سلام دوستان عزیز
فکر میکنم اگر تایپک های قبلی من رو مطالعه کرده باشید منو یادتون بیاد .
من حدود دو ماهه که از همسر سابقم به طور رسمی و قانونی جدا شدم .در حالیکه دوری و جدایی اصلی به حدود دو سال و نیم قبل برمیگرده.
خب من با توجه به علاقه ی قلبی به شدت زیادم نسبت به همسرم اما، خیلی بد و با حرمت شکنی هایی که از طرف ایشون انجام شد جدا شدم و تمام اعتماد و باورهامو از دست دادم .
حدود سه هفته ی پیش یکی از آشناهای خانوادگی و قدیمی برای پسرش از من خواستگاری کرد. راستش خواستگاری ایشون خیلی خیلی تعجب آور بود چون تو تمام این سالها کلا شاید 4/5 بار ما همدیگر رو دیده بودیم و هیچ حرف و سخن خاصی بین ما اتفاق نیفتاده بود. این آقا بعد از شنیدن خبر جدایی من به خانواده ش اصرار میکنه و همه رو راضی میکنه که با ازدواجشون با من موافقت کنند.
من به مادرم گفتم که جوابم منفی هست و اصلا و ابدا نمیخوام دیگه ازدواج کنم اما از بس خانواده اصرار کردند من یک جلسه با ایشون صحبت کردم و بهشون گفتم بدلیل اینکه تازه جدا شدم اصلا شرایط ازدواج ندارم و حتی دلم نمیخواد دوران آشنایی هم داشته باشم. ایشون خیلی اصرار کردند و آخرش اعلام کردند که هر چقدر من بخوام صبر میکنند تا شرایط روحی من خوب بشه . منم الکی گفتم 3/4 ماهه دیگه دوباره با هم صحبت کنیم و تایم آشنایی بزاریم .ایشون هم قبول کردند که بروند و چند ماهه دیگه برگردند.و ارتباط ما در همون یک جلسه تموم شد.
اما الان به شدت ناراحتم و حس میکنم دیگه دلم نمیخواد ازدواج کنم و کاش الکی حرف 3/4 ماه بعد رو نمیزدم . چون حس میکنم اصلا دیگه نمیدونم چی میخوام و چی نمیخوام . حتی به نظرم همه ی حرفاش و اینکه از سالها پیش منو میخواسته دروغ میگه و اینم یکیه مثل قبلی. (خودمم باورم نمیشه که چرا انقدر نسبت به همه بی اعتمادم)
گاهی وقتها هم انقدر پر از خشم میشم بخاطر بلاهایی که سرم اومده که دلم میخواد به مادر و خواهر همسر سابقم زنگ بزنم و باهاشون دعوا کنم . اما میدونم که حال خودم بدتر میشه.
حالا به نظر شما من اشتباه کردم که به این آقا گفتم چندماه صبر کن؟؟ چون خودمم میدونم نباید به این سرعت با کسی آشنا بشم و باید خودمو از اول بازسازی کنم . اما با این روندی که در پیش دارم حس میکنم حالا حالاها اصلا حالم خوب نمیشه و کلا هیچ وقت خوب نمیشه و واقعا هم دلم نمیخواد ایشون رو اسیر خودم نگهدارم و در حقش ظلم کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)