراندن با اعضای خانواده
    ۱۳. مشورت با اطرافیان
    و ...

    _ اگر ایراد ساعت کار، نداشتن تعطیلات، مشکل رفت و آمد گرفته شده.
    _ اگر جایی بودین تماس مکرری باهاتون گرفتن
    _ اگر حتی یکبار هم کافه نرفتین
    و ...
    خودتون وقت بگذارین، مسئله رو از زاویه های مختلف بررسی کنین، اولویت ها و میزان اهمیت موضوع رو بسنیجن تا بتونین آگاهانه تر رفتار کنین و به آرامش درونی برسین.
    این تفسیرهای غلطی که از خوب و بد بودن دارین، براتون مشکل ساز بوده و هست.

    * مسئله بعدی اینه مردم معمولا فکر میکنن خشم خیلی بده، در صورت اینکه پرخاش غلطه. قورت دادن احساسات ناراحت کننده و سرکوب اونها، تلنبار کردن خشم خودش مانع از قاطعیت و سبب بروز افسردگی هست. باید آموخت چطوری هیجان بروز داده بشه، چطوری ازش عبور کنیم در حالی که آسیب نبینیم و آسیب نرسونیم.

    تو خونه ای که افراد با هم تبادل نظر میکنن، از احساساتشون حرف میزنن، نظرشون رو در چهارچوب درستی یا حتی گاهی به بحث لفظی تند کشیده میشه، میشه گفت تو اون خونه روابط هنوز جان داره، امیدی هست، اما اگر تو خونه ای بی تفاوتی غالب باشه، سکون و سکوت غالب باشه، اونجا رابطه مرده و اون حالت آزادی بمعنی نشاط و موفقیت آدمهای اون زندگی نیست.

    در پایان میخوام از مشاوره تخصصی کمک بگیری. شاد باشی

    دوستان گرامی ؛

    لطفا، انجمن آموزش استفاده از تالار همدردی را مطالعه بفرمایید.

  4. 4 کاربر از پست مفید سحر بهاری تشکرکرده اند .

    MimiBahar (شنبه 07 خرداد 01), Mvaz (شنبه 07 خرداد 01), مدیرهمدردی (یکشنبه 08 خرداد 01), افسونگر (سه شنبه 10 خرداد 01)

  5. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 18 فروردین 03 [ 09:09]
    تاریخ عضویت
    1394-3-05
    نوشته ها
    23
    امتیاز
    6,889
    سطح
    54
    Points: 6,889, Level: 54
    Level completed: 70%, Points required for next Level: 61
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran5000 Experience Points
    تشکرها
    116

    تشکرشده 5 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ببین دختر خوب، یه فرصت خوب پیدا شده و باید خوب بهش چنگ بزنی. محکم و قوی پافشاری میکنی و سر این کار میری. نبینم که این فرصت رو از دست بدی ها؟!!
    اگر فکر میکنی که اعتماد به نفس نداری، همون پی چک که ماهیانه میگیری، به تو یاداوری میکنه که افراد برای قابلیت هات بهت پول میدهند. خواهشا این فرصت خوب رو با تعلل از بین نبر. با هر کسی که لازمه بحث کن. من خودم دختر ارومی هستم و وقتی عصبانی بشم، همه میفهمند که چه قدر برام مهمه. اون خدا میخواهد تو رو ازمایش کنه و ببینه چه قدر برای هدفت میجنگی. مادرت هم دو روز دیگه که شما با پولت یه کادوی خوشگل خریدی، فراموش میکنه. حتی کسانی که بهترین والدین رو هم داشتند، به خاطر افکار قدیمی پدر و مادرشون، گاهی مجبور به مبارزه شدند. هیج بلایی هم سرشون نیومد. خواهشا برو جلو و نترس. از نوشته هات معلومه که از این محدودیتها خسته ای، پس قدم اول رو که گرفتن این کار هست بردار. بقیه مسیر خودش هموار میشه. با ارزوی بهترین ها برات

  6. کاربر روبرو از پست مفید MimiBahar تشکرکرده است .

    افسونگر (سه شنبه 10 خرداد 01)

  7. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دیروز [ 22:01]
    تاریخ عضویت
    1398-1-10
    نوشته ها
    786
    امتیاز
    23,235
    سطح
    93
    Points: 23,235, Level: 93
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 115
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    3,568

    تشکرشده 1,776 در 732 پست

    Rep Power
    172
    Array
    سلام خانم افسونگر

    از مدت ها پیش شاهد حضور شما در تالار همدردی هستیم، چقدر دیر به این نکته مهم در همدردی پرداختین.

    این همه مدت این همه سختی رو به دوش کشیدین ،

    مهم نیس، میگن هر وقت ماهی رو از آب بگیرین، تازه است
    ----------

    اینکه در این راستا این متن رو نوشتین خیلی خوبه، تقریبا خوب و کامل بود و قابل فهم.

    چیز هایی که به ذهنم می رسه رو می گم:

    1- رفتار والد، بالغ و کودکانه رو بشناسید. معمولا خانواده با شما از نگاه والد سخن می گن، تو این موقعیت ها ابدا نباید با ایشون به زبان فرزند صحبت کنید، بهتره یاد بگیرین بالغانه صحبت کردن را و خانواده رو هم به سطح رفتار بالغ ببرین، عملیاتی کردنش سخته، نیاز به تمرین داره، باید اول این سه رفتار رو بشناسید و تمرین کنید. مقاله اش رو پیدا کردم همین جا می فرستم.
    2- بعضی جا ها احساس کردم خودتون رو از پیش بازنده می دونید، و شکست رو قبول می کنید و اون رو به گردن کنترل گری خانواده می اندازید، شما با این کارتون تلویحا کنترل گری خانواده رو اعتبار می بخشید.
    باید بعضی جا ها بخورید زمین، بعضی جا ریسک رو بپذیرید، کم کم تجربه پیدا میکنید. مثال دانشگاه خیلی خوب بود. انگیزه کسب تحصیل باعث شده بود شما پاتون رو از چهار چوب های شخصی فراتر بگذارید. ناخودآگاه ریسک و خطرات دانشگاه رفتن رو پذیرفتین، این پذیرش و ذهنیت شما هم به خانواده منتقل شد، آنها هم گام به گام به خواست شما کوتاه اومدن. باید بدونید که خانواده از ان رفتار سخت کوتاه آمدن و کمی سخت گیری هاشون رو قبول کنید( انعطاف بزرگی به خرج دادن تو این زمینه)
    3- رفتار جراتمندانه، منفعلانه و پرخاشگرانه رو خوب بشناسید. بدترین نوع رفتار رفتار منفعلانه است. این سه نوع رفتار رو حتما بشناسید. امتداد رفتار منفعلانه باعث میشه یک روز که فشار ها زیاد بشه، پرخاشگری اتفاق بیافته. ولی تمرین رفتار جراتمندانه که مصداق بیان خواست درونی با احترام و لحاظ کردن ویژگی ها، فرهنگ ها و روابط خانوادگی است بسیار براتون سودمنده.
    مثال : اگر هم خانواده از شما خواسته کنترل گری داره، بهتره نظرتون رو بگید ( بالغانه و جراتمندانه) ازشون بخواهید در موردش با هم صحبت کنید ، در نهایت اگر هم قرار شد انعطاف به خرج بدین، به خاطر احترام به پدر و مادر باشه.
    4- مذهبی که ازش صحبت کردین، و در حال بروز نفرت در شما است ممکن، بود با هر مذهب دیگه ای هم بر خانواده شما حاکم بشه، چون ریشه روانشاسی داره رفتار های خانوادگی شما که بعضا خانواده نا خواسته از مذهب به عنوان ابزار استفاده می کند

    5- مذهب ظاهر و باظنی دارد که در صورت ورود به این موضوع می تونید خیلی رشد کنید. شما در زندگی تون پوسته این مذهب رو با چاشنی کنترل گری تجربه می کنید. به نظرم کمی به هسته این مذهب، احکام برید، فلسفه هاش رو بدونید، اونوقت اجرای اون ها براتون نه تنها تلخ نخواهد بود، بلکه شیرین تر از هر حلوایی هست.
    مثلا : خانواده به شما میگه دخترم حجابت رو درست سر کن، ظاهرا پوسته این مذهب و رفتار آزار دهنده است و لی با خودتون بگید چرا مذهب خواسته حجاب محکم باشه، برید فلسفه حجاب رو مطالعه کنید، تفسیر آیه حجاب تو سوره احزاب رو بخونید، اون وقت هست که اجراش براتون شیرین میشه، به خانواده هم انتقال بدین، باعث میشه رفتار یه طرفه خانواده با شما دوطرفه بشه.
    ویرایش توسط Mvaz : شنبه 07 خرداد 01 در ساعت 22:45

  8. کاربر روبرو از پست مفید Mvaz تشکرکرده است .

    افسونگر (سه شنبه 10 خرداد 01)

  9. #5
    ((( مشاور خانواده )))

    آخرین بازدید
    دیروز [ 11:19]
    تاریخ عضویت
    1386-6-25
    نوشته ها
    9,432
    امتیاز
    287,744
    سطح
    100
    Points: 287,744, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.4%
    دستاوردها:
    VeteranCreated Blog entryTagger First ClassSocial50000 Experience Points
    نوشته های وبلاگ
    7
    تشکرها
    23,603

    تشکرشده 37,102 در 7,012 پست

    حالت من
    Sepasgozar
    Rep Power
    0
    Array
    با سلام و احترام
    از شما به خاطر بیان مسئله اتان تشکر می کنم و قدردانی می کنم از دوستانی که در ذیل پست شما جوابهای پرمحتوایی قرار دادند.

    خواهش می کنم به این نکته کلیدی دقت فرمایید:
    با عنایت به مشکلتون و نیم نگاهی به تاپیک های قبلی شما احتمال اینکه شما دچار اختلالات اضطرابی باشید بسیار بسیار بالاست.

    این اختلالات نشانه های مختلفی را برای شما شما ایجاد می کند که در هر تاپیک شما بخشی از آن را بازگو کرده اید. و عللی هم می تواند داشته باشد که بعضی از آنها در تاپیکهای شما به چشم می خورد.

    نکته ای که می خواهم بگویم اینست که اختلالات اضطرابی صرفا با مطالعه محض درمان نمی شود. با خود خوری هم درمان نمی شود، با مشاوره اینترنتی یا تلفنی هم درمان نخواهد شد. و نیاز به مراجعه روانشناس بالینی دارد.
    اکنون رویکردهای بسیار خوبی مثل طرحواره درمانی، cbt یاact یا طرحواره درمانی وجود دارد که طی معمولا 12 جلسه حضوری می تواند به شما کمک ارزنده ای کند.
    البته ممکن است در کنار اینها نیاز به مطالعه کتاب های کاری در این حوزه داشته باشید که می توانید از رواندرمانگر خود استفاده کنید. من در اینجا به تشریح اختلالات اضطرابی و درمان هایش و حتی معرفی کتاب نمی کنم چون بسیاری از کاربران به اشتباه به آن بسنده کرده و غافل از این می شوند که حتما و حتما باید حضوری پیگیر درمان خود باشند.

    باز مورد تاکید قرار می دهم. صرف مطالعه یا رفتن پیش روانشناس بالینی مشکل شما را حل نمی کند. این تمرین و تکلیف هایی که شما در بین جلسات به دقت انجام می دهید و آن راهکارهای ارائه شده را به کار می گیرید موجب بهبود شما خواهد شد.

    تمام اینها که گفتم به معنی نادیده گرفتن مشکلات روشی والدین شما نیست. بلکه تمرکز روی خودتون برای حل اینگونه مسائل پیش آمده هست.

    اگر ما دیابت یا نارسایی کلیوی، یا فشار خون داریم. فقط مطالعه و درمانهای مختلف فایده ندارد. باید پزشک حاذق پیدا کنیم و مرتب و مستمر دستوراتش را به کار بگیریم و نسخه او را استفاده کنیم. در غیر اینصورت تصوری می کنیم درد درمان ناپذیری داریم.

    خلاصه:
    مراجعه به متخصص روانشناس بالینی الویت شما باشد.

  10. کاربر روبرو از پست مفید مدیرهمدردی تشکرکرده است .

    افسونگر (سه شنبه 10 خرداد 01)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 16 اردیبهشت 03 [ 15:43]
    تاریخ عضویت
    1394-4-10
    نوشته ها
    498
    امتیاز
    11,820
    سطح
    71
    Points: 11,820, Level: 71
    Level completed: 43%, Points required for next Level: 230
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    120

    تشکرشده 542 در 278 پست

    Rep Power
    85
    Array
    به خانواده بگو
    برای صبح ها خودشون یه سرویس مطمئن جور کنند با هزینه خودشون
    یه ماه که هزینه دادن کلا بیخیال میشن

  12. 2 کاربر از پست مفید حیاط خلوت تشکرکرده اند .

    MimiBahar (دوشنبه 09 خرداد 01), افسونگر (سه شنبه 10 خرداد 01)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    713

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    42
    Array
    سلام خانم سحر بهاری و بقیه دوستان عزیز....
    من در این یک ماه بارها خواستم پاسخ بدهم ولی مجالش پیش نیومد....امیدوارم دلیل بر بی اهمیتی ندونین...
    با بند رنج هایی که خودم پدید آوردم موافقم..خود مقصر پنداری و خود انتقادی اولین کاری هست که در مواجهه با یک اتفاق دارم....ولی قسمت عدم پذیرش رو مطمئن نیستم اشارتون دقیقا به چه چیزی هست...
    از نظر شغلی بالاخره هر شغلی مطلوبیت تام رو نداره و منم هم سعی میکنم با بهترین برآیند انتخاب کنم...الان بعد از حدود دوماه و یک ماه از نوشتن مطلبم حسم بهتر از قبل بوده و زوایای خوبی داشته ..در کل با تمام مشکلاتش راضیم...ولی وقتی به خونه میرسم با بازخوردهایی که هست تمام خستگی به تنم میمونه و نگرانی تایم زمستان و برخوردهایی که می دونم کاملا مانع رفتن من میشن، به خستگی من اضافه میکنه...
    در مورد مدیریت خشم بگم که من در سالهای اخیر، در مقابل خشم سعی کردم منعطف باشم و در لاک خودم فرو می روم.. و عکس العمل هام وقتی بروز داده می شه که شرایط واقعا تحمل کردنی نیست....
    اما در مورد بند آخر من سعی میکنم رابطه هام رو به حالت مردار برسونم تا اختیار عملم بیشتر بشه و از تشویش و اضطراب دور بمونم....سالهاست گفتن احساساتم رو با عواقب بدتر برای خودم میبینم . از اصطعکاک واقعا خسته شدم...
    در پایان تشکر میکنم و پاسخ دوستان را در فرصت بعدی خواهم داد.....

  14. 2 کاربر از پست مفید افسونگر تشکرکرده اند .

    MimiBahar (یکشنبه 05 تیر 01), Mvaz (دوشنبه 06 تیر 01)

  15. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 11 تیر 01 [ 19:02]
    تاریخ عضویت
    1401-3-12
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    410
    سطح
    8
    Points: 410, Level: 8
    Level completed: 20%, Points required for next Level: 40
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    3 months registered250 Experience Points
    تشکرها
    2
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط افسونگر نمایش پست ها
    قبلا میخواستم این تیتر رو بزنم .از ناامیدیِ تلاش برای کسب اعتماد بنفس، کاملا بی اعتماد بنفس شدم.
    اماواقعا وقتی نگاه میکنم، زندگی من انقدر گره داره و تلاطم داشته و داره که واقعا نمیدونم از کجای داستان شروع کنم. تلاطم مادیات که بیست سال پیش همه چیو از دست دادیم و به صفر رسیدیم و خیلی مسائل روانی دیگه که بخشیش هم به وابسته به همین موضوع بوده و من فقط به همه طیفشون عادت کردم!
    بطور کلی ارامش در زندگیم واژه ای بی معناست و مادیات هم فراری شده....
    در کنار تمام این دردها《محدودیت》 یک خوانواده سنتی و تفریح ناپذیر در کنار مطیع بودن من( که امر الهی محسوب میشه!) زخم عمیقی به حساب میاد..من تمام خوشیهای زندگیم رو از دست دادم و تحت همه محدودیت هایی که برام گذاشتن هیچی از آرزوهام باقی نمونده...
    اصلا اعتماد بنفس نداشتن در برابر تمام نداشته هام مسئله ای جزیی بنظر میاد. و من چقدر نادانم که برای نداشتن اعتماد بنفس به خودم خرده میگرفتم..چون هر مسیری رو میرفتم به هیچ میرسیدم...
    من دختر مذهبی که هیچ!!وقت حتی اجازه رقتن به اردوهای مدرسه و حتی دانشگاه رو نداشتم. حتی وقتی ۳۰ ساله بودم! یک روز رو بی دغدغه در کنار دوستام تفریح نکردم چون دایم باید تماسهای پشت سرهم رو برای گزارش مکان جواب میدادم و جمله عذاب آور که《زود بیا!》شاید باورتون نشه من حتی یک بار هم کافه نرفتم و اصلا مراکر تفریحی شهرمون رو بلد نیستم. وزنه اطاعت و سکوت اجباری انقدر برام سنگینه که تمام استخونهای روح و روانم رو شکسته...من نقشه راه پیشرفت خوبی داشتم و دارم اما اینا برای کسی مهم نیست چون جواب اینه《میخای چیکار؟》من هیچ شغلی ندارم با اینکه توانایی های زیادی دارم چون برای هر کودوم از شغلها عیب هایی وجود داره!...مشکل من علاوه بر قیود مذهبی خشک(که من به اسم دین باورش ندارم و کاملا وارداتی میدونم)، شامل ترس زیادی از اجتماع هم میشه..وقتی دانشگاه قبول شدم پدرم تلخ بودن و با من به دانشگاه اومدن تا فضای رو برانداز کنن و آقایون اونجا رو ببینن! هر روز برای رسیدن به دانشگاه باید به مادرم گزارش میدادم... مادرم حتی از اسنپ ترس دارن..اگر خواسگاری بخواد با من بیرون قرار بگذاره و صحبت کنه باید خودشون باشن چون ممکنه بلایی سرم بیاره طرف! من نباید با یکی از خواهرای متاهلم با ماشین بریم بیرون چون خطرناکه!
    مسائل دیگه ای هم هست که واقعا نمیشه بطور کامل بیانشون کرد...
    من در بیست سال پیش و بحران های بعد اون، خودکشی رو بهترین گزینه برای خودم‌میدونستم..اما سالهاست که مرگ با آخرتی زیبا تنها خواسته واقعی من بوده....
    الان بعد سالها شغلی برام مهیا شده که بسیار بهش علاقه مندم ولی کلا روز تعطیلی نداره و از ساعت ۹ تا ساعت ۶ باید اونجا باشم. بخاطر علاقه زیادی که بهش دارم این بار ایستادگی کردم و در مقابل《محدودیت》قاطع بودم. تو این مدت دو هفته، در منزل شاهد بدرفتاری ام و به سوالات سرکوبگرایانه با روی خوش جواب میدهم. اما: چرا تا ساعت ششه؟ بگو بندازن تا ۴ کار کنی! چرا تعطیلات میری؟ خیابونا کسی نیست خطرناکه. زمستون دیگه نباید بری تاریکه. بگو از ۸ میام..چرا محیطتتون آقا داره..و خیلی چیزای دیگه..
    پیشتر هم کار در مدرسه بهم پیشنهادشد که خوب باید ۷ اونجا باشی ولی چون باید ۵و نیم راه بیفتم و هوا تقریبا تاریکه(فقط چندماه) نباید میرفتم و جواب منفی دادم(مدرسه در سطح بسیار عالی بود و فرصت خیلی خوبی بود)....اما امشب واقعا عصبی شدم و گفتم بسه دیگه و فلان!! مادرم به گریه افتاد و گفت منو اذیت میکنی!
    استرس ها و هراس های اشتباه اجتماعی که در ازاش از من میخوان تبعیت کنم.
    شاید از بس مطیع بودم توانایی درک مقابله من رو ندارن و زود ناراحت میشن.
    الان جدا از این مسائل، احساس ترس وحشتناکی دارم که چون مادرم رو ناراحت کردم خدا منو عقوبت کنه و من شغلی که سالهاس منتظرش بودم رو از دست بدم..
    شاید نباید این حرفارو بزنم ولی الان به درجه جنون رسیدم. بدنم از خشم،ترس، اضطراب، زوال علاقه، به لرزه افتاده...انقدر مضطر بودم که دسته ای از موهای سرمو کندم...

    این حکایتی که تعریف کردید میتونه حکایتی خیلی از دخترهای دیگه هم باشه اما من معتقدم همیشه راهی وجود داره که بتونیم از یکسری مشکلات عبور کنیم یا حداقل نقششون در زندگیمون رو کم رنگ تر کنیم این اتفاق می تونه ناشی از دو چیز باشه به نظر من :
    1) خانواده به شما اعتماد ندارند
    2) خانواده به جامعه و افراد حاضر در اون اعتماد ندارند
    همیشه اینطور نیست که خرده هایی که از ما می گیرند بخاطر نبود اعتماد از ما باشه بلکه خیلی وقت ها بخاطر عامل دوم هست و خوب شاید منصفانه هم بخوایم به قضیه نگاه کنیم کمی بشه بهشون حق داد منتها متاسفانه چون نوع برخورد رو خانواده ها نمی دونن بصورت چکشی برخورد می کنن که این خیلی آزار دهنده هست و گاهی انقدر افراط می کنن که باعث میشه فرزندشون کاملا عزت نفسشو از دست بده
    در نهایت می خوام بگم میشه با روش های مقابله با افسردگی[/url] اولین قدم را برای بهبود حال خودمون برداریم و سپس با ایجاد یک رابطه عمیق به خانواده بهشون این اطمینان را بدیم که دیگر بزرگ شدیم و برای زندگی در این دنیا بلاخره باید در جامعه حضور پررنگی داشت.
    ویرایش توسط سحر بهاری : دوشنبه 06 تیر 01 در ساعت 07:18 دلیل: تبلیغات در متن

  16. کاربر روبرو از پست مفید zahramohammadi تشکرکرده است .

    افسونگر (یکشنبه 05 تیر 01)

  17. #9
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 22 اردیبهشت 03 [ 22:25]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,159
    امتیاز
    90,126
    سطح
    100
    Points: 90,126, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,809

    تشکرشده 6,781 در 2,371 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ویرایش توسط باغبان : یکشنبه 12 تیر 01 در ساعت 12:25

  18. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    Mvaz (یکشنبه 12 تیر 01), افسونگر (پنجشنبه 23 تیر 01)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 02 مرداد 01 [ 18:54]
    تاریخ عضویت
    1394-2-25
    نوشته ها
    153
    امتیاز
    9,870
    سطح
    66
    Points: 9,870, Level: 66
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 180
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    713

    تشکرشده 351 در 126 پست

    حالت من
    Bitafavot
    Rep Power
    42
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Mvaz نمایش پست ها
    سلام خانم افسونگر

    از مدت ها پیش شاهد حضور شما در تالار همدردی هستیم، چقدر دیر به این نکته مهم در همدردی پرداختین.

    این همه مدت این همه سختی رو به دوش کشیدین ،

    مهم نیس، میگن هر وقت ماهی رو از آب بگیرین، تازه است
    ----------

    اینکه در این راستا این متن رو نوشتین خیلی خوبه، تقریبا خوب و کامل بود و قابل فهم.

    چیز هایی که به ذهنم می رسه رو می گم:

    1- رفتار والد، بالغ و کودکانه رو بشناسید. معمولا خانواده با شما از نگاه والد سخن می گن، تو این موقعیت ها ابدا نباید با ایشون به زبان فرزند صحبت کنید، بهتره یاد بگیرین بالغانه صحبت کردن را و خانواده رو هم به سطح رفتار بالغ ببرین، عملیاتی کردنش سخته، نیاز به تمرین داره، باید اول این سه رفتار رو بشناسید و تمرین کنید. مقاله اش رو پیدا کردم همین جا می فرستم.
    2- بعضی جا ها احساس کردم خودتون رو از پیش بازنده می دونید، و شکست رو قبول می کنید و اون رو به گردن کنترل گری خانواده می اندازید، شما با این کارتون تلویحا کنترل گری خانواده رو اعتبار می بخشید.
    باید بعضی جا ها بخورید زمین، بعضی جا ریسک رو بپذیرید، کم کم تجربه پیدا میکنید. مثال دانشگاه خیلی خوب بود. انگیزه کسب تحصیل باعث شده بود شما پاتون رو از چهار چوب های شخصی فراتر بگذارید. ناخودآگاه ریسک و خطرات دانشگاه رفتن رو پذیرفتین، این پذیرش و ذهنیت شما هم به خانواده منتقل شد، آنها هم گام به گام به خواست شما کوتاه اومدن. باید بدونید که خانواده از ان رفتار سخت کوتاه آمدن و کمی سخت گیری هاشون رو قبول کنید( انعطاف بزرگی به خرج دادن تو این زمینه)
    3- رفتار جراتمندانه، منفعلانه و پرخاشگرانه رو خوب بشناسید. بدترین نوع رفتار رفتار منفعلانه است. این سه نوع رفتار رو حتما بشناسید. امتداد رفتار منفعلانه باعث میشه یک روز که فشار ها زیاد بشه، پرخاشگری اتفاق بیافته. ولی تمرین رفتار جراتمندانه که مصداق بیان خواست درونی با احترام و لحاظ کردن ویژگی ها، فرهنگ ها و روابط خانوادگی است بسیار براتون سودمنده.
    مثال : اگر هم خانواده از شما خواسته کنترل گری داره، بهتره نظرتون رو بگید ( بالغانه و جراتمندانه) ازشون بخواهید در موردش با هم صحبت کنید ، در نهایت اگر هم قرار شد انعطاف به خرج بدین، به خاطر احترام به پدر و مادر باشه.
    4- مذهبی که ازش صحبت کردین، و در حال بروز نفرت در شما است ممکن، بود با هر مذهب دیگه ای هم بر خانواده شما حاکم بشه، چون ریشه روانشاسی داره رفتار های خانوادگی شما که بعضا خانواده نا خواسته از مذهب به عنوان ابزار استفاده می کند

    5- مذهب ظاهر و باظنی دارد که در صورت ورود به این موضوع می تونید خیلی رشد کنید. شما در زندگی تون پوسته این مذهب رو با چاشنی کنترل گری تجربه می کنید. به نظرم کمی به هسته این مذهب، احکام برید، فلسفه هاش رو بدونید، اونوقت اجرای اون ها براتون نه تنها تلخ نخواهد بود، بلکه شیرین تر از هر حلوایی هست.
    مثلا : خانواده به شما میگه دخترم حجابت رو درست سر کن، ظاهرا پوسته این مذهب و رفتار آزار دهنده است و لی با خودتون بگید چرا مذهب خواسته حجاب محکم باشه، برید فلسفه حجاب رو مطالعه کنید، تفسیر آیه حجاب تو سوره احزاب رو بخونید، اون وقت هست که اجراش براتون شیرین میشه، به خانواده هم انتقال بدین، باعث میشه رفتار یه طرفه خانواده با شما دوطرفه بشه.

    سلام و ممنون از پاسختون...
    عدم پاسخگویی و تعامل من رو به حساب همون فشار فکری و غرق شدگی در مشکلات و در هم پیچیده شدن شب و روزم بگذارید و عذر منو بپذیرید...
    من در خانواده ای بزرگ شدم که دوامش فقط بخاطر من بود و هیچ چیز دیگه ای درونش قرار نداشت...شاید اگر من به دنیا نیومده بودم همه چیز خیلی بهتر به پایان می رسید.
    من در کنار تمام نخواستن ها و شرایط به وجود اومده اش، قد کشیدم و فضا رو از بچگی تحمل کردم...البته این فضا رو به حرفهای قبلیم هم اضافه کنید...
    حال این روزهای من شرح این شعره که: از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود!
    از هر دری سعی کردم و جنگیدم تا خودم رو رها کنم ولی به سراب رسیدم... من نه هیچ ماهی ای میبینم و نه هیچ آبی!! من یه جنگنده خسته و خلع سلاحم... خیلی دوست دارم رفتار جراتمندانه داشته باشم ولی توانایی شو ندارم....
    شغل من بعد سالها یک روزنه امید بود چون مدتها به دنبالش بودم. با اینکه اونجا هم مشکلاتی برام به وجود اومده اما به هر حال برام دوست داشتنیه..
    در مورد بند چهارم خیلی به جا و دقیق اشاره کردید.... من عاشق مذهبی بودن و عرفانی بودن حاصل از اونم..
    ولی در این سالها بعضی فشارها انقدر برام دردناک بوده که جاش نیست بگم چه تنفر عمیقی بر من حاکم شد و عقاید من تا به کجاها رسید...عقایدی که گاه و بیگاه با شرایطی که به وجود میاد دوباره شعله ور می شن و من هراس دارم از اینکه دوباره تبدیل به باور در من بشن...من به سختی از این مرحله رد شدم و اگر توضیح بیشتری نمیدهم چون نمی خوام برام تداعی بشن...
    فارغ از اتفاقات و مشکلات محیط کار که البته سر منشاش رو فرو رفتگی در خودم و عدم اعتماد به نفسم میبینم تا حدودی و این که هر روز دارم ضعیفتر و پرخطاتر از قبل میشم و نمی تونم افکارم رو جمع کنم-یک مسئله آزار دهنده جدید از طرف خانوادم و البته پدرم به وجود آمده...
    اینکه پدرم اصرار دارند برای اینکه محیط کار من رو برانداز کنند و مذهب رو در اونجا متر کنند و بسنجند یه روز سرزده مثلا به ملاقات من بیان! خوب من همکار آقا هم دارم و پدرم اصلا وجود مردان رو نمی پسنده...شاید تحکم رو در این مسئله درک نکنید... من الان با اضطراب قدیمی و این استرس جدید و این همه خشم ناشی از عدم اعتماد و گوشه و کنایه زدن هایی که تو این مدت شنیدم چطور کنار بیام...البته من در جواب صراحتا گفتم به حرفام اعتماد ندارید!!
    الان ممکنه بگید گفت و گو کنید ولی هر پیشنهادی مبنی بر حرف زدن و ایجاد فضای گفت و گو، نشدنیه و حتی بدتر هم خواهد بود...



 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:20 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.