سلام مدت زیادی هست که به دنبال ریشه یابی مشکلاتم و برطرف کردنشون هستم اما به نتیجه ای نرسیدم و به شدت مستاصل و درمانده شدم دیگه نمیدونم باید چیکار کنم لطفا منو راهنمایی کنید
دختری هستم در استانه ی 29سالگی که از وقتی یادم میاد همیشه از اینکه در مرکز توجه باشم بیزار بودم و وقتی توی جمعی حاضر میشدم استرس و اضطراب بود که میومد سراغم و منو به شدت ناراحت میکرد .صحبت کردن که دیگه فاجعه بود یادمه دوران مدرسه همیشه از کنفرانس فراری بودم و برام تبدیل به کابوس شده تا همین الان که ترم اخر لیسانس رو هم رها کردم و با وجود اینکه باید فوق لیسانس رو هم بخونم و دوست دارم حداقل توی فامیل از کسی پایین تر نباشم اما این احساس لعنتی نمیذاره من روال عادی زندگیمو طی کنم همیشه این حرف زدن توی جمع برام سخت بوده و منو از خیلی از موقعیت هایی که میتونستم خودمو اثبات کنم دور کرده خیلی از اوقات دلم میخواد بزنم زیر گریه و خودمو سبک کنم اما حتی گریه امم نمیاد همیشه خودمو دست کم گرفتم و اعتماد به نفسم پایین بوده
کلاس اول راهنمایی بودم که وسواس گرفتم و زندگی منو به کلی سخت کرد پیش مشاور رفتم اما فایده نداشت تا اینکه چند سال پیش با خوندن یه کتاب از ایت الله مظاهری خیلی خیلی زیاد تونستم خودمو مدیریت کنم کاری که اون مشاور لعنتی نتوست اون موقع برام انجام بده و منو جلوی مامانم مسخره کرد
گذشت تا اینکه من 18سالم شد خواستگاری اومد برام که وقتی برای اولین بار دیدمش اصلا ازش خوشم نیومد اما وقتی قرار شد باهاش صحبت کنم و حرفاشو شنیدم تصمیم گرفتم اشنایی بیشتر ادامه پیدا کنه اما توی اون مدت ظاهرش انگار برام حل نشده بود و گاهی اوقات خوشم میومد گاهی نه اما در اخر سر بعضی مسایل نتونستیم ادامه بدیم و تمام شد که بعد از تمام شدن من تازه انگار عاشقش شده بودم با تموم کم و کاستیهاش و میخواستم که بازم با هم باشیم اما امکان پذیر نبود
تا اینکه یه خواستگار دیگه اومد که همه چیزش اکی بود اما اختلاف قدمون دو سه سانتی متر بود و من معذب بودم برای پوشیدن کفش و همیشه تخت ترین کفشمو میپوشیدم که قدم از ایشون بالا تر نره و خلاصه سر همین مسیله اینم تموم شد (اینو اضافه کنم که وقتی میخواستم این احساسمو ندید بگیرم و قبول کنم دنیا به شدت برام تاریک میشد و حس خیلی بدی داشتم نسبت به همه چیز و همش بقیه زوج ها رو مقایسه میکردم که در اخر گفتم یه نفر دیگه با ایشون قطعا خوشبخت تره )
حدود دو سه سال بعد یک خواستگار دیگه اومد که در نگاه اول متوجه شدم سنشون به من نمیخوره و با خودم گفتم ااینم نمیشه تا اینکه با هم صحبت کردیم و من خیلی از ایشون خوشم اومد که اختلاف سنیمونم اصلا برام مهم نبود اما موضوع این بود که من احساس کردم ایشون هم کمی کمال گرا هستن و حس کردم منو زیاد نپسندیدن پیش خودم گفتم جواب نه میدم اگه دلیل خواستن و مشتاق بودن ادامه میدم که با یک جواب نه دیگه پیداشون نشد
چند وقت بعد یه خواستگار دیگه اومد ایشون از اشناها بودن و من چندین سال قبل ایشون رو از خدا خواستم که به خواستگاری من بیان اما اون موقع قسمت نشد و تقدیر این بود که چند سال بعد این اتفاق بیفته من با ایشون حرف زدم اما احساس کردم عاشق ایشون نیستم و نسبت به خواستگار قبلی به ایشون کششی ندارم و جواب منفی دادم اما به محض جواب منفی همش ناراحت بودم که چرا من کسی رو که سالها قبل میخواستم الان نخواستم چرا پسری رو که این همه حسن داره و از طرفی نسبت به من علاقه داره نتونستم قبول کنم و فکر میکردم که اگه دوباره پیشنهاد داد حتما قبول کنم و همین طورم شد و من دوباره احساسات منفیم برگشت .در واقع وقتی هست حس منفی دارم نسبت به ازدواج با ایشون وقتی نیست میخوام مال من باشه با همه ی کم و زیادش حسی که دوست دارم موقعی که باهاشم باشه نه وقتی نیست اما خداروشکر بعد از یع هفته اروم شدم اما میخوام به ثبات برسم و ریشه مشکلمو پیدا کنم
من بعد از این خواستگاری اخر به شدت نگران حال خودم شدم و نمیخوام فرصتامو به این اسونی از دست بدم چون سنم داره میره بالا و معلوم نیست اخرش چی بشه البته توکل به خدا
خودم فکر میکنم ریشه همه ی این خواستن نخواستن های من به کمبود اعتماد به نفسم برمیگرده که وقتی یه چیزی مال من نیست برام با ارزشه و وقتی قراره مال من بشه اصلا به چشمم نمیاد و بدتر برام منفی میشه خیلی حس بدیه لطفا راهنماییم کنید چطوری رها بشم و از همه مهم تر ادم بشم؟
ببخشید خیلی طولانی و در هم نوشتم
علاقه مندی ها (Bookmarks)