با سلام و وقت بخير
دوستان به راهنماييتون نياز دارم

من قبلا در مورد مشکلاتی كه با همسرم داشتم پست گذاشتم و از راهنمايي دوستان استفاده كردم

. من و همسرم ١١ ساله ازدواج كرديم . من ٣٦سال و همسرم ٣٧ساله. همسرم افسردگي داره از

وقتي متولد شد مادرش بيمار شد و زمانيكه سرباز بود فوت كرد. دو ماه بعد از فوت مادرش اومد

شركتي كه من اونجا كار ميكردم و اونجا با هم آشناشديم و سه ماه بعد نامزد شديم همسرم به

شدت عصبيه و سر هر چيز كوچيك عصبي ميشه و فرياد ميزنه براش هم مهم نيست كجا باشيم

تو خونه يا مهموني يا خيابون من تحت هيچ شرايطي نبايد كار اشتباه انجام ميدادم چون عصباني

ميشد و داد ميزد و اغلب من سكوت ميكردم و چون دوسش داشتم تحمل ميكردم. و اغلب سر همين

بداخلاقيش و اينكه راضي نميشد بچه دار شيم بحث ميكرديم تا اينكه ٤ سال پيش خودش يه دفعه

اومد گفت توافقي جدا شيم كه من شوكه شدم ما مشكل حادي نداشتيم ميگفت بايد بياي توافقي

جدا شي كه من ميگفتم وقتي دوست دارم زندگيمو دوست دارم ولسه چي بايد بيام توافقي جدا

شم يك ماه جدا زندگي كرديم كلي خانواده هامون صحبت كردن ميگفت جدا شيم ٦ماه

درگير بوديم مشاوره رفتيم داييش اومده بود ايران كلي باهاش صحبت كرد كه بالاخره با كمك

خانوادهامون(پدر و مادر من و دايي و خاله همسرم) و مشاور و روانپزشك و پستهايي كه اينجا

ميزاشتم و از كمك دوستان استفاده ميكردم جدا نشديم..تو این چهار سال زندگی عاشقانه ای

نداشتیم يه رابطه معمولي داشتيم و حرفی از جدایی نمیزد منم سعی میکردم بیشتر رو‌ خودم

کار کنم خونه خانوادم کمتر برم .چون به من ميگفت خيلي وابسته اي . همسرم هم یکی دوبار رفت

روانپزشک و دارو مصرف میکرد .از پارسال من گفتم بیا بچه دار بشیم داره دیر میشه که به شدت

مخالفت میکرد و هیچ دلیل قانع کننده نداشت.تا اینکه یکسالی میشه دوباره فاصله گرفته اصلا

جایی با هم نمیریم یکساله خونه پدر خودش نرفته.بدون اینکه بره دکتر روانپزشک (قبلاقرص

سیتالوپرام ۲۰مصرف ميكرده )خودش رفته سيتالوپرام ٤٠مصرف ميكنه.

اواخر پارسال بهم پيام داد بيا بريم كلاس زبان آلماني سريع زبان ياد بميريم و كارامونو بكنيم بريم

من گفتم وا مگه ميشه در مورد مهاجرت موضوع به اين مهمي اس ام اسي صحبت كنيم بزار

سر فرصت بشينيم رودر رو صحبت كنيم بررسي كنيم تا به يه نتيجه برسيم من خيلي دوست نداشتم

كه برم چون شوهر من ادم قابل اعتمادي نيست و من چطوري ميتونستم باهاش تا اون سر دنيا

برم يك هفته بعد ديدم كلي كتاب زبان خريده اومده خونه ازش پرسيدم اينا چيه گفت كلاس ثبت نام

كردم خصوصي گفتم پس من چي ؟؟؟؟؟ مگه قرار نبود صحبت كنيم گفت من صحبتامو كردم تو به

شوخي گرفتي اينبار تصميمم جديه تو ميخواي بيا نميخواي نيا...و من واقعا ازش دلگير شدم

...از ارديبهشت كه دوباره بحث بچه كرديم ومن بهش گفتم پدر ومادرتو نميبخشم با تربيت همچين

بچه اي ديگه با من حرف نميزنه مهموني دعوت ميشيم نمياد

عروسي دعوت ميشيم نمياد من همه جا تنها ميرم حدودا يك ماهه جاي خوابشو تغيير داده و من

واقعا ديكه از رفتاراش خسته شدم چندين بار بهش گفتم بيا حرف بزنيم ببينيم مشكلمون چيه

تا حرف نزنيم كه مشكل حل نميشه يه بار هم رفتم بغلش كنم و گفتم بيا تمومش كنيم اين قهر و بچه

بازي و كه به شدت منو پس زد و گفت ولم كن واز اون موقع منم باهاش حرف نميزنم و بزاي اينكه

تو خونه از تنهايي منم افسرده نشم اكثرروزا ميرفتم پيش خانوادم.واقعا خسته شدم نميدونم دردش

چيه چرا هرچند سال يكبار يادش ميفته كه اين زندگي و نميخواد.تا دو هفته پيش به پدرش زنگ زدم

و ماجرا رو گفتم پدرشون به من گفتن يكساله مشكل دارين الان به من ميگين

منم گفتم سعي داشتم خودمون حلش كنيم شما ٤سال پيش هم كمك نكردين(پدر شوهرم ازدواج

مجدد كرده با خانمي كه ٤ سال از شوهر من بزرگتره و دوتا بچه ٨و ٥ ساله دارن كلا مشغول

زندگي خودشه ) .پدرش اومد خونمون همسرم بهش گفت بعد از يكسال ونيم اگه اومدي خونمون

ديدنم خوش اومدي اگه اومدي دوباره بحث كني زندگي خصوصيمه به كسي ربطي نداره و

هرچي از دهنشون در اومد بهم گفت و گفت طلاقت نميدم زنم صيغه ميكنم

ميبرمت يه جاي دور با اون زنم زندگي كني منم عصباني شدم زنگ زدم به پدر ومادرم اومدن

دعواشون شد بحث كردن كلي بد و بيراه گفت (پدرو مادر من هيچوقت تو زندگيم دخالت نكردن ولي اين مدت اينقدر منو اذيت كرد و ٥ ماهم باهام حرف نميزد باهام غذا نميخورد جاي خوابش و

جدا كرد(كه ميگفت شبا قرص خواب ميخورم تو زياد تكون ميخوري من ميرم اون اتاق ميخوابم در و

هم ميبست و من تمام اون شبا گريه ميكردم) مامانم هم تمام اين يازده سالو كه تو دلش بود بهش گفت و پدر ومادرمو از خونمون انداختشون بيرون و پدرش امام مدت ساكت بود هيچي نگفت به من

گفت تو هم فعلا جمع كن برو خونه خانوادت .گفتم اره ميرم با اون حرفايي كه پسرت زد واسه چي

بمونم من امنيت جاني ندارم روانيه اين ادم.

دوهفتست خونه پدرم رفتم و با مشاوره صحبت كزدم مشاوره با ايشون صحبت كرد ودرنهايت بهم

گفت شما دنياتون متفاوته هيچ چيز مشترك ندارين تو برون گرايي و اون درون گرا فرهنگتون

متفاوته توافقي جدا شين ..من واقعا نميدونم چيكار كنم ...

هنوز دوستش دارم هنوز ميخوام هر جور شده اين زندگي و كه ١١سال براش زحمت كشيدم حفظ

كنم كمكم كنيد. خانوادم ميگن تو ديوانه شدي اخه اين ادم چي داره كه تو ميخواي بموني نه باهات

حرف ميزنه نه جايي ميرين با هم . نه حاضره بچه دار شه اخلاقم كه نداره افسرده و بددهنه اين ادم چي بهت ميده كه تو هنوز ميگي دوسش دارم ميگن بايد جدا شي اين ادم كه هر ٤سال يادش

ميفته اين زندگي و نميخواد تورو نميخواد ارزش نداره ...