سلام دوستان ب کمکتون احتیاج دارم
منو همسرم سنتی ازدواج کردیم،من۲۲سالمه شوهرم ۹ماه ازمن کوچیک تره بااینکه اطرافیان گفتن مشگل سازمیشه بچه بدی بنظرنیومد تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم.من مجرد بودم دختره ازادی بودم بخاطر ازدواج یسری چیزارو قبول کنم:چادری شدم،لاک نزدم،ناخن بلندنکردم،سرکارنرفتم،دوست امو گذاشتم کنار.اونم قبول کرد ک من سمت خودم چادرنپوشم .ولی بعد ازدواج زد زیر کل حرفاش ولی با پافشاریه من یخورده اونم کوتاه اومد.خط قرمزمن سیگاربود نگفته بود ک سیگارمیشه دوساعت قبل عقد گف میخام یچیزی بهت بگم من سیگارمیکشم من گفتم من سره سفره عقد نمیام افتاد ب التماس ک ای ببخشید میزارم کنار و ازاین حرفا.منم گفتم خب بچس میتونه بزاره کنار باورکردم ک گف میزارم کنار.من بچه اسلامشهربودم بخاطر شرایط کاری همسر اومدم افسریه.من گفته بودم ک ادم شادیم وقتمو باید بیرون خونه بگذرونم گفتن باشه نمیزاریم اذیت شی کلاس برو باشگاه برو ولی ازسال پیش ۳اذر۹۷تادوماهه پیش من کلا توخونه بودم ن کسی میومد ن میومدجایی بریم خونه خانوادهام ک میرفتیم پیش خانواده من کاری میکرد بگن پاشو جمع کن برو خونت شوهرت دوست نداره نیا .درحالی ک پیش خانواده خودش همش میگف میخندید.
حس میکنم پنهون کاری میکنه دروغ میگه؛مثلا صب میرف اسنپساعت ۹شب میومد خونخ میگف ۵۰تومن کارکردم.ن زنگ میزد ن میومد خونه ولی میرف خونه مادرش زنگ میزد.
من ی دختره ازاد بای طرزفکر کاملا متفاوت وارد خانواده همسرم شدم.وقتی پاگشامون میکردن همسرم باخانوادش منو دس مینداختن تیکه مینداختن مسخرم میکردن،بعد وقتی ناراحت میشدم ساکت میشدم یا همشو توخودم میریختم میگف مااینجوریم .یروز نشستم بهش گفتم من کاری باکسی ندارم توباعث میشی ک بقیه بمن احترام بزارن یان توبمن احترام بزاری بخودت احترام گذاشتی دردرجه اول پس اینکارونکن چون باعث میشی بقیه بخودشون اجازه بدن بمن بی احترامی کنن.همون رفتارا باعث خیلی بی احترامیا شد خیلیاشون دلمو شکوندن ولی من ن ب اوناچیزی گفتم ن ب خانوادم.من بعدعروسی طلاهاموفروختم براش ماشین خریدم واس راحتی خودمون بدون اینکه کسی بگه پول دادم بش از پس اندازای مجردیم رف گواهینامشو گرف.همسرمن بعد عروسی کلن بیکارشد.هی راه افتاد ازاین قرض کن ازاون قرض کن ولی اصلا بمن نمیگف ن بمن خرجی میدادو میده ن واس خونه انچنان خرید میکنه .دعواهامون شروع شد ب خانوادش گفتم اومدن فقط ازپسرشون طرفداری میکردن دفه اخر برگشتن گفتن ک بما ربطی نداره ب خانواده خودت بگو بازمن ب عنوان دوست خواهر داداش زنش ب عنوان همه اینا نشستم باهاش حرف زدم همون شب میومد میگف ببخشید استفادشو میکرد باز فرداش میشد همون ادم.تاجایی ک زدم ب سیم اخر ب خانوادم گفتم ک همسر من من الان یساله ازدواج کردم کلا ۳ماه رفته سره کار.اومدن حرف زدن یمدت خوب شد .ولی هنوزم حس میکنه مجرده میره بادوستاش بیشتر وقت میگذرونه بعد جون منو قسم میخوره ک نمیره گقتم بازسیگارمیکشه دروغ میگه منو شب خونه تنها میزاره دودفه ساعت یک شب منو ازخونه بیرون کرده دوهفته پیش گفتم میریم جدامیشیم جفتمون داریم اذیت میشیم گف فرصت بده گفتم دریصورت ک بریم مشاوره گف باش ی جلسه رفتیم بعد گف من مشاوررو قبول ندارم الانم لج کرده شبا ریر میاد گوشیشو جواب نمیده.واینکه مادرش خیلی دخالت میکنه توزندگیمون خیلی تاثیرگذاره روش.