به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 5 از 17 نخستنخست 123456789101112131415 ... آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 41 تا 50 , از مجموع 164
  1. #41
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 99 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1399-1-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    3,200
    سطح
    34
    Points: 3,200, Level: 34
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 40 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر بهاری نمایش پست ها
    من مطلبی به ذهنم رسید که مثل یک پرانتز مهم میخوام برای شما باز کنم و بهتون هشدار بدم. ( البته فقط یک نظر هست و تصمیم با شماست )

    شما در موقعیتی هستین که یک کار اشتباه ممکن هست عواقب ناگواری براتون داشته باشه. بله هدایت شدین به سمت اینکه حرفاتون و رفتارتون رنگ وابستگی و التماس نداشته باشه و تغییر کنین.

    اما خدمتتون عرض کنم هنوز اول راهین و کار زیادی انجام ندادین که منتظر نتیجه باشین و از طرفی شرایطتون با شرایط زندگی های دیگر کاملا متفاوت هست. اگر بخواین به همسرتون بگین باشه طلاق بگیریم و حق و حقوقم رو بده ممکن هست این مسیر برای شما جواب نده.

    الان همسرتون حرفی زدن، یا بهش عمل نمیکنن یا عمل میکنن. ممکن هست بگین مهریه بده و اون دو واکنش خواهد داشت؛

    یا میگه باشه، بخونه پدریتون برمیگردین و به تصمیمش جامعه ی عمل میپوشونه و در اینصورت پول رو میگیرین و همسرتون رو کاملا از دست میدین. ( یعنی بخودش که هدفتون بوده نمیرسین و بدتر ازش دور میشین )

    یا اگر توانش پرداختش رو نداشته باشه و نخواد بده وکیل به ایشون میگن بگو مهریت رو قسط بندی میکنم و میدم . اما از تصمیمم منصرف شدم من زنم رو دوست دارم و طلاق نمیدم. در اینصورت شما خوشحال میشین و ظاهرا به خواستتون میرسین اما چنان با شما زندگی خواهند کرد بمراتب بدتر از این روزها ... تا جایی که مهرتون رو حلال و جونتون رو آزاد کنین و به مقصود نرسین. نه به حق و حقوق و نه به همسر.

    یک فرق هست بین اون جدایی که شما شارژش کنین و اون جدایی که خودش بخواد و اون تفاوت اینه که ( در صورت خواست خودش ) حداقل بعدا خودتون رو سرزنش نخواهید کرد که چرا این کار رو کردم ، چرا تلاش بیشتری نکردم، چرا نفت رو این آتیش ریختم و ... که باید یک دوره رو هم بیاین برای این سرزنش ها و غم ها مشاوره بگیرین.

    هیچکسی از تغییر و آرامش و صبر لطمه ای ندیده، اونم برای همسری که همسر بوده منتهی ذهنش و قلبش خستس و کم آورده شده. شما انتخاب ایشون بودین که پس از شش سال دوستی ازدواج کردین و این شش سال هم زندگی کردین. ( یعنی در واقع آدم بدی نیست ) . یادتون هست نوشتین؛

    ...





    سلام سحر خانوم ممنون بابت پاسختون ديشب چند بار خوندم راست ميگين من دوست ندارم وارد پروسه قانوني و دعوا و اين بازيا بشيم اينكه من دوست ندارم آتو بدم دستش الان با اينكه ديگه ديره خواستم جبران كنم شايد بشه درستش كنم اين يه حقيقتيه كه اگه اون نخواد دنيام تلاش كنم فايده نداره ولي با تشكر از نظر عسل خانم من حوصله هيچكدوم از اين دو گزينه رو ندارم چون ريسك اين كار خيلي خيلي بالايه
    آره دلم واسه شوهرم تنگ شده ولي اون ديگه من رو دوست نداره واقعيتيه اصلا تلخه پايان دنيام نيست زندگي هميشه ادامه داره چي با هم چه تنها فقط فكر ميكنم استحقاق يه فرصت رو داشتم من هيچوقت تموم كننده نبودم هيچوقت انقدر سنگدل نبودم الانم نيومد از ديشب قرار بود ظهر بياد غذا درست كردم باز نيومد

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط *Asal* نمایش پست ها
    ن عزیزم اصلا شبیه اعلان جنگ نیس این اگرم باشه این اعلان جنگو همسرتون انجام داده وشمافقط قبولش میکنین.ببین همسرشماجدایی روانتخاب کرده البته ظاهرا، ن درواقع وشمام ظاهرا فقط باید ب خواستش تن بدی و بگی ک منم دیگه قبول میکنم.الان شماهرکاری ک ازدستت برمیومدکردی هرچقدک میتونستی اصرارکردی وبی فایده بود واگه ایشون واقعا انسان بود وواقعا منطقی بود وواقعاقصدش جدایی بودبااین رفتارای شماوحرفای شمانرم میشدوبهتون فرصت میدادتا سعی کنیددوباره باهم زندگیتونوبهتربسازید ب احترام این همه سال خاطره وروزای خوبی ک باهم داشتین و سالها زندگی مشترک ک راحت نمیشه خرابش کرد پس یقین داشته باشین ک جدایی ازطرف همسرتون فقط درحد ی حرفه و چون ازطرف شماداره بازخوردای خوبی میگیره داره ادامه میده.بااین اصرارای شمااون داره بیشترلذت میبره وبیشتراصرار ب جدایی میکنه.ببینین انسانها تا مرز ازدست دادن چیزی یا کسی پیش نرن قدرشو نمیدونن وشما وشما ب همسرتون اجازه نمیدین ک این حسو درک کنه وقدر شما رو بدونه.اگه این اتفاق بیافته همه چی درست میشه اونم‌میفهمه چقد شمارو دوس داره بدون شما نمیتونه واصلاجدایی چ تبعاتی براش داره هم ازلحاظ روحی وروانی وهم مالی پس قطعا پشیمون میشه فقط اگه شمااین اجازه روبهش بدین. پس موضعتونوعوض کنین اینارو ازکسی بشنوید ک تجربه۱۰ساله توهمچین زندگی ای باهمچین مردی داره.ی بارم ب ناچار این راهو امتحان کنیدچون چاره دیگه ای ندارید.
    من ۴سال پیش این کامنتوگذاشته بودم مشکلمون کاملاحل شدوآماده جدایی شده بودم بااینکه قبلش همونطور کاملاتو تاپیکم مشخصه خیلی ناراحت بودم وغصه میخوردم ولی گوشیمم خاموش کردم وب شوهرمم گفتم دیگه تموم شد.اونم حسابی ترسید ما بامامانش اینا وداداش اینا تو ی ساختمون بودیم وخیلی دخالت میکردن فوری رف ی خونه خوب خرید همینکه حس ازدست دادنمو پیداکرد ازین رو ب اون رو شد و باکلی منت کشی اومددنبالم واخلاقشم ازین رو ب اون روشد.

    - - - Updated - - -

    ببین من نمیگم طلاق بگیر ولی فعلا درحدحرف قبول کن و ب شوهرت بگو خودت برو درخواست طلاق بده وتمام حق وحقوقمم بده.چون توخواهان طلاقی ومنم بخاطرتوقبول میکنم وگرنه نمیخواستم.تابعدببین چی میشه
    من خوشحالم كه مشكلتون حل شده خدارو شكر ولي كلا معتقدم چون شما از اين راه نتيجه گرفتين من بگيرم شوهر من خيلي وقته بهاطر شرايط كاري به اين شرايط و فاصله عادت كرده گرفتن خودم ازش هيچ تاثيري نمزاره خودشم اصلا همينو ميخواد كه من بزارم برم كه اونم بگه آخ جون طلاق اصلا فكر نميكنم جدي نباشه بعد دوست ندارم پدر مادر رو اذيت ببينم ميدونم تهش تهش اينه من برم خونه پدر مادرم بگم باشه اصلا بگير ولي نه به قصد نقشه چون ميدونم اون نمياد دنبالم
    در مورد طلاقم بهش همينو گفتم گفتم طلاق ميخواي خودت برو بگير من طلاق توافقي نمدم و پاي همه حق و حقوقم هستم

    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر بهاری نمایش پست ها
    من تاپیک شما رو برای کارشناسان محترم قرار میدم انشالله بیشتر راهنمایی میگیرین، قدری صبور باشین.
    واقعا لطف ميكنيد خيلي خيلي ممنون كه پيگيري ميكنيد من منتظر نظرات كارشناسي هستم
    يه نكته اي هست ميدونم شوهرم از اين زندگي اصلا راضي نيست ميگفت فيلم جوكر رو كه ميديذ همش باهاش همدردي ميكرد وقتي ماسك خنديدن ميزد ميگفت ميخوام ماسكم رو بردارم ماسك خوشبختي من با تو خوشبخت نيستم ماسك زدم دوست داشتم الان ميمردم اينو نميشنيدم ولي نظرش رو گفته مثل باقي چيزا خيلي دلم خونه صبر ميكنم
    ویرایش توسط ويولت : جمعه 05 اردیبهشت 99 در ساعت 15:02

  2. #42
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 22 اردیبهشت 03 [ 22:25]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,159
    امتیاز
    90,126
    سطح
    100
    Points: 90,126, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,809

    تشکرشده 6,781 در 2,371 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خانم ویولت ،،،
    شرایط خاصی دارید و شاید ما نتونیم خوب شما درک کنیم ،،
    توکلتون به خدا باشه .


    تا حالا شده برید وضو بگیرید و برا سلامتی شوهرتون دو رکعت نماز هدیه بخونید ؟
    می دونید که این صدا و نجوای معنوی در هنگام نماز ، انرژی خوبی را پخش می کنه ،،
    از خدا بخواید دوباره این پیوند را نگه داره ،،
    از خدا بخواید ،،نه از شوهرتون !
    این زندگی با نقاط مشترک زیادی حتما شروع شده ،،پس می تونه ادامه داشته باشه ،،،
    تلاش کنید و تسلیم رضای او بشید .




    این پست را مطالعه بفرمایید
    امیدوارم در راستای مطالب بچه ها ،، کمکی کنه :




    نقل قول نوشته اصلی توسط raha_ashegh نمایش پست ها
    سلام به همه دوستای گلم.احتمالا بعضیاتون منو بشناسین.من دوسال تموم درگیر مشکلات زیادی بودم که به لطف خدا و کمک دوستان از چندماه پیش عزمم رو جزم کردم برای حل مشکلاتم و خداروشکر امروز انقدر خوشحالم که دلم نیومد مطرح نکنم.شاید نوشته های من کمک ناچیزی به دیگران بکنه.خواستم تجربه هامو بگم که کسایی که تازه واردن بدونن اگه واقعا صبرداشته باشن و از نکات همدردی استفاده کنن قطعا دنیاشون بهشت میشه.

    داستان زندگیم طولانیه ولی مینویسم شاید باعث گشایش گره ای بشه.

    من رها 25 ساله.تک دختر و دوتا برادر دارم.ی پدرومادر فداکار که فرشته ان.وضع مالی خوب و سرشناس و...برادرام پزشک و مهندس.خودمم ارشد دانشگاه دولتی با رتبه تک رقمی.خلاصه ی زندگی خوب.تا 5 سال پیش که برادرام ازدواج کردن دوتایی و من خیلی تنها شدم.همون حین متاسفانه پدرم یه دوره بیماری گرفتن و یکسال بستری بودن که سخت ترین دوران زندگیم بود که پدرم عین شمع جلوی چشمامون آب میشدن.همون زمان من درجایی مشغول کار بودم که خیلی اتفاقی باهمسر الانم آشنا شدم.اون موقع ایشون هم چند ماه بود از همسر سابقشون جدا شده بودن.ما هردو مذهبی بودیم و هیچ رابطه ای نداشتیم.چون ایشون ده سال هم از من بزرگتر بودن در ذهن هیچ کدوممون هم فکر کردن به هم خطور نمیکرد.فقط گاهی عین خواهر و برادر دردل میکردیم.همین.تا کم کم من بخاطر شرایط بحرانیم هی داشتم به ایشون دل میبستم.اما میدونستم یک طرفه است.تا اینکه بعد دوسال به خودم اومدم که عاشقش شدم.بااینکه خواستگارای فوق العاده ای داشتم همه رو رد میکردم.تا یه جایی که به خودم اومدم که باید همه چی تموم بشه و وقتی ایشون پرسیدن و علت رو گفتم ایشون شوکه شدن.چون با شرایط خوب من فکرشم نمیکرن که من حتی به ایشون فکر کرده باشم.و روز بعدش گفتن میخوان بیان خواستگاری و مادرشون رو فرستادن.و من چون کنکور ارشد داشتم مهلت 6"ماهه خواستم.همسرم تواین تایم استخاره گرفتن و بد اومد و پشیمون شدن.و من خیلی ناراحت بودم و اصرار به ادامه داشتم.....

    خلاصه با خونواده شون اومدن و بعد 6"ماه نامزدی ما عقد کردیم.خیلی زود به خودم اومدم که چقدر انتخابم غلط بوده.

    همسرم ده سال ازمن بزرگتر بود.
    طلاق داشت.
    وسواس داشت.
    ذوق و شوق نداشت.15
    سال تنها زندکی کرده بود و جمع گریز بود.
    اهل رفت و آمد نبود.
    خیلی حساس و حرف دربیار بود.
    زود عصبانی میشد.
    پرخاشگر بود.
    خودشو میزد
    و خیلی خیلی مشکلات دیگه.

    اما از بیرون آدم موجهی بود.
    دکترا میخوند
    شغلش شهرت براش به همراه داشت....
    من خیلی زود پشیمون شدم اما راه برگشت نداشتم چون عذاب وجدان داشتم که خودم اصرار به ازدواج کرده بودم علیرغم مخالفت خونوادم و خود همسرم.پس هی ادامه میدادم و در دلم خودمو روزی صدبار لعنت میکردم برای انتخاب غلطم.
    تنش ها شروع شد وجود من پر از نفرت و کینه شد از دست همسرم.از کارایی که میکردم و اون نمیکرد.ذوقایی که داشتم و اون نداشت چون همه رو تجربه کرده بود.خلاصه یکسال بادعوا و قهرو تنش گذشت.مشاورهم رفتیم.و هردوتا مشاور بهم گفتن به درد زندگی نمیخوره.آدم خاصیه و...

    اما من دلم به طلاق راضی نبود.باز ادامه دادیم و تا چند ماه پیش که دعواهامون به اوجش رسید و دوماه رابطه ای نداشتیم و میگفت باید جداشیم.اومد پیش خونوادم و آبرومو و برد.تحقیرم کرد که من بودم که آویزونش شدم و...و تا یک قدمی جدایی رفتیم.....
    توی همدردی موارد مشابه رو خوندم که باید تمرکزم رو بزارم روی خودم.من تبدیل شده بودم به یه آدم افسرده و پرخاشگر.و باهمه ی وجودم خواستم تغییر کنم.....
    به مشاور خانواده و روانپزشک مراجعه کردم.مشاوره خونواده ازم خواست تا برای آخرین بار با همسرم حرف بزنه و راضیش کنه که از طلاق منصرف بشه.باهاش صحبت کرد و راضی نشد و گفت از دوسال عقد کردگی و تنش خسته اس.ولی درنهایت راضی به ادامه شد برای آخرین بار......
    و امروز من که تا چند ماه پیش خودم رو بدبخت ترین ادم دنیا میدونستم و از انتخابم پشیمون حالا بهتربن حس ها رو دارم تجربه میکنم.
    چون مصمم شدم و خودم رو تغییر دادم و همسرم زیرو رو شد.من از روز اول خواستم اون رو تغییر بدم و نشد ولی وقتی رفتار خودم رو تغییر دادم همسرم کاملا عوض شد طوری که امروز منو درآغوش گرفته بود و ازداشتنم گریه میکرد.کسی که اونجور آبروی منو برد امروز به پام افتاده بود.حالا تجربیاتم رو موردی میگم:( جا داره بگم خدا رو هزاران بار شکر که پدرو مادر صبور و عاقلی داشتم که جای پشتیبانی های احساسی کمکم کردن اشتباهاتم رو بشناسم و برطرف کنم و تنهام نزاشتن و مدام تشویقم کردن به خودسازی و رفع مشکلاتم.)و حالا تجربیاتم:

    1.مقایسه کردن رو کاملا گذاشتم کنار و هیچ قیاسی نکردم.( کاری که اوایل خیلی میکردم.)

    2.لج بازی و گذاشتم کنار. ( هردرخواستی که دارم وقتی میگم و میگه نه هرچند غیر منطقی میگم چشم.به نیم ساعت نمیکشه که قبول میکنه.)

    3.اصلا بهش باید و نباید نمیکنم و ایراد نمیگیرم.
    ( مثالش همسر من وسواس شدید داشت.هیچ دری و تو خونه نمیبست.در دستشویی-حموم-کمدها-کابینت.هرچی حرص میخوردم و میگفتم گوش نمیکرد.تا راهم و عوض کردم.دیگه اصلا بهش نمیگفتم.فقط پشت سرش خودم میبستم.تا بعداز یک مدت دیگه خودش انجام میده.بهم گفت اینکه غر نزدی و باعمل نشونم دادی به دلم نشست.)و دیگه ملکه ذهنش شد.

    4.اصلا و ابدا غر غر نکردم.هرچند خیلی سخت بود.خیلی.
    ( مثلا قرار بود ی ساعت مشخص بیاد و بریم خونه مامانم.اما نمیومد.اصلا ایراد نمیگرقتم خودش مصمم میشد که فردا انجام بده. )

    5.سعی کردم این حس رو بهش بدم که الویت اول زندگیمه.
    ( من خیلی به پدرو مادرم وابسته ام.خیلی.جونم براشون در میره.و همین همسرمو شدیدا حساس کرده بود که رفت و آمد نکنه.الان مثلا میگم بریم خونه مانانم میگه خسته ام.میگم باشه عزیزم اشکال نداره.یک ربع بعد خودش اصرار میکنه پاشو بریم.قبلا قیافه میگرفتم و ..)

    6.سعی کردم خوبیاشو ببینم.
    ( باخودم مرور میکنم که خوب خداروشکر نماز خونه.مهربونه.اهل دود و دم نیست.رفیق باز نیست.چشم پاکه.دکترا میخونه.خونه و ماشین داره.)

    7.برای هرکار کوچیکش ازش تشکر میکنم
    .

    8.چیزایی که بلد نیست رو با عمل بهش نشان دادم.
    ( قبلا اهل کادو و...نبود.من براش تولد گرفتم.مناسبتا کادو دادم.الان خودش دیگه هرچی باشه یادش نمیره.حای تولد خونوادم و روز مادر و...قبلا غر میزدم و ناراحتی میکردم که گزاشتم کنار)

    9.دنبال تلافی کردن نیستم.
    ( قبلا من با مادرش تماس میگرفتم.چون اون نمیگرفت منم لج میکردم و نمیزدم.الان کاری ب اون ندارم و سعی میکنم وظیفه خودم و درست انجام بدم.الان اون هم یاد گرفته)
    این و باهمه وجودم بهش رسیدم که اگر کارخوبی میکنیم نباید منتظر جواب باشیم.اول برا رضای خدا بعدم برا حال خوب خودمون.اگه انتظار نداشته باشیم خیلی ارامش داریم.خیلی

    10.سعی کردم ترجمان محبت و یاد بگیرم.
    مثلا روز زن همسرم سر کار بود و نمیتونست بیاد.اگر قبلا بود کلی ناراحتی میکردم و دعوا.ولی باخودم فک کردم اگر نمیتونه بیاد چون سر کاره و دنبال پول بخاطر من و زندگیش.پس همین یعنی محبت.وهمین باعث شد بعدا برام با دل خوش جبران کنه.

    11.سعی کردم نگاهم و وسیع تر کنم و اینده نگرتر باشم.
    همسر من تنها زندکی میکنه و از اول عقد اصرار داشت که زیاد بیا پیش من و بمون.خونوادمم اوکی بودن.ولی خودم میگفتم چون مراسم نگرفتیم و من جهیزیه خودم نیست نمیام.اونم همش میگفت وسایل برات مهمتره تا من.میگفت باید اول مطمین شیم بعد جهاز بیاری منم عقده شده بود برام و نمیومدم.الان مدتیه که هرچندروز میام پیشش میمونم.حالا خودش میگه هروقت دوست داری جهیزیت رو بیار.
    اینم واقعا مهمه که فقط با مردا نباید لج کرد.اگر هرچی میگن هرچند اشتباه بگی چشم خودشون اون کارو انجام میدن.

    12.ایراداش رو به روش نمیارم.
    قبلا همش سرکوفت میزدم که تو وسواس داری.اونم موضع میگرفت که بقیه کثیفن.یه مدت هیچی نگفتم و الان میبینم چقد بهتر شدا و مدام داره سعی میکنه با خودش مبارزه کنه و کلی عرقیجات ارامبخش میخوره و...خیلی بهتر شده.

    13.سعی کردم بدبینی و موضع منفی و بزارم کنارهر اتفاقی و بد تعبیر نمیکنم و سعی میکنم خوشبینانه ببینم.

    14.در انجام کارهای خوب مداومت کردم.

    مثلا همسرم اصلا تماس نمیگرفت.من روزی چندبار تماس میگرفتم و احوالپرسی.بعد ی مدت حالا اونه که مدام تماس میگیره باهام و ابراز محبت میکنه.

    15.گریه رو گزاشتم کنار.
    قبلا سریعا تو دعواها گریه میکردم.الان میزارم جفتمون اروم بشیم.ی نوشیدنی میلرم بعد بهش میگم هروقت ارامش داشتی و صحبت کنیم و گفتگو میکنیم.اگر ب نتیجه برسم اشتباه داشتم سریعا عذرخواهی میکنم.این باعث شده اون هم یاد گرفته و شدیدا عذرخواهی میکنه بابت اشتباهاتش.

    16.سعی کردم رو نقاط حساسش دست نزارم.
    من قبلا خیلی رنگ های شاد میپوشیدم.خونوادم بااینکه مذهبی ان ولی ایراد نمیگرفتن.ولی همسرم خیلی حساسه
    اولا کلی ناراحتی میکردم.الان ب حرفش گوش میکنم و خودشم حساسیت هاش کمتر شده.

    17.سعی کردم بهش احترام بزارم و نشون بدم نظرش برام مهمه.
    مثلا خرید که میرم باهاش تماس میگیرم و ازش مشورت میگیرم.کاملا میفهمم چقد خوشحال میشه هرچند در نهایت تصمیم رو به عهده ی خودم بزاره.

    18.اشتباهات خودم رو قبول کردم.
    مشاوره رفتم.خیلی مطالعه کردم.هرشب ساعت ها همدردی و مطالعه کردم.نسبت ب اشتباهاتم مقاومت نکردم.

    19.سعی کردم فعالیت های دونفره دلشته باشیم.
    مثلا باهم زبان میخونیم.قبلا همش حوصله ام تو خونه اش سر میرفت و دوست داشتم برگردم پیش پدر و مادرم..

    20.سعی کردم فعالیت هایی انجام بدم که حس خوبی بهم میده.
    مثل یه سری کاهای هنری برای خیریه ها.و یا درست کردن گروه های دعای دسته جمعی و...و خودم و مشغول کردم.هم احساسات معنوی حالم رو بهتر کرد هم وقتم پرمیشد و کمتر افکار مزاحم سراغم میومد.

    21.همه سعیم و کردم کارهای عجولانه و احساسی نکنم.
    موقع عصبانیت و مواقع دیگه اول چند دقیقه فکر میکنم که کاری که میخوام بکنم چه عواقبی داره بعد تصمیم میگیرم.

    22.سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم.
    چشمام و میبندم.نفس عمیق میکشم و صلوات میفرستم.دلم آروم میشه

    23.از تکنیک توقف فکر منفی استفاده کردم.
    هروقت فکر منفی میاد ی تصویری و میارم توذهنم که سریعا حواسم پرت بشه و دیکه ادامه ندم.

    و بزرگ ترین درسی که از همدردی گرفتم.ماهمیشه به دنبال تغییر طرف مقابل هستیم و خودمون و طرف رو دیوانه میکنیم.اما اگر به جای زوم کردن روی دیگری دنبال بعتر شدن خودمون باشیم همه چیز درست میشه
    زندگی من یک زندکی به بن بست رسیده بود و در یک قدمی طلاق.همه ی مشاورا هم تایید کردن که باید طلاق بگیرم چون همسرم عوض نمیشه.اما من ایمان داشتم هیچ مشکلی بدون راه حل نیست.خیلی اذیت شدم.خیلی تلاش کردم.اما خسته نشدم.اسون نیست هی محبت یه طرفه کنی و...اما نتیجه اش خیلی شیرینه.خیلی.آسون نیست ی لحظه که حسابی لجت گرفته بریزی تو دلت و بکی چشم اما وقتی چند دقیقه تحمل کنی طرفت عین موم نرم میشه.
    همسر من کسی بود که مشاورا هم امیدی به تغییرش نداشتند و همه میگفتن تغییز پذیر نیست.
    اما من عین یه معجزه دارم روز به روز بهتر شدنش رو میبینم.و زندگیم هرروز داره بهتر از دیروز میشه.

    همسری که دنبال طلاق بود الان داره همه تلاششو میکنه که زودتر مراسم بگیره و بریم سر زندگی.
    توروخدا دنبال جدایی نباشین.

    ما به دنیا اومدیم تا کامل بشیم.قرارنیست فقط روزای خوشی داشته باشیم.

    همه مشکل دارن.مهم اینه اونقدر به خودمون و توانایی که خدا بهمون داده ایمان داشته باشیم که بتونیم سربلند باشیم.
    هیچ حسی تودنیا بهتر ازاین حس نیست که ببینی اونقدر رو خودت کار کردی و خودسازی کردی که تونستی زندکیتو مدیریت کنی.اونم زندکی ای که روزی هیچ کس امیدی به ادامه اش نداشته...
    و حتی خودت روزی صدبار خودتو لعنت میکردی از اشتباه غلطت.حتی الان هم قبول دارم من انتخاب خوبی نداشتم و خواستگارای خیلی بهتری هم داشتم.ولی خدا رو شکر میکنم با انتخاب غلط دیگه ای دنبال طلاق نرفتم و سعی کردم گذشته رو فراموش کنم و آینده ام رو بسازم.و برای زندکیم تلاش کردم.حالا همسرمه که قدردانه منه و بادیدن من اشک شوق میریزه و دوست داره همه جور تلاش کنه برای رضایت من...
    و دراخر ممنونم از مدیر همدردی و تمام کسایی که اینجا زحمت میکشن.اکثر کسایی که میان توی سایت با یه دل پر غصه و قلب ناامید میان.
    اما همدردی دوستان و گاهی یک جمله ی مثبت زندکی یک شخص رو زیرو رو میکنه.
    تو شب آرزوها ارزو دارم همه به آرزوهاشون برسن.یک تجربه شخصی هم که بهش ایمان آوردم نماز اول وقت و حدیث کساست.دلی که به خدا نزدیک بشه خدا دستگیرش میشه...
    خدا پشت و پناه همگیتون....آرزوهاتون براورده بشه انشالله... التماس دعا برای من و همه ی جوون ها.و سلامتی تمام پدرو مادرهای نازنبن سرزمینم...
    ویرایش توسط باغبان : جمعه 05 اردیبهشت 99 در ساعت 18:22

  3. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    gholam1234 (جمعه 05 اردیبهشت 99), ويولت (جمعه 05 اردیبهشت 99)

  4. #43
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 99 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1399-1-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    3,200
    سطح
    34
    Points: 3,200, Level: 34
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 40 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط C-R-Y نمایش پست ها
    سلام خانم ویولت ،،،
    شرایط خاصی دارید و شاید ما نتونیم خوب شما درک کنیم ،،
    توکلتون به خدا باشه .


    تا حالا شده برید وضو بگیرید و برا سلامتی شوهرتون دو رکعت نماز هدیه بخونید ؟
    می دونید که این صدا و نجوای معنوی در هنگام نماز ، انرژی خوبی را پخش می کنه ،،
    از خدا بخواید دوباره این پیوند را نگه داره ،،
    از خدا بخواید ،،نه از شوهرتون !
    این زندگی با نقاط مشترک زیادی حتما شروع شده ،،پس می تونه ادامه داشته باشه ،،،
    تلاش کنید و تسلیم رضای او بشید .




    این پست را مطالعه بفرمایید
    امیدوارم در راستای مطالب بچه ها ،، کمکی کنه :
    والله منم بيشتر از همه از خدا ميخوام بارها و بارها باهاش راز و نياز كردم ممنونم از راهنماييتون مطالب رو خوندم حتما بهشون گوش ميكنم برخلاف چيزي كه اينجا مينويسم كه نا اميدم درونن خود گول زني عجيبي دارم و به خودم اميد ميدم حتي جالبه دو تا از دوستامركهرباهاشون صحبت ميكنم خيلي راحت ميگن جدا شو مگه غريب كير آورده يا ميگن راهي نيست يا اميدي نيست ولي من بازم سعيم رو دارم ميكنم ديشب ساعت هفت و نيم از سفر يه روزه اومد و من چون حالم خوش نبود دراز كشيده بودم خدايي خيلي ناراحت بودم از دست خودش مامانش و تو دلم واقعا لعنش ميكردم وايستاد بالا سرم گفت بريم پايين همه جمعن گفتم من حالم خوش نيست دلپيجه دارم تو دوست داري برو گفت بيا بريم ديدم اصرار ميكنه حاضر شدم رفتيم خودم به فال نيك گرفتم الان اين خوبه؟يا من باز خودمو كول ميزنم؟پايين كه رفتم سر سنگين بودم مخصوصا با مادرش چون بيش از حد با هم صميمين ولي با بقيه عادي بودم تا اومديم بالا امروزم سر كار نرفت ناهار خورديك آروميم ولي حرف خاصي نمزنيم يعني من نميزنم الان اينو ميگن طلاق عاطفي نه اوني كه مشاور گفت اينكه دلتم بخواد حرف بزني آب دهنت رو قورت ميدي كه دوباره نيفته رو دور تكرار نمخوامو و نمشه منو همينجوري واي ميسه نگاه ميكنه به نظرتون اينا نشانه خوبيه يا نشانه بد؟يه ذهن منفي باف دارم كه داره ميگه اين مشورتاش با وكيل كرده يه ذهن خوشبين خيالباف كه ميگه نه امكان نداره خودمم همش دعا ميكنم بياد جلو چون من ديگه نميرم جلو حس ميكنم هر حرف من بوي توجيه و درست كردن داره واسه همين زدم تو كار عمل كردن اگه عملا هم سيراب نشه ديگه نا شكري خودشه :(
    يه چيز ديگم هست به شدت حساس شدم رو پايين رفتناش تعداد مراجعه كردن به خونه مادرش زياد شده خيلي بدم مياد از اينكار همش حس ميكنم اون محبتي رو كه بايد از من بگيره از مادرش ميگيره مثلا گشنه نميمونه قدر غذاي گرم منو بدونه مامانش رو بغل ميكنه وقتي من كنارشم پايين ميزه پيش اون ميشينه واقعا كار بديه اينكار ،همسر من با مادرش زيادي دردر دل ميكنه حتي مامانش از روابط سرد ما خبر داشت انقدر خجالت كشيدم و ناراحتم از اين قضيه بعد بهش ميگفتم تو نخود تو دهنت خيس نميخوره ناراحت ميشد جالبه به مشاور گفتم من دوست دارم آدم حريم شخصيش محفوظ بمونه خانم گفت خوب قرار گذاشته بودين از اول؟؟!آخه اين قرارداديه ؟اين يه اصله بخدا مشاور با من كفر بود يه جا بهم گفت مثلا شوهرتون حساسه از مامانتون وسايل نگيرين فلان كارو كنيد گفتم هيچ قراري نذاشته بودم باهاش اگه به قول و قراره بايد يه ايست مينوشتم از كارايب كه من دوست ندارم و تو دوست نداري ولي بعضي چيزها اصله و با تكرار به دست مياد اينكه رازهامون مال خودمون باشه بين زن و شوهر اعتماد مياره نياز نيست من هر سري بعد هر جمله ام بگم به مامانت نگيا!من بد ميگم؟؟
    كاش از اول بخاطر بساز بودن يا بخاطر كه راه بيام با همسرم تو يه ساختمون نبوديم استقلال و عدم وابستگي به هر كسي نه اينطوري هر روز صبحونه و وقت و بي وقت از دعوامون خبر دارن صدامون رفته پايين آبرومون رفته الانم كه آرزوي خونه داشتن رو بايد به گور برد ناشكري نمكنم مادرشوهرم ماهه سادس هميشه رسيده ولي الان با همه اينا من بهش حسودي ميكنم
    ویرایش توسط ويولت : شنبه 06 اردیبهشت 99 در ساعت 15:46

  5. 2 کاربر از پست مفید ويولت تشکرکرده اند .

    gholam1234 (شنبه 06 اردیبهشت 99)

  6. #44
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 99 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1399-1-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    3,200
    سطح
    34
    Points: 3,200, Level: 34
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 40 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر بهاری نمایش پست ها


    شما فقط خودتون رو میبینین، برید و جای همسرتون بشینید.
    از دریچه چشم اون تو این شش سال زندگی رو ببینین، شاید بهش حق بدین.

    چه اینایی که برای ما نوشتین و چه مطالبی که اشاره نکردین یا فراموش کردین


    داشتم يه دور ديگه ميخوندم اين بي انصافيه كه بگم به اون خوش گذشت تو اين شش سال درسته از دريچه نگاه اون من مضطرب وابسته و از عهده روابط زناشوييم بر نيومدم ولي اصلا من نود و نه درصد مقصر همش كه بر ميگردم يه چيز رو نميفهمم همسر من هيچوقت حامي نبود در صورتيكه خيلي مستقيم اينو ازش ميخواستم از همون اوايل كه بخاطر همين وضعيت استرس و نگراني نشد يه بار دست منو بگيره تو دستش بگه نگران نباش من هستم گفت من بابات نيستم نازت رو بكشم !اين بود جوابش شايدم مشاور محترم يادش داد كه توجه بهش ندين بدتر ميكنه ولي به عنوان سهم يه شوهر خيلي كمرنگ بود گوش شنوا نبود تا سه سال پيش كه به شدت افسرده شدم و رفتم حلش كنم اونجام باز نمديد يعني ديگه كارد رسيد به استخون ديد ميدونين يعني چي تو جلسات رواندرماني برام پديده انتقال پيش اومد عاشق مشاورم شده بودم چون فوق العاده شنوا بود حتي يه بار نيومد ببينه چيه چطوره چرا انقدر من پيشرفت داشتم ميدونم خسته شد ولي من خيلي قبلتر از اون خسته شده بودم از اينكه همدم و همراهم نبود بعدم كه رواندرماني من تموم شد كمي بالا پايين داشتيم همون موقعا ما يه دعواي بدي كرديم دست روم بلند كرده بود خودشم باورش نمشد من رفتم خونه بابام واقعا ديگه دوست نداشتم برگردم اونجا اون روزا برام گل ميخريد دلجويي ميكرد بخاطر حال بدم عذرخواهي كرد اومد به زور منو برد خونه خيلي ناراحت بود راستش لذتبخش بود ولي تاثير حرفاش و اون رفتارا روم موند ديگه رابطه جنسي با دلخوري و سردي همراه بود ميخواستم بگم الكي اينجوري نمشه كه بخدا اونم سهم داشته براي من حمايت عاطفي و همراه بودن يعني همه چي اين خانوم مشاور خيلي قشنگ گفت تو شوهر حامي ميخواي اين آدم برات حامي نمشه!در صورتيكه جلسه دوم مشاوره به من گفته بود همينكه سالهاي اول تو مريض بودي و تحمل ميكرده يعني همراهي و حامي بودن!خلاصه اينكه تقصير اونم بود يكم كاش اون از دريچه نگاه من ميديد ولي اونكه اينارو نميخونه يا نميبينه من كه دارم نميرم اون داره ميره الانم اون طلبكاره منم ميگم باشه من مقصرم ولي دنگ خودت رو خودت بده به قول خودش يه جوالدوز به من بزن يه سوزن به خودت !
    ویرایش توسط ويولت : شنبه 06 اردیبهشت 99 در ساعت 16:25

  7. #45
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 02 [ 11:21]
    تاریخ عضویت
    1398-4-16
    نوشته ها
    1,559
    امتیاز
    27,432
    سطح
    98
    Points: 27,432, Level: 98
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 918
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveVeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    1,379

    تشکرشده 2,636 در 1,206 پست

    Rep Power
    291
    Array

    نقل قول نوشته اصلی توسط ويولت نمایش پست ها
    من غذا پختم رفتم به مامان اينا سر زدم خريد كردم و همه خريدارو ضد عفوني كردم بعد نيم ساعت پيش زنگ زدم ايشون گفت نميام خونه گفتم شركتي گفت خيلي دورتر از شركت گفتم خوب بيست سواليه كجايي با كي آدم نگران ميشه گفت مسج زدم گفت ديدم كارم طول ميكشه گفتم اسكان بگيرم اينجا نمخواستم تو بدوني گفتم باشه مواظب خودت باش .رفتم گوشي رو چك كردم يه پيام داشتم
    سلام.امشب خونه نميام.
    نقل قول نوشته اصلی توسط ويولت نمایش پست ها
    ديشب ساعت هفت و نيم از سفر يه روزه اومد و من چون حالم خوش نبود دراز كشيده بودم خدايي خيلي ناراحت بودم از دست خودش مامانش و تو دلم واقعا لعنش ميكردم وايستاد بالا سرم گفت بريم پايين همه جمعن گفتم من حالم خوش نيست دلپيجه دارم تو دوست داري برو گفت بيا بريم ديدم اصرار ميكنه حاضر شدم رفتيم خودم به فال نيك گرفتم الان اين خوبه؟يا من باز خودمو كول ميزنم؟پايين كه رفتم سر سنگين بودم مخصوصا با مادرش چون بيش از حد با هم صميمين ولي با بقيه عادي بودم تا اومديم بالا امروزم سر كار نرفت ناهار خورديك آروميم .
    سلام، ویولت عزیز

    شما آدم مقاومی هستین ، همینکه از پس اون مشکلات قبل در زندگیتون بر اومدین یعنی اینکه قدرتش رو داشتین و حالا هم این یک مشکل پیش آمده که با درایت میتونین از پسش بر بیاین و اینها شما رو قوی میکنن.

    در باره مورد اولی که جدا کردم، همسرت پیام داد که نمیتونه بیاد. شما اول واکنش نشون دادین و بعد ایشون گفت پیام دادم و رفتین چک کردین و دیدین بله.
    میتونست پیام نده و خونه نیاد، حتی گوشیش رو آف کنه و شما ساعت ها منتظر بمونی و تماس پشت تماس ( این یعنی شرایطی که یک نفر واقعا بخواد زندگی رو زهر کنه ( مثل بعضی مشاوره هایی که میبینیم که حتی خرج خوراک ساده و لباس زن و بچه رو هم نمیدن و هر روز مشاجره و توهین های ناجور و ... دارن ) ) . بهر حال مدیریت کردین و بدون اینکه جوابشو بدین که چرا نمیای و فلان ... از قضیه عبور کردین.

    وقتی همسرت اومد گفت بیا بریم پایین و اصرار کرد در جمع باشین، از نظر من نشانه دو مسئلست؛

    یا مادرش تقاضا کرده با همسرت بیا پایین ( یعنی مادرش در جایگاه یک دشمن یا رقیب نیست، بلکه میخواد با هم باشین )
    یا خودش دوست نداشته تنها پایین بره و دلش میخواسته شما هم در جمع باشی، که من دومی رو قوی تر میدونم ( بخاطر عدم تنش در مسئله ی نیامدن به خونه اون شب ).
    بنظرم اگر از طرف وکیل نصیحتی میشد یا خیلی لج باز و کینه ای بود بدون هیچ حرف یا اصراری تنها میرفت... و جلوی بقیه جوری وانمود میکرد که انگار زنم همراهم نیست و چشم نداره کسی رو ببینه. این براش منفعت بیشتر و دلیلی در پیش همگان بود که مهر تأییدی بر درخواست جداییش باشه و بی گناه جلوه پیدا کنه!

    نقل قول نوشته اصلی توسط ويولت نمایش پست ها
    امروزم سر كار نرفت ناهار خورديك آروميم ولي حرف خاصي نمزنيم .
    وقتیم سر کار نرفته حتی اگر برای استراحتش بوده باشه نشستین و با هم ناهار خوردین که شاید معنی انعطاف بده، میتونست بره خونه ی مادرش ناهار بخوره و بخوابه یا بره بیرون.

    شما وقتی به درخواست ایشون احترام میذاری ، اون هم انعطاف بخرج میده. وقتی تنش ایجاد نمیکنی، اون خویشتن داریه بازخوردش آرامش هست.

    با خانوادتون جلوی همسرتون ارتباط گرم داشته باشین ، اما نه جوری که وارد مسئله بشن چون کمکی نخواهد کرد. فعلا نه خبری از تنش های آنچنانی هست و نه درگیری. پس فضا قابل مدیریت هست و واقعا ورود دیگران این آرامش و تغییر رو دستخوش ناآرامی خواهد کرد.

    ویرایش توسط سحر بهاری : شنبه 06 اردیبهشت 99 در ساعت 19:34

  8. 2 کاربر از پست مفید سحر بهاری تشکرکرده اند .

    ويولت (شنبه 06 اردیبهشت 99)

  9. #46
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 99 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1399-1-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    3,200
    سطح
    34
    Points: 3,200, Level: 34
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 40 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط سحر بهاری نمایش پست ها




    سلام، ویولت عزیز

    شما آدم مقاومی هستین ، همینکه از پس اون مشکلات قبل در زندگیتون بر اومدین یعنی اینکه قدرتش رو داشتین و حالا هم این یک مشکل پیش آمده که با درایت میتونین از پسش بر بیاین و اینها شما رو قوی میکنن.

    در باره مورد اولی که جدا کردم، همسرت پیام داد که نمیتونه بیاد. شما اول واکنش نشون دادین و بعد ایشون گفت پیام دادم و رفتین چک کردین و دیدین بله.
    میتونست پیام نده و خونه نیاد، حتی گوشیش رو آف کنه و شما ساعت ها منتظر بمونی و تماس پشت تماس ( این یعنی شرایطی که یک نفر واقعا بخواد زندگی رو زهر کنه ( مثل بعضی مشاوره هایی که میبینیم که حتی خرج خوراک ساده و لباس زن و بچه رو هم نمیدن و هر روز مشاجره و توهین های ناجور و ... دارن ) ) . بهر حال مدیریت کردین و بدون اینکه جوابشو بدین که چرا نمیای و فلان ... از قضیه عبور کردین.

    وقتی همسرت اومد گفت بیا بریم پایین و اصرار کرد در جمع باشین، از نظر من نشانه دو مسئلست؛

    یا مادرش تقاضا کرده با همسرت بیا پایین ( یعنی مادرش در جایگاه یک دشمن یا رقیب نیست، بلکه میخواد با هم باشین )
    یا خودش دوست نداشته تنها پایین بره و دلش میخواسته شما هم در جمع باشی، که من دومی رو قوی تر میدونم ( بخاطر عدم تنش در مسئله ی نیامدن به خونه اون شب ).
    بنظرم اگر از طرف وکیل نصیحتی میشد یا خیلی لج باز و کینه ای بود بدون هیچ حرف یا اصراری تنها میرفت... و جلوی بقیه جوری وانمود میکرد که انگار زنم همراهم نیست و چشم نداره کسی رو ببینه. این براش منفعت بیشتر و دلیلی در پیش همگان بود که مهر تأییدی بر درخواست جداییش باشه و بی گناه جلوه پیدا کنه!



    وقتیم سر کار نرفته حتی اگر برای استراحتش بوده باشه نشستین و با هم ناهار خوردین که شاید معنی انعطاف بده، میتونست بره خونه ی مادرش ناهار بخوره و بخوابه یا بره بیرون.

    شما وقتی به درخواست ایشون احترام میذاری ، اون هم انعطاف بخرج میده. وقتی تنش ایجاد نمیکنی، اون خویشتن داریه بازخوردش آرامش هست.

    با خانوادتون جلوی همسرتون ارتباط گرم داشته باشین ، اما نه جوری که وارد مسئله بشن چون کمکی نخواهد کرد. فعلا نه خبری از تنش های آنچنانی هست و نه درگیری. پس فضا قابل مدیریت هست و واقعا ورود دیگران این آرامش و تغییر رو دستخوش ناآرامی خواهد کرد.

    مرسي از توصيفتون وقتي بهم گفتين آدم مقاوم ذوق كردم خيلي بهم انرژي و گرما داد ممنونم واقعا سخته مديريت اين شرايط واقعا اينكه تند تند ميام و همدردي رو چك ميكنم بخاطر اين كم طاقتيمه كه نرم باهاش دهن به دهن بيام به نظر من گزينه يك و دو با همه در مورد شام ديشب شام ديشب همه خانواده جمع بودن و خوب دلش ميخواست خودش بره ولي اگه بدون من ميرفت مسلما از همه حرف ميخورد مامانش ميگفت برو بيارش خواهرو جاريها هم جويا ميشدن و ضايع ميشد شايدم حوصله اين فشار رو نداشت بهرحال شل كن سفن كناش خيلي آزاردهندس امروز هر بار چشم تو چشم شديم ميگه نگام نكن نگاه نكن بهت ميگم!يعني چي اينكارا ،يا نشسته بكوب نرمافزار كار ميكنه كه بره سر كار ديگه بخاطر دوري از من ،امروز ميگه تو چرا نميميري چرا كرونا نگرفتي بميري چرا نمردي من راحت شم! از يه طرف ميخوام داد بزنم تخليه شم از يه طرف همش تو خودم ميريزم بدم مياد اين مسموميت اينكه اينجوري بخواد ادامه دار شه درسته من دارم رو چيزايي كه اون گفت كمه كار ميكنم ولي اونم داره راه خودش رو ميره كي بايد باهاش صحبت كنه حرف كي به گوشش ميره

  10. #47
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 99 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1399-1-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    3,200
    سطح
    34
    Points: 3,200, Level: 34
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 40 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    چرا امروز اصلا همدردي بالا نميومد ،آقايون و خانوما ميشه همسر منو تحليل كنيد اينا جملاتيه كه امروز شنيدم با سوال من اكثرا ميگه بع تو ربطي نداره امروز بعد ديالوگ يه فيلمي ازم پرسيد تو چيزي نمخواي گفتم چرا تو رو ميخوام گفت متاسفم من ديگه دارم از زندگي تو ميرم گفتم فرصت بهم نميدي گفت نه چرا بايد همش فكر كرد درست ميشه چرا از ارل نبايد شروع كرد من به اين نتيجه رسيدم كه اين يه عشق يه طرفه از طرف من بوده و جديدا به من هيچي رو توضيح نمده با خواهرش امروز صحبت كردم گفت من و مامان هم خيلي باهاش حرف زديم حتي تا يع هفته پيش هم سر حرف خودشه ميگه زندگي خودمه به خودم مربوطه و اينكه ميگه ما تفاهم نداريم از هيچ لحاظي نقطه مشترك نداريم و تغييرات موقتيه و ...
    شوهرم فردا عمل جراحي شقاق داره به من نگفته مثلا كه چي بعد مامانش مسج زده به من فردا عمل داره بهش نگو من بهت گفتم الان من نگرانم ولي مثلا نمدونم واقعا بيشعوره
    دوستان كسي راهي داره كه سرانجام خوبي داشته باشه؟من همش دارم دندون رو جيگر ميزارم كه خانوادم نگم ولي به اونام بگم اونا فقط عصبي و ناراحت ميشن نهايت بزنگن بع پدرش بعد شوهر من بدتر لج ميكنه چطوره خودمو بكشم چون واقعا كم آوردم جرات و حماقت اونم ندارم تروخدا باهام حرف بزنين كارشناساي سايت مجرب ترها من بخدا موندم هرشب ميگم خدايا كمكم كن ولي انگار فايده نداره از كم توجهي و اداي خوب در آوردن خستم

  11. #48
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 22 اردیبهشت 03 [ 22:25]
    تاریخ عضویت
    1393-12-20
    نوشته ها
    3,159
    امتیاز
    90,126
    سطح
    100
    Points: 90,126, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.3%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    7,809

    تشکرشده 6,781 در 2,371 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خانم ویولت
    ممنون از پاسختون
    چند مطلب با توجه به پستی که ارسال کردید ؛به ذهنم رسید خدمتتون میگم




    نقل قول نوشته اصلی توسط ويولت نمایش پست ها
    والله منم بيشتر از همه از خدا ميخوام بارها و بارها باهاش راز و نياز كردم.....
    خدايي خيلي ناراحت بودم از دست خودش مامانش و تو دلم واقعا لعنش ميكردم

    ببنید اینکه شما با خدا راز و نیاز می کنید خوبه ...ولی اگه بعدش برید شوهرتون را لعن کنید ،،به نظرم فایده نداره
    در واقع دل هنگام راز و نیاز با خدا و دعا و در خواست ، باید سبک و نورانی و خالی از هر ناخالصی ای باشه ،،
    در واقع لعن شوهر جایز نیست :)
    اون نمازی که بهتون گفتم بخونید




    ....................................


    شوهر شما در دسترس ما نیست و ما فقط در ناحیه شما می تونیم نظراتی بدیم »
    ای موارد را از خودتون پاک کنید ( نو پستتون دیدم )
    **
    -ذهن منفي باف
    -حساسیت ، تو رفتار شوهرتون با مادرشوهرتون
    - از چراها فاصله بگیرید
    - اتفاق های گذشته را شخم نزنید
    -دنبال تحلیل آنلاین رفتار شوهرتون نباشید
    - بیشتر در ناحیه خودتون کار کنید ( بیشترین چیزی که در اختیار داریم خودمون هست نه دیگران )


    ....................................


    -پست بچه ها را مرور داشته باشید
    -پست خانم
    raha_ashegh را براتون گذاشتم ؛
    حداقل باید دو هفته تو این پست کار کنید و شاید ماها تمرین کنید
    -یه برنامه ریزی بلند مدت داشته باشید مثلا 6 ماهه و تصمیم بگیرید روابطتتون مثلا 10 درصد بهتر بشه ،،همین طوری با ضریب مثبت پیش برید
    -یادتون باشه قرص و بطری آب جادویی نیست که بخوریم و همه چی تغییر کنه ....باید آهسته و پیوسته حر کت کنیم .
    -حتما این زندگی با نقاط مثبتی شروع شده ...پس می تونه ادامه داشته باشه
    -از طرف خودتون بهترین و حداکثر تلاش را بکنید
    -توکلتون به خدا باشه و وابسته و نگران نتیجه نشید


    ....................................


    یه مدت پست نوشتن در تاپیکتون را ادامه ندید و به مطالعه مقالات تالار بپردازید

    مقالات زیر بخونید :( قسمت خانواده و مهارت ها )
    http://www.hamdardi.net/golchin_link/golchin_link.htm

    ان شالله کارشناسان تالار بیان و راهنماییتون کنند
    اگه خواستید عضو انجمن آزاد بشید و از مدیر در این مورد مشورت بگیرید .



    رمضان خوبی داشته باشید
    در پناه حق
    ویرایش توسط باغبان : دوشنبه 08 اردیبهشت 99 در ساعت 03:06

  12. 2 کاربر از پست مفید باغبان تشکرکرده اند .

    gholam1234 (دوشنبه 08 اردیبهشت 99), ويولت (دوشنبه 08 اردیبهشت 99)

  13. #49
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    سه شنبه 05 اسفند 99 [ 13:30]
    تاریخ عضویت
    1399-1-25
    نوشته ها
    93
    امتیاز
    3,200
    سطح
    34
    Points: 3,200, Level: 34
    Level completed: 50%, Points required for next Level: 150
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    60

    تشکرشده 40 در 28 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان سعي كردم سه چهار روز اينورا نيام الان اومدم يكم اطلاعات بدم در مورد اين چن روز همسرم يه عمل سرپايي داشت و تا دو روز خونه مامانش كه طبقه اول بود تا بهتر شه منم سر ميزدم صبح و غروب حقيقتش خوشحال نيستم از اينكه فرقي بين خونه خودش و خونه مادر نمبينه درسته پدر مادر آدم و محبتشون غير قابل انكاره ولي منو يه جور ناراحت ميكنه حتي روز اول سعي كردم كمي با چهرم اينو نشون بدم كه خود مادرش گفت فردا بهتر شد مياد بالا حالا بماند ،اصلا تو اين دو سه روز حرفي از اينجور ميائل نزديم و سعي كردم فقط متمركز به پخت غذا و كارهاي خودم و خونه و كارم بشم ولي همه اينا و اين آرامشم بيشتر بخاطر اينه كه با پدرم صحبت كردم البته اصلا نميخواستم ولي يهو بحث و صحبتم رفت اونور ايشونم گفتن كه اصلا نمران نباشم و ادامه بدم به زندگي گفت نبايد خسته بشي تو اصلا خانه ات رو ترك نكن پدرم چون فرد حقوقي هست از اونورن داشت قضيه رو بررسي ميكرد كه ترك خونه يعني خونه زندگيش رو ترك كرده نه كه ناراحت نشد حتي گفتن ميخواي صحبت كنم با پدرش ولي وقتي من گفتم اينطوري يه احترامي اونم برداشته ميشه تصميم اين شد به روشون نيارن در كل با همه حرفا و خوب و بديش وقتي تلفن رو قطع كردم حس تقويت روحيه و اطمينان خاطر داشتم
    الان اين اتفاقات افتاده......
    و اما فقط نكته اينه تماس فيزيكي ما به صفر رسيده حتي من حس ميكنم تو تخت اگه يه لحظه دستم بهش بخوره ناخوداگاه يا خوداگاه دستش رو جمع ميكنه ديشب هم گفت اگه من نبودم الان تو اوج بود معلوم نبود داشت مسخره ميكرد يا جدي چون من گفتم مثلا كجا گفت پرپول تر و با كلي دختر مثل دن بيلرزيان كه يه بازيگر ...و الان ميخوام برم كه بهش برسم من گفتم باشه هر كاري دوست داري بكن هدفت از اين صحبتها چيه گفت هيچي همينجوري گفتم بهتره حرفي رو كه سودي نداره گفته نشه بعدم خوابيد منم ناراحت اين وضعيتم كه راستش حس ميكنم يه تماس و رابطه جنسي باعث ميشه همسرم يخش آب شه واي انقدر اين حصار داره محكمتر ميشه كه راهي نذاشته ببينين اون اصلا نمياد سمت من و اون اوايل من ميرفتم پس ميزد منو ولي الان اونكه همچنان نمياد منم نمدونم تو سرش چيه خيلي دردناكه من برم سمتشو بگه بره اونور ار اين ترس حتي سعي ميكنم دستم بهش برخورد نداشته باشه بعد شايدم با اين حرفاش منظورش اينه من برم جلو حالا چي ميشه ما هي با اين وضع ميريم جلو من واقعا نياز دارم به اين با هم بودن و اين سردي ما رو بدتر ميخوره مثل دو تا آشنا قديمي كه غريبه شدن يعني فكر رابطه جنسي رو بايد ببريم به گور ...اينو ميخواد قبلا كه خوب نبوده الانم نباشه كلا

  14. #50
    مدیران انجمن

    آخرین بازدید
    شنبه 14 بهمن 02 [ 11:21]
    تاریخ عضویت
    1398-4-16
    نوشته ها
    1,559
    امتیاز
    27,432
    سطح
    98
    Points: 27,432, Level: 98
    Level completed: 9%, Points required for next Level: 918
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    OverdriveVeteranTagger Second Class25000 Experience Points
    تشکرها
    1,379

    تشکرشده 2,636 در 1,206 پست

    Rep Power
    291
    Array

    نقل قول نوشته اصلی توسط ويولت نمایش پست ها
    ديشب هم گفت اگه من نبودم الان تو اوج بود معلوم نبود داشت مسخره ميكرد يا جدي چون من گفتم مثلا كجا گفت پرپول تر و با كلي دختر مثل دن بيلرزيان كه يه بازيگر ...و الان ميخوام برم كه بهش برسم من گفتم باشه هر كاري دوست داري بكن هدفت از اين صحبتها چيه گفت هيچي همينجوري گفتم بهتره حرفي رو كه سودي نداره گفته نشه
    ویولت عزیز

    بهتر هست وقتی چنین حرف هایی رو میزنن اصلا جواب ندین و به کار خودتون مشغول بشین.

    چرا، چگونه، هدفت، منظورت، برای چی و ... اینها رو حذف کنین.

    وقتی به جملات اشتباه بها ندین و نشون بدید بیانشون براتون بی اهمیت هست، همسرتون بعد از مدتی میفهمه شما نه بچه هستین بغض کنین و نه از این حرف ها و رفتارهای نادرست ناراحت میشین یا میترسین و دیگر اون حالت عجز و وابستگی رو ندارین. ( در واقع عاقلانه عمل میکنین )

    از طرفی بخودتون برسین و برای خودتون وقت بذارین. اینها جذابیت های شما رو دو چندان میکنن و از جلد یک آدم نگران، منزوی، ترسو و ... خارج میشین و همسرتون متوجه چنین تغییراتی میشن. این رسیدگی فقط بمعنای رسیدگی به ظاهر نیست و باید از نظر درونی هم تغییر کنین. یک زن فعال، شاداب و پر انرژی باشین، صرفا نه برای همسر، بلکه ابتدا بخاطر خودتون.




 
صفحه 5 از 17 نخستنخست 123456789101112131415 ... آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:59 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.