به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 2 نخستنخست 12
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 19 , از مجموع 19
  1. #11
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    امروز [ 07:36]
    تاریخ عضویت
    1398-6-08
    نوشته ها
    1,061
    امتیاز
    23,400
    سطح
    94
    Points: 23,400, Level: 94
    Level completed: 5%, Points required for next Level: 950
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassOverdriveVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,684

    تشکرشده 2,209 در 903 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط snow47 نمایش پست ها
    من هر پیشنهاد و کمکی قبول میکنم تا از این وضع خارج بشم. اصلا این وضعیت دوست ندارم. شما کارهایی که بهنظرتون باید انجام بدم بفرمایید تا در صورت امکان برای من همشون انجامشون میدم.
    اگه میبینید باز حرف غم و غصه میزنم و یا بی توجهم به خاطر اینکه کمی دردل میکنم. این دردل منو سبک میکنه. باورتون نمیشه بعضی جملات تو حرف های شما چه نور امیدی در من ایجاد میکنند.برای نمونه متن خانم سحر بهاری چقدر به من انرژی داد. من از همه شما ممنونم.

    - - - Updated - - -


    سلام. این جملت خیلی خیلی حالمو بهتر کرد "
    این طرز تفکر اشتباهی هست که فقط یه نفر توی این دنیا هست که میتونه منو خوشبخت کنه
    ". واقعا ازت ممنونم. شاید احمقانه بنظر برسه ولی میخام چاپش کنم بزنم به دیوار اتاقم.

    برای اعضا و جوارح بدنت ارزش قائل باش داداش. هر غم و غصه ای که میخوری، بصورت مستقیم روی اعضای بدنت اثر میذاره. دیگه از ما گفتن بود.
    آره این جمله رو بهتره توی ذهنت هم حک کنی "فقط یه نفر نیست که توی دنیا خوشبختت میکنه، آدمای دیگه ای هم هستن"

  2. 3 کاربر از پست مفید gholam1234 تشکرکرده اند .

    Pooh (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), snow47 (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), سحر بهاری (دوشنبه 29 اردیبهشت 99)

  3. #12
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 02 [ 11:21]
    تاریخ عضویت
    1398-4-16
    نوشته ها
    1,559
    امتیاز
    27,432
    سطح
    98
    Points: 27,432, Level: 98
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 918
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveVeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    1,379

    تشکرشده 2,636 در 1,206 پست

    Rep Power
    291
    Array
    متشکرم

    درد و رنج رو خود انسان ایجاد می‌کنه، درست زمانی که توان نداره اتفاقی رو که رخ داده بپذیره و در نتیجه در برابر اون منفعل و آسیب پذیر میشه. عدم پذیرش، در ذهن ما احساس منفی ایجاد می‌کنه و هرچه نپذیرفتن شدید تر باشه احساسات منفی عمیق تری رو تجربه میکنیم.

    راه خلاصی از این رنج چه هست؟

    این که در ذهنتون به جای این که به دنبال این باشین که چرا این اتفاق براتون افتاد و دلایلش چی بود ، به این فکر کنین که چطور میتونین از اون با کمترین آسیب خارج بشین و چه آگاهی هایی کسب کردین که قبلا نمیدونستین. هر آگاهی ، گاهی برای آنان که بدون دانش وارد زمینه ای میشن بهایی داره... من اگر در شغلی سرمایم رو از دست بدم دلیلش این هست که اطلاعات کافی ازش نداشتم، لازمه ی اون تجربه ی تلخ از دست دادن پولم بوده، اما من دوست دارم آگاهی های خودم رو افزایش بدم و این شکست رو به موفقیت های دیگری در زندگیم تبدیل کنم.


    _
    دردهای خودتون رو دوست داشته باشین، چون باعث میشن شما آگاه تر و قوی تر بشین.

    با ترس از تغییر مواجه بشین و قدم در راه تغییر بگذارین، چطور؟


    * اندیشه ها و تلقین های مثبت داشته باشین.

    * روی یک برگه بخشی از زندگی جدید snow47 تغییر یافته رو بنویسین. یعنی فرض کنین یه بحران داشتین و حالا پشت سرش گذاشتین ، پس بصورت یک داستان کوتاه زندگی جدیدتون بنویسن با عنوان ( پس از بحران ) . مثلا بنویسین snow47 آدمی بود که یه روز بعد از اینکه مدتی در سوگ بسر میبرد تصمیم گرفت با کمک مشاوران و به پاس تمام وقتی که برای اون گذاشتن تغییر کنه. درون داستان از اهداف و آرزوهای جدید و فردی خودتون رو بنویسین که snow47 چه میخواست و چه تلاش هایی کرد ...

    * از تغییرات کوچک شروع کنین، از احساسات خوب کوچک بهره ببرید.

    * در زمان حال زندگی کنین. ما انسانها نه میتونیم جلوتر از زمان بریم و نه میتونیم به عقب برگردیم . پس باید برای امروز ، برای حال خوش امروز تلاش کنیم تا گذشته ی قشنگی بسازیم و منتظر آینده ای پر از روزهای خوش باشیم.

    * زندگی نامه ی افرادی رو که پس از بحران ها و شکست های پیاپی به موفقیت رسیدند رو بخوانید.



  4. 2 کاربر از پست مفید سحر بهاری تشکرکرده اند .

    Pooh (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), snow47 (سه شنبه 30 اردیبهشت 99)

  5. #13
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام بر برادر گرامی.

    باور کنید میفهمم ادم چقدر در چنین حالتی نیاز داره درددل کنه. و خودمم همینجوری بودم.

    اما مساله اینه که هر چه بیشتر این به اصطلاح روانشناسها ‌‌«مرثیه سرایی» رو ادامه بدید، فرصت برای تغییر و برون رفت رو به تاخیر میندازید.

    برادر عزیز، من فکر میکنم شما هم مثل اون موقع های من یک عاملی شبیه به خودسرزنشگری و احساس بدهکار بودن به خودتون دارید که باعث میشه بیشتر از حد معمول یک شکست عاطفی، احساس رنج کنید.


    نمیدونم درسته یا نه، ولی اجازه میخوام براتون یکم از گذشته ام تعریف کنم. امیدوارم کار اشتباهی نباشه و خواهش میکنم اگر اشتباه هست، خود بخش مدیریت ویرایش و حذف کنه این قسمت رو.


    خب من اون شخص رو از سالها قبلش درون خودم دوست داشتم. و خب بعد از اینکه ایشون خواستگاری کرد تازه فهمیدم علاقه دو‌طرفه بوده‌. واقعا خیلی تلاش کردیم هر دو برای رسیدن به هم. که مخالفتهای خانواده ها، که هنوز هم به نظرم واقعا فقط لجبازی های بچگانه ای با هم میکردند، اونقدر به هر دومون فشار اورد که با اینکه بعد از دو سال تلاش تا ازمایش خون هم رفتیم، من مجبور به جواب منفی شدم‌. چون به این نتیجه بودم او با من خوشبخت نمیشه و خانواده من حتی اگر ازدواج هم کنیم به اذیت کردنش ادامه خواهند داد. خواستم او رو خلاص کنم. ته دلم ارزو میکزدم کاش نره، ولی از یه طرف هم میدیدم با من به خاطر رفتارهای خانوادم اذیت میشه و کلا خانواده ها برامون ارامش نخواهند گذاشت.

    خیلی سخت بود بر خلاف میل درونیم، اون هم بدون کوچکترین تردیدی در اینکه با تمام وجودم دوستش دارم، جواب منفی بدم. خیلییی سخت.

    یادمه روزی که قرار بود جواب اعلام بشه، من توی راه بودم برم یه استان دیگه برای دانشگاه. کل مسیر چند ساعته رو زار زار گریه میکردم. وقتی رسیده بودم خوابگاه و مامانم بهم خبر داد که جواب منفی منو اعلام کرده اند، با اینکه تصمیم خودم بود،اما انگار یک چیز سنگین رو محکم زدند توی سرم و بعدش نفهمیدم چی شد. غش کرده بودم. اون روز سه بار غش کردم.

    از طرفی توی دلم چیزی میگفت او رو ازخودت دور کن با تو اذیت میشه. از طرف دیگه دل خودم طلبکار میشد که پس تکلیف من عاشق چیه؟


    او خوشبختانه اونقدر قوی بود که فراموش کنه و زندگیشو بسازه. و منم واقعا همیشه از خدا میخواستم پیش ازمن و بیش از من خوشبخت باشه. حتی وقتی میخواستم جواب منفی بدم، به خدا میگفتم هر چیخوشبختی من میتونم داشته باشم ازمن بگیر و بده به او.

    دو روز بعد از جواب منفی دیدم واقعا نمیتونم. توان این بار رو ندارم. با خودم گفتم خانواده ها به درک، دورشون رو برای همیشه خط میکشم و میرم باهاش زندگی میکنم. و ازش خواستم برگرده. و او دیگه قبول نکرد. و البته برام سخت بود ولی بهش حق هم میدادم.

    اما تمام این رنج ها یک طرف. ازارهایی که او به من داد تا قبل ازدواجش یه طرف. اونقدر اذیتم کرد که یه روزی بهش گفتم فقط واگذارت میکنم به خدا، شاید یه روزی دختر داشته باشی..... اونقدر اذیت کرد که یه مدت بعد عقدش پیام و حلالیت طلبید و گفت میخواستم انتقام غرور شکسته ام رو ازت بگیرم.


    گرچه گفته بودم واگذارت میکنم به خدا و شاید یه روزی دختر داشته باشی و تاوان این کاراتو میدی، ولی وقتی فهمیدم خانمش بارداره، دلم نیومد و با کلی گریه و التماس به خدا نفرینم رو‌ پس گرفتم. الان هم دو تا دختر داره و زندگی خوبی داره.

    فکر میکنم بیش از ۸ سال باشه ندیدمش. حتی قیافش هم یادم نیست. فقط چون فامیل بودیم گاهی از اینور و اونور چیزایی در موردش شنیده ام. ولی باور کنید الان هم که دارم تعریف میکنم، گویا دارم یه خواب مبهم دور رو تعریف میکنم.

    خب، میخوام بگم که من تا مدتها خودم رو سرزنش میکردم که چرا عشقیکه داشتمو از خودم گرفتم و جواب منفی دادم؟ و بعد ازرفتارهای او تا مدتها خودم رو سرزنش میکردم که چرا ازش خواستم برگرده؟

    و یک چیز رو در تفاوت این دو حالت خوب فهمیدم.... بین ازدست دادن اون کسی که دلم طلب میکرد و عاشقش بودم، با از دست دادن غرور و حرمت خودم، یکیش دردش بسیییاااار عمیق تر و شدیدتر بود: شکستن حرمت و غرورم.


    اره، ما گاهی چیزهایی رو توی زندگی از دست میدیم که چیزی خارج از وجود ما هستن. و درد میکشیم.

    ولی هیچ‌دردی در دنیا دردی بالاتر از درد دوری از خود نداره.


    واقعا الان که یادم میاد چه حالی داشتم، باورم نمیشه گذر کردم از اون دوران. وقتی یادم میاد که هر وعده و هر روز غذا که میخوردم به لقمه سوم چهارم که میرسید، همش برمیگشت... کابوسها.... درررررددد، درررد، دررررد توی همه ی وجودم، وااایی خدا رو شکر که تموم شد.


    جناب اسنو، طبق تجربه خودم، فکر میکنم الان چند چیز برای شما ضروریه.

    ۱-اینکه تنها نباشید و کسی مثلا یک دوست باحال داشته باشید که زورکی هم که شده درگیرتون کنه با دنیای واقعی و نذاره غرق افکار خودتون بشید. من فکر میکنم این تنها زندگی کردن شما، در شرایط حاضر، برای شما سمه.

    ۲- توقف سرزنش خودتون و تمرین باور به اینکه شما موجودی بسیااار ارزشمند و شایسته ی ارامش و سلامتی هستید و سلامتی و زندگی حق شماست.


    ۳-توقف این مرثیه سرایی. باید خودتون رو به چیزی دیگه مشغول کنید تا تمرکزتون رو از روی گذشته کم کنه. میدونم ممکنه بگید جون و انرژیش رو ندارید، ولی واجبه این کار. واااجب. هر چه این چیز کمتر فکری و بیشتر عملی و قابل حس با حواس پنجگانه باشه، بهتره. مثلا یک هنر دستی، یه ورزش، یک کار تعمیراتی، پرورش گل و گیاه و .....


    راستی من خودم اون موقعها خیلی وقتا میشد که تلاشی میکردم و استارتی میزدم، ولی انرژی ام سریع تحلیل میرفت. و به خوبی یادمه به شدت احساس نیاز میکردم به کسی که پیگیری کنه کارهام رو تا به هوای پیگیری او کم کم بتونم بیفتم رو غلتک. و خودمم شاید واقعا یه نفر تونست این کارو کنه برام و خیلی کمکم کرد.

    بنابراین من به شخصه، به عنوان یه خواهر و کسی که امیدوارم بتونم تاثیر هرچند کوچکی داشته باشم در اینکه کمکی کنم از این وضعیت خارج بشید، در کنارتون هستم. همینطور فکر میکنم سایر عزیزان و دوستان همدردی هم در کنارتون باشن. و اگر مایل باشید برنامه ای بریزید و ما هم اینجا پیگیر باشیم و گزارش بدید.


    الان با توجه به شرایط مشابهی که خودم داشتم، فکر میکنم این چند مورد برای شما قدم های اساسی اول هستند.

    ممنون میشم نظرتون رو تا اینجا اعلام کنید تا اگر مایل هستید ادامه بدیم.

  6. 3 کاربر از پست مفید Pooh تشکرکرده اند .

    gholam1234 (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), snow47 (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), سحر بهاری (چهارشنبه 31 اردیبهشت 99)

  7. #14
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 04 شهریور 01 [ 17:31]
    تاریخ عضویت
    1397-12-03
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    3,162
    سطح
    34
    Points: 3,162, Level: 34
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    27

    تشکرشده 16 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر بهاری نمایش پست ها
    متشکرم

    درد و رنج رو خود انسان ایجاد می‌کنه، درست زمانی که توان نداره اتفاقی رو که رخ داده بپذیره و در نتیجه در برابر اون منفعل و آسیب پذیر میشه. عدم پذیرش، در ذهن ما احساس منفی ایجاد می‌کنه و هرچه نپذیرفتن شدید تر باشه احساسات منفی عمیق تری رو تجربه میکنیم.

    راه خلاصی از این رنج چه هست؟

    این که در ذهنتون به جای این که به دنبال این باشین که چرا این اتفاق براتون افتاد و دلایلش چی بود ، به این فکر کنین که چطور میتونین از اون با کمترین آسیب خارج بشین و چه آگاهی هایی کسب کردین که قبلا نمیدونستین. هر آگاهی ، گاهی برای آنان که بدون دانش وارد زمینه ای میشن بهایی داره... من اگر در شغلی سرمایم رو از دست بدم دلیلش این هست که اطلاعات کافی ازش نداشتم، لازمه ی اون تجربه ی تلخ از دست دادن پولم بوده، اما من دوست دارم آگاهی های خودم رو افزایش بدم و این شکست رو به موفقیت های دیگری در زندگیم تبدیل کنم.


    _
    دردهای خودتون رو دوست داشته باشین، چون باعث میشن شما آگاه تر و قوی تر بشین.

    با ترس از تغییر مواجه بشین و قدم در راه تغییر بگذارین، چطور؟


    * اندیشه ها و تلقین های مثبت داشته باشین.

    * روی یک برگه بخشی از زندگی جدید snow47 تغییر یافته رو بنویسین. یعنی فرض کنین یه بحران داشتین و حالا پشت سرش گذاشتین ، پس بصورت یک داستان کوتاه زندگی جدیدتون بنویسن با عنوان ( پس از بحران ) . مثلا بنویسین snow47 آدمی بود که یه روز بعد از اینکه مدتی در سوگ بسر میبرد تصمیم گرفت با کمک مشاوران و به پاس تمام وقتی که برای اون گذاشتن تغییر کنه. درون داستان از اهداف و آرزوهای جدید و فردی خودتون رو بنویسین که snow47 چه میخواست و چه تلاش هایی کرد ...

    * از تغییرات کوچک شروع کنین، از احساسات خوب کوچک بهره ببرید.

    * در زمان حال زندگی کنین. ما انسانها نه میتونیم جلوتر از زمان بریم و نه میتونیم به عقب برگردیم . پس باید برای امروز ، برای حال خوش امروز تلاش کنیم تا گذشته ی قشنگی بسازیم و منتظر آینده ای پر از روزهای خوش باشیم.

    * زندگی نامه ی افرادی رو که پس از بحران ها و شکست های پیاپی به موفقیت رسیدند رو بخوانید.


    سحر خانم. ممنونم. این سخنان شما خیلی درستند. من واقعا اون موقع بی تجربه بودم. اگه خدا خواست و تونستم از این خلاص بشم سعی میکنم اشتباهات قبلی انجام ندم.
    من کمتر تو حال زندگی کردم همیشه یا تو اینده بودم و یا تو گذشته. خود اینکه تو حال زندگی کنی درست ترین روش زندگیه. شاید چون زمان حالم خوشی نداشته دوست داشتم به آینده یا گذشته رجوع کنم.
    کلا ادم زیاد مثبت بین به اطراف نیستم و میشه گفت بیشتر نیمه خالی لیوان میبینم البته نه زیاد. بیشتر واقع بین به سمت منفی هستم.این مورد هم نیاز به کار دارم.
    من این جملات شما رو تا جای ممکن سعی میکنم درشون حرکت کنم چون تو درستیشون هیچ تردیدی نیست.
    من تلاشم میکنم.

  8. 2 کاربر از پست مفید snow47 تشکرکرده اند .

    Pooh (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), سحر بهاری (چهارشنبه 31 اردیبهشت 99)

  9. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 04 شهریور 01 [ 17:31]
    تاریخ عضویت
    1397-12-03
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    3,162
    سطح
    34
    Points: 3,162, Level: 34
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    27

    تشکرشده 16 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Pooh نمایش پست ها
    سلام بر برادر گرامی.

    باور کنید میفهمم ادم چقدر در چنین حالتی نیاز داره درددل کنه. و خودمم همینجوری بودم.

    اما مساله اینه که هر چه بیشتر این به اصطلاح روانشناسها ‌‌«مرثیه سرایی» رو ادامه بدید، فرصت برای تغییر و برون رفت رو به تاخیر میندازید.

    برادر عزیز، من فکر میکنم شما هم مثل اون موقع های من یک عاملی شبیه به خودسرزنشگری و احساس بدهکار بودن به خودتون دارید که باعث میشه بیشتر از حد معمول یک شکست عاطفی، احساس رنج کنید.


    نمیدونم درسته یا نه، ولی اجازه میخوام براتون یکم از گذشته ام تعریف کنم. امیدوارم کار اشتباهی نباشه و خواهش میکنم اگر اشتباه هست، خود بخش مدیریت ویرایش و حذف کنه این قسمت رو.


    خب من اون شخص رو از سالها قبلش درون خودم دوست داشتم. و خب بعد از اینکه ایشون خواستگاری کرد تازه فهمیدم علاقه دو‌طرفه بوده‌. واقعا خیلی تلاش کردیم هر دو برای رسیدن به هم. که مخالفتهای خانواده ها، که هنوز هم به نظرم واقعا فقط لجبازی های بچگانه ای با هم میکردند، اونقدر به هر دومون فشار اورد که با اینکه بعد از دو سال تلاش تا ازمایش خون هم رفتیم، من مجبور به جواب منفی شدم‌. چون به این نتیجه بودم او با من خوشبخت نمیشه و خانواده من حتی اگر ازدواج هم کنیم به اذیت کردنش ادامه خواهند داد. خواستم او رو خلاص کنم. ته دلم ارزو میکزدم کاش نره، ولی از یه طرف هم میدیدم با من به خاطر رفتارهای خانوادم اذیت میشه و کلا خانواده ها برامون ارامش نخواهند گذاشت.

    خیلی سخت بود بر خلاف میل درونیم، اون هم بدون کوچکترین تردیدی در اینکه با تمام وجودم دوستش دارم، جواب منفی بدم. خیلییی سخت.

    یادمه روزی که قرار بود جواب اعلام بشه، من توی راه بودم برم یه استان دیگه برای دانشگاه. کل مسیر چند ساعته رو زار زار گریه میکردم. وقتی رسیده بودم خوابگاه و مامانم بهم خبر داد که جواب منفی منو اعلام کرده اند، با اینکه تصمیم خودم بود،اما انگار یک چیز سنگین رو محکم زدند توی سرم و بعدش نفهمیدم چی شد. غش کرده بودم. اون روز سه بار غش کردم.

    از طرفی توی دلم چیزی میگفت او رو ازخودت دور کن با تو اذیت میشه. از طرف دیگه دل خودم طلبکار میشد که پس تکلیف من عاشق چیه؟


    او خوشبختانه اونقدر قوی بود که فراموش کنه و زندگیشو بسازه. و منم واقعا همیشه از خدا میخواستم پیش ازمن و بیش از من خوشبخت باشه. حتی وقتی میخواستم جواب منفی بدم، به خدا میگفتم هر چیخوشبختی من میتونم داشته باشم ازمن بگیر و بده به او.

    دو روز بعد از جواب منفی دیدم واقعا نمیتونم. توان این بار رو ندارم. با خودم گفتم خانواده ها به درک، دورشون رو برای همیشه خط میکشم و میرم باهاش زندگی میکنم. و ازش خواستم برگرده. و او دیگه قبول نکرد. و البته برام سخت بود ولی بهش حق هم میدادم.

    اما تمام این رنج ها یک طرف. ازارهایی که او به من داد تا قبل ازدواجش یه طرف. اونقدر اذیتم کرد که یه روزی بهش گفتم فقط واگذارت میکنم به خدا، شاید یه روزی دختر داشته باشی..... اونقدر اذیت کرد که یه مدت بعد عقدش پیام و حلالیت طلبید و گفت میخواستم انتقام غرور شکسته ام رو ازت بگیرم.


    گرچه گفته بودم واگذارت میکنم به خدا و شاید یه روزی دختر داشته باشی و تاوان این کاراتو میدی، ولی وقتی فهمیدم خانمش بارداره، دلم نیومد و با کلی گریه و التماس به خدا نفرینم رو‌ پس گرفتم. الان هم دو تا دختر داره و زندگی خوبی داره.

    فکر میکنم بیش از ۸ سال باشه ندیدمش. حتی قیافش هم یادم نیست. فقط چون فامیل بودیم گاهی از اینور و اونور چیزایی در موردش شنیده ام. ولی باور کنید الان هم که دارم تعریف میکنم، گویا دارم یه خواب مبهم دور رو تعریف میکنم.

    خب، میخوام بگم که من تا مدتها خودم رو سرزنش میکردم که چرا عشقیکه داشتمو از خودم گرفتم و جواب منفی دادم؟ و بعد ازرفتارهای او تا مدتها خودم رو سرزنش میکردم که چرا ازش خواستم برگرده؟

    و یک چیز رو در تفاوت این دو حالت خوب فهمیدم.... بین ازدست دادن اون کسی که دلم طلب میکرد و عاشقش بودم، با از دست دادن غرور و حرمت خودم، یکیش دردش بسیییاااار عمیق تر و شدیدتر بود: شکستن حرمت و غرورم.


    اره، ما گاهی چیزهایی رو توی زندگی از دست میدیم که چیزی خارج از وجود ما هستن. و درد میکشیم.

    ولی هیچ‌دردی در دنیا دردی بالاتر از درد دوری از خود نداره.


    واقعا الان که یادم میاد چه حالی داشتم، باورم نمیشه گذر کردم از اون دوران. وقتی یادم میاد که هر وعده و هر روز غذا که میخوردم به لقمه سوم چهارم که میرسید، همش برمیگشت... کابوسها.... درررررددد، درررد، دررررد توی همه ی وجودم، وااایی خدا رو شکر که تموم شد.


    جناب اسنو، طبق تجربه خودم، فکر میکنم الان چند چیز برای شما ضروریه.

    ۱-اینکه تنها نباشید و کسی مثلا یک دوست باحال داشته باشید که زورکی هم که شده درگیرتون کنه با دنیای واقعی و نذاره غرق افکار خودتون بشید. من فکر میکنم این تنها زندگی کردن شما، در شرایط حاضر، برای شما سمه.

    ۲- توقف سرزنش خودتون و تمرین باور به اینکه شما موجودی بسیااار ارزشمند و شایسته ی ارامش و سلامتی هستید و سلامتی و زندگی حق شماست.


    ۳-توقف این مرثیه سرایی. باید خودتون رو به چیزی دیگه مشغول کنید تا تمرکزتون رو از روی گذشته کم کنه. میدونم ممکنه بگید جون و انرژیش رو ندارید، ولی واجبه این کار. واااجب. هر چه این چیز کمتر فکری و بیشتر عملی و قابل حس با حواس پنجگانه باشه، بهتره. مثلا یک هنر دستی، یه ورزش، یک کار تعمیراتی، پرورش گل و گیاه و .....


    راستی من خودم اون موقعها خیلی وقتا میشد که تلاشی میکردم و استارتی میزدم، ولی انرژی ام سریع تحلیل میرفت. و به خوبی یادمه به شدت احساس نیاز میکردم به کسی که پیگیری کنه کارهام رو تا به هوای پیگیری او کم کم بتونم بیفتم رو غلتک. و خودمم شاید واقعا یه نفر تونست این کارو کنه برام و خیلی کمکم کرد.

    بنابراین من به شخصه، به عنوان یه خواهر و کسی که امیدوارم بتونم تاثیر هرچند کوچکی داشته باشم در اینکه کمکی کنم از این وضعیت خارج بشید، در کنارتون هستم. همینطور فکر میکنم سایر عزیزان و دوستان همدردی هم در کنارتون باشن. و اگر مایل باشید برنامه ای بریزید و ما هم اینجا پیگیر باشیم و گزارش بدید.


    الان با توجه به شرایط مشابهی که خودم داشتم، فکر میکنم این چند مورد برای شما قدم های اساسی اول هستند.

    ممنون میشم نظرتون رو تا اینجا اعلام کنید تا اگر مایل هستید ادامه بدیم.
    pooh خانم. ممنونم بابت وقتی که گذاشتید و این پست گذاشتید.
    در مورد داستان زندگی خودتون اگه بتونم نظر شخصیمو بدم (چون منو چه به نظر. وقتی خودم نتونستم وضعیت خودمو بشناسم) به نظرم شما تو جواب خیر دادن به اون اقا اضلا مقصر نبوید. شما در اون لحظه و با توجه به شرایط مکان و زمان اون موقع اون تصمیم گرفتید. ما انسان ها محدودیم به این ظرف مکان و زمان و برای تصمیم گیری اونم در چنین موارد پیچیده ای منابعمون کمند و از اینده خودمون و یا طرف مقابل نا آگاهیم.( من هرگز تصور نمیکردم شرایطم این بشه).اگه تصمیم ما اشتباه بوده باز هم ما حق اشتباه داشتیم چون ما انسانیم و همانطور که گفتم خیلی محدود بودیم. به نظرم مقایسه snow الان که خیلی چیزاها رو میدونه و مثل یه کتاب گذشته رو میخونه با snow اون موقعیت بی انصافیه و از طرفی به قول یکی از دوستان هر تصمیم گیری یک شکسته. چون یک طرف ماجرا از دست میره. البته بیشتر این حرفا مخاطبشون خودم هستم.

    در مورد اون اقا من جزئیات نمیدونم و نمیتونم نظر درستی بدم ولی به نظر کلی من اینکه ایشون قصد آزار داشته اونم به دلیل انتقام در مقایسه با مورد من بهتر بوده. من بارها به خودم میگفتم کاش زنگ میزد و هرچی از دهنش میومد به من میگفت کاش اذیتم میکرد. شاید درکش سخت باشه ولی اون بدترین نوع مجازات برای من بود.اینکه دیگه جواب منو نده. حتی نذاره من معضرت خواهی کنم. منم کلا ادمیم که خیلی عذاب وجدان میگیرم. البته میگم این از نظر منه.

    قدم هایی که گفتید خیلی خوبند. راستش من از اون روز که گفتید من دنبال راه حل نیستم. تصمیمو گرفتم و در جهتش حرکت هم کردم. مطمنا حالم با یه تصمیم گیری قرار نیست خوب بشه. مثل امروز صبح که حالم زیاد جالب نبود. شاید شکست بخورم و احساس کنم فایده نداره. ولی هرچی باشه بهتر از حرکت نکردنه. من کسی بودم که همیشه هدفمند بودم در زندگیم و همیشه براشون تلاش کردم پس اینبار هم تلاشمو میکنم. و خوشحال میشم خواهری مثل شما داشته باشم..
    من الان یه دوست صمیمی دارم ولی شانس من خود اون بنده خدا هم شکست عشقی خورده . البته به بدی من نیست.
    من شما و همه افراد کمک کننده اینجا دوست خودم میدونم.

  10. 2 کاربر از پست مفید snow47 تشکرکرده اند .

    gholam1234 (سه شنبه 30 اردیبهشت 99), Pooh (پنجشنبه 01 خرداد 99)

  11. #16
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 17 دی 01 [ 01:20]
    تاریخ عضویت
    1398-4-18
    نوشته ها
    141
    امتیاز
    5,597
    سطح
    48
    Points: 5,597, Level: 48
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 153
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    413

    تشکرشده 311 در 123 پست

    Rep Power
    34
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط snow47 نمایش پست ها
    با سلام.
    تقریبا 2 سال پیش تو این سایت پستی گذاشتم با همین عنوان
    ' میل به پایان زندگی'. اگه خلاصه پست اون موقع بخوام بگم در این خلاصه میشه که من 8 ماه با دختر خانمی بودم و بعد از جدایی که پیش اومد من نتونستم فراموشش کنم. اکثر دوستان گفتند زمان همه چیز درست میکنه. افسوس که بعد نزدیک به 2 سال من همچنان فکرم درگیر این مسئله است. اون رفت پی زندگیش و زندگی من در همونجا به پایان رسید. متاسفانه این عشق لعنتی منو به مرز جنون کشوند و نمیدونم چرا هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه حال منو خوب کنه. مطمنا روزهای بد و خوبی بودند ولی در کل بزرگترین احساس زندگی من در یک کلمه است. پشیمانی. پشیمانی به خاطر دختری که از دست دادم. دختری که برای من با تمام این دنیا برابری میکنه. دختری که یه کورس ماشین تا خونشون فاصله دارم ولی نمیتونم ببینمش.هرگز فکرشو نمیکردم اینطور وابسته یک دختر بشم. نمیدونم ازش ناراحت باشم یا نه یا اصلا میتونم ازش ناراحت باشم. وقتی یکیو بیش از زندگی خودت دوست داشته باشی ایا میتونی ازش ناراحت باشی. تو رابطه که بودیم یکبار اشکشو دیدم و دوسال من برای اشکش اشک ریختم ولی اون حال بد منو دید ولی رحم نکرد. من اشتباه کردم ولی ایا جزاء من این دوسال سختی و درد رنج بود و ایا پایانی وجود دارد و آرامشی که من فقط در مرگ میبینم.
    سلام اسنوی گرامی
    نوشته ت رو خوندم احساس کردم که منو تو شبیه همین هستیم در بخشهایی. من معمولا در تاپیکهای دیگه چیزی نمینویسم ولی نمیدونم چرا دوست داشتم برات بنویسم و حتی نمیدونم چی برات بنویسم. خلاصه کنم حرفم رو، عشق واقعی سراغ هر کسی نمیاد، همه ی کسایی که عاشق شدن و شکست خورردن دپرس شدن، بی حوصله شدن و ... کلی مشاوره گرفتن و و و...
    اما خب ایا به این معنی هست که کسی که عاشق شد همه ی زندگیش رو نابود کنه؟ چنین کسی واقعا عاشق نیست، باید بزاری طرف آزاد باشه حتی اگه تو رو نخواد بزاری بره و تو باید با این رفتنش بزرگتر بشی، بزاری و بتونی ببینی که با دیگران خندون و خوشحاله اما تو هنوز دوستش داری و دوست نداری اینو ازش بگیری...
    باید درون و روحیه ت رو بالا ببری جوری که از یه افق بلندتر به همه چی نگاه کنی
    باید بری بالای کوه های سختی و از اون بالا منظره ای سختی های که از توش اومدی بالا رو ببینی... اونوقع حس منو درک میکنی
    به یه جایی میرسی که دوستش داری ولی این دوست داشتنت مثل قبل نیست شایدم حتی درست فکر کنی ببینی نمیخوای دیگه اون کنارت باشه
    و هزازان چیز دیگه که توی کلمات نمیاد بهت بگم. اینهایی که میگم تجربه های شخصی خودمه شایدم به نظرت بی ربط بیاد ولی گفتم بگم شاید یه نفر دیگه بعدها خوند درک کنه حرفهای منو.
    دیگه روده درازی هم نکنم و نکته ی آخر
    جز خدا همه ی چیزهای دیگه موقتی و رفتنی هستند، به هیچ چیزی در این دنیا دل نبند و البته رو گردانم ازشون نباش.
    ویرایش توسط زونیام : چهارشنبه 31 اردیبهشت 99 در ساعت 15:09

  12. کاربر روبرو از پست مفید زونیام تشکرکرده است .

    سحر بهاری (چهارشنبه 31 اردیبهشت 99)

  13. #17
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    جمعه 04 شهریور 01 [ 17:31]
    تاریخ عضویت
    1397-12-03
    نوشته ها
    27
    امتیاز
    3,162
    سطح
    34
    Points: 3,162, Level: 34
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 38
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    27

    تشکرشده 16 در 12 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط زونیام نمایش پست ها
    سلام اسنوی گرامی
    نوشته ت رو خوندم احساس کردم که منو تو شبیه همین هستیم در بخشهایی. من معمولا در تاپیکهای دیگه چیزی نمینویسم ولی نمیدونم چرا دوست داشتم برات بنویسم و حتی نمیدونم چی برات بنویسم. خلاصه کنم حرفم رو، عشق واقعی سراغ هر کسی نمیاد، همه ی کسایی که عاشق شدن و شکست خورردن دپرس شدن، بی حوصله شدن و ... کلی مشاوره گرفتن و و و...
    اما خب ایا به این معنی هست که کسی که عاشق شد همه ی زندگیش رو نابود کنه؟ چنین کسی واقعا عاشق نیست، باید بزاری طرف آزاد باشه حتی اگه تو رو نخواد بزاری بره و تو باید با این رفتنش بزرگتر بشی، بزاری و بتونی ببینی که با دیگران خندون و خوشحاله اما تو هنوز دوستش داری و دوست نداری اینو ازش بگیری...
    باید درون و روحیه ت رو بالا ببری جوری که از یه افق بلندتر به همه چی نگاه کنی
    باید بری بالای کوه های سختی و از اون بالا منظره ای سختی های که از توش اومدی بالا رو ببینی... اونوقع حس منو درک میکنی
    به یه جایی میرسی که دوستش داری ولی این دوست داشتنت مثل قبل نیست شایدم حتی درست فکر کنی ببینی نمیخوای دیگه اون کنارت باشه
    و هزازان چیز دیگه که توی کلمات نمیاد بهت بگم. اینهایی که میگم تجربه های شخصی خودمه شایدم به نظرت بی ربط بیاد ولی گفتم بگم شاید یه نفر دیگه بعدها خوند درک کنه حرفهای منو.
    دیگه روده درازی هم نکنم و نکته ی آخر
    جز خدا همه ی چیزهای دیگه موقتی و رفتنی هستند، به هیچ چیزی در این دنیا دل نبند و البته رو گردانم ازشون نباش.
    نقل قول نوشته اصلی توسط زونیام نمایش پست ها
    سلام اسنوی گرامی
    نوشته ت رو خوندم احساس کردم که منو تو شبیه همین هستیم در بخشهایی. من معمولا در تاپیکهای دیگه چیزی نمینویسم ولی نمیدونم چرا دوست داشتم برات بنویسم و حتی نمیدونم چی برات بنویسم. خلاصه کنم حرفم رو، عشق واقعی سراغ هر کسی نمیاد، همه ی کسایی که عاشق شدن و شکست خورردن دپرس شدن، بی حوصله شدن و ... کلی مشاوره گرفتن و و و...
    اما خب ایا به این معنی هست که کسی که عاشق شد همه ی زندگیش رو نابود کنه؟ چنین کسی واقعا عاشق نیست، باید بزاری طرف آزاد باشه حتی اگه تو رو نخواد بزاری بره و تو باید با این رفتنش بزرگتر بشی، بزاری و بتونی ببینی که با دیگران خندون و خوشحاله اما تو هنوز دوستش داری و دوست نداری اینو ازش بگیری...
    باید درون و روحیه ت رو بالا ببری جوری که از یه افق بلندتر به همه چی نگاه کنی
    باید بری بالای کوه های سختی و از اون بالا منظره ای سختی های که از توش اومدی بالا رو ببینی... اونوقع حس منو درک میکنی
    به یه جایی میرسی که دوستش داری ولی این دوست داشتنت مثل قبل نیست شایدم حتی درست فکر کنی ببینی نمیخوای دیگه اون کنارت باشه
    و هزازان چیز دیگه که توی کلمات نمیاد بهت بگم. اینهایی که میگم تجربه های شخصی خودمه شایدم به نظرت بی ربط بیاد ولی گفتم بگم شاید یه نفر دیگه بعدها خوند درک کنه حرفهای منو.
    دیگه روده درازی هم نکنم و نکته ی آخر
    جز خدا همه ی چیزهای دیگه موقتی و رفتنی هستند، به هیچ چیزی در این دنیا دل نبند و البته رو گردانم ازشون نباش.
    سلام دوست من.حرفات و نگاهتو نسبت به عشق دوست دارم و نشون میده از روی تجربه است ونه کتاب. امیدوارم من هم به اون مرحله که گفتی برسم. ولی میخوام نگاه خودمو بگم از عشق. دوست دارم اینجا ثبتش کنم شاید 10 سال بعد بیام و ببینم الان چی فکر میکردم. شاید 10سال دیگه به این متن بخندم و شاید افسوس بخورم چرا اینطور فکر میکردم و شایدم اصلا نبودم.
    اول اینکه واقعا بهترین و در عین حال بدترین حرفی که یه انسان مجنون میشنوه حرفای منطقی که زده میشه از اطرافیان. برای مثال اون دختر یکی بود مثل بقیه. اون هم ایراد داره فقط تو نمیبینی.این دوران دوران آشنایی بود و هر کدوم از دوطرف حق دارند جدا بشند.اون تورو دوست نداشت برای کسی بمیر که برات تب کنه و...
    اگه به این جملات توجه کنید خیلی خیلی درست هستند و منطقی. من خودم قبلها بارها به افراد مختلف همین جملات گفتم. بله. اینها جملات از روی منطق هستند ولی ایا شما با یک مسئله منطقی طرف هستید ایا اون شخص منطقش درگیر شده و یا احساسش.
    نمیخوام کلی براتون اینجا بگم اون دختر چی بود چه جوری بود.نمیخوام بگم حاظرم براش چیمو بدم و چقدر همه هوش و حواس من بوده. فردی مثل من کلی حرف داره واسه گفتن. تقریبا هر وقت ببینیدش همش صحبتاش یا فکرش درگیر اونه. شاید حرفاشون براتون تکراری باشه ولی اون تجربه براش خاص بوده و چون دنیاش همینه.
    درباره اون جملت که نوشتی باید بزاری طرف بره و با رفتنش بزرگتر بشی. میدونی چی منو آزار میده. منم گذاشتم بره. منم وقتی بهم گفت مزاحم نشو دیگه نرفتم سمتش.این 2 سال بدترین سال های عمرم داشتم ولی یکبار نرفتم سمتش. این منو اذیت میکنه که من انتخاب نکردم که اینطور دلباخته باشم. من خودم نظر کردم که از این وضعیت خارج بشم. گناه من چیه. ایا من دوست داشتم غرور من خورد بشه. همین دختر به من میگفت دوست داره تو این دنیا واقعا یکی از ته دل دوستش داشته باشه ولی وقتی من به مرحله جنون رسیدم و حال پریشان منو دید منو مزاحم خطاب کرد. این منو آزار میده که این همه احساس من به مزاحمت تعبیر میشه. آیا این دختر لیاقت همچنی عشقی داره. من نمیخوام 20 سال به پاش بسوزم و اون تو ذهنش این بمونه که من یه شخص مزاحم تو زندگیش بودم. این عشق اگر چه یکطرفه اگرچه سوزناک حرمت داره. من براش حرمت قایلم چون دیدم با من چه کرد. و وقتی اون شخص اینو نمیبینه به نظرم لیاقتشو نداره. من حاظر بودم جونمو براش بدم. این حرفو بدور از بزرگنمای میگم. یک مزاحم اینکار نمیکنه.
    در انتها ای کاش منو نه به عنوان مزاحم بلکه به عنوان "کسی که اونقدر تورو دوست داشت که در فراقت سوخت ولی برای اینکه آرامشت بهم نریزه از زندگیت رفت." میدید.

  14. کاربر روبرو از پست مفید snow47 تشکرکرده است .

    زونیام (پنجشنبه 01 خرداد 99)

  15. #18
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 17 دی 01 [ 01:20]
    تاریخ عضویت
    1398-4-18
    نوشته ها
    141
    امتیاز
    5,597
    سطح
    48
    Points: 5,597, Level: 48
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 153
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    413

    تشکرشده 311 در 123 پست

    Rep Power
    34
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط snow47 نمایش پست ها
    سلام دوست من.حرفات و نگاهتو نسبت به عشق دوست دارم و نشون میده از روی تجربه است ونه کتاب. امیدوارم من هم به اون مرحله که گفتی برسم. ولی میخوام نگاه خودمو بگم از عشق. دوست دارم اینجا ثبتش کنم شاید 10 سال بعد بیام و ببینم الان چی فکر میکردم. شاید 10سال دیگه به این متن بخندم و شاید افسوس بخورم چرا اینطور فکر میکردم و شایدم اصلا نبودم.
    اول اینکه واقعا بهترین و در عین حال بدترین حرفی که یه انسان مجنون میشنوه حرفای منطقی که زده میشه از اطرافیان. برای مثال اون دختر یکی بود مثل بقیه. اون هم ایراد داره فقط تو نمیبینی.این دوران دوران آشنایی بود و هر کدوم از دوطرف حق دارند جدا بشند.اون تورو دوست نداشت برای کسی بمیر که برات تب کنه و...
    اگه به این جملات توجه کنید خیلی خیلی درست هستند و منطقی. من خودم قبلها بارها به افراد مختلف همین جملات گفتم. بله. اینها جملات از روی منطق هستند ولی ایا شما با یک مسئله منطقی طرف هستید ایا اون شخص منطقش درگیر شده و یا احساسش.
    نمیخوام کلی براتون اینجا بگم اون دختر چی بود چه جوری بود.نمیخوام بگم حاظرم براش چیمو بدم و چقدر همه هوش و حواس من بوده. فردی مثل من کلی حرف داره واسه گفتن. تقریبا هر وقت ببینیدش همش صحبتاش یا فکرش درگیر اونه. شاید حرفاشون براتون تکراری باشه ولی اون تجربه براش خاص بوده و چون دنیاش همینه.
    درباره اون جملت که نوشتی باید بزاری طرف بره و با رفتنش بزرگتر بشی. میدونی چی منو آزار میده. منم گذاشتم بره. منم وقتی بهم گفت مزاحم نشو دیگه نرفتم سمتش.این 2 سال بدترین سال های عمرم داشتم ولی یکبار نرفتم سمتش. این منو اذیت میکنه که من انتخاب نکردم که اینطور دلباخته باشم. من خودم نظر کردم که از این وضعیت خارج بشم. گناه من چیه. ایا من دوست داشتم غرور من خورد بشه. همین دختر به من میگفت دوست داره تو این دنیا واقعا یکی از ته دل دوستش داشته باشه ولی وقتی من به مرحله جنون رسیدم و حال پریشان منو دید منو مزاحم خطاب کرد. این منو آزار میده که این همه احساس من به مزاحمت تعبیر میشه. آیا این دختر لیاقت همچنی عشقی داره. من نمیخوام 20 سال به پاش بسوزم و اون تو ذهنش این بمونه که من یه شخص مزاحم تو زندگیش بودم. این عشق اگر چه یکطرفه اگرچه سوزناک حرمت داره. من براش حرمت قایلم چون دیدم با من چه کرد. و وقتی اون شخص اینو نمیبینه به نظرم لیاقتشو نداره. من حاظر بودم جونمو براش بدم. این حرفو بدور از بزرگنمای میگم. یک مزاحم اینکار نمیکنه.
    در انتها ای کاش منو نه به عنوان مزاحم بلکه به عنوان "کسی که اونقدر تورو دوست داشت که در فراقت سوخت ولی برای اینکه آرامشت بهم نریزه از زندگیت رفت." میدید.
    سلام اسنو
    اسنو من همه ی حرفاهتو درک میکنم، میدونم وقتی از درون داغونی، وقتی ساعتها غرقی در یک فکر، وقتی ساعتها پیاده روی میکنی و هزاران کار و فکر دیگه، وقتی شبا با یاد اون به خواب میری و صبح با یاد اون بیداری میشی و خیلی چیزهای دیگه. درسته از این دید وقتی کسی بهت حرف منطقی میزنه درسته تاییدش میکنی اما چقدر میتونی باهاش ارتباط برقرار کنی؟ خیلی سخته
    ببین ارتباط دختر و پسر سوای مساله ی شرعیش که میگه نداشته باشید، اگر از جنبه ی دیگه ای بهش نگاه کنم به هر حال تو حست درگیر بوده و احساساتت این وسط بوده، چیزی نیست با یک حرف من و دیگری بخوای درستش کنی، هیچ وقت احساسات و نگاهت رو سرزنش نکن، اینکه چرا دوستش دارم اینقدر و این حرفا.

    البته ما باید مرد باشیم و پای اشتباهاتمون بایستیم، کارهای اشتباهی که در این وسط انجام دادیم و میدیم، باید پای عواقبش هم باشیم، به قول حضرت علی(ع) گوهر مردان در سختی ها مشخص میشه.

    اما در مورد خودت، ببین من بهت میگم تا خودت درونی به این نتیجه نرسی که من باید خودم باشم و اون چیزی که هستم رو خدا بهم داده و وابسته کسی نمیشم و حاظرم از دستشون بدم حتی اگه دوستشون داشته باشم حالت خوب نمیشه.
    اگه به خدا اعتقاد داری بیا با خدا عهد و پیمان ببیند که جز اون به کسی امید نداشته باشی، من بهت قول میدم که خدا کارت رو درست میکنه هر چیزی که ازش بخوای رو بهت میده.
    تمام هستی و اون دختر رو خدا درست کرده و رشته ی تمام کارها دست اونه.

    یه نکته ای هم بهت بگم اینکه یه دختر میگه کسی من رو واقعا دوست داشته باشه به معنی اظهار همیشگی عشق به اون نیست، چه بسا حتی این اثر منفی داشته باشه، این تویی که با رفتار و کارات و نوع حرف زدنت و با حتی با کج خلقیات و عصبانیتات و کم توجهی هات میتونی یه دختر رو محسور کنی، فقط باید علاقه ها و سلیقه ها، خوشحالی ها و بداخلاقیای طرفت رو بشناسی.
    هیچ وقت علاقه ی شدیدت رو به یه دختر رو همیشه اظهار نکن اگه میخوای باهاش ازدواج کنی، برعکس به صورتهای مختلف بهش بگو. چون اظهار عشق مستقیم و همیشگی دافعه میاره.

    در آخر میگم سعی کن با خدا رابطه ت رو بیشتر کنی و خودت رو بسازی که کم کم حالت خوب میشه و اینکه اگه واقعا قصدت از رابطه با یه دختر ازدواج نیست واردش نشو چون برای یکی از شما یا هر دو دردآور خواهد شد و خداپسندانه هم نیست.

  16. 2 کاربر از پست مفید زونیام تشکرکرده اند .

    gholam1234 (جمعه 02 خرداد 99), snow47 (جمعه 02 خرداد 99)

  17. #19
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 25 اردیبهشت 01 [ 00:01]
    تاریخ عضویت
    1390-6-17
    نوشته ها
    1,916
    امتیاز
    39,710
    سطح
    100
    Points: 39,710, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    3,897

    تشکرشده 3,095 در 1,314 پست

    Rep Power
    315
    Array
    سلام.
    اقای اسنو، حالتون چطوره؟
    چه خبر؟
    بهترید؟


 
صفحه 2 از 2 نخستنخست 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 09:15 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.