سلام از ساعت 4:30 صبح تا الان دارم با خودم برای زدن تاپیک کلنجار میرم...
حتی جرات مواجهه با حقیقت رو ندارم
طبق رسم همدردی یک توضیح از ظواهر امر میدم ولی لطفا تاپیک هامو تونستین یک نگاهی بندازین من 28 سالمه و همسرم 35 و پسرم دو سالو نیمشه ما سنتی و با دوره آشنایی خیلی کوتاه بدون شناخت قبلی ازدواج کردیم تحصیلاتمون من ارشد و همسرم دانشجو دکتری
من قبول دارم که الان نسبت به 9 سال گذشته در اوج درست شدن ارتباطم با همسرم قرار دارم اما... اما در پستوی ذهنم همیشه طلاق بوده قبلا که خیلی از شبها خوابشو میدیدم و ایمان قلبی داشتم یکروزی طلاق میگیریم اما الان هم با اینهمه تلاش و تغییرم بازم در ته ذهنم طلاقه و ته ذهنم اینه همسرمو دوست ندارم... خیلی دردناکه این حقیقت که بعد نه سال همسرمو دوست ندارم... اینکه الان تازه دارم اینارو میگم به خاطر بعد جدید زندگیمه که پسرمه. روابط منو همسرم روی اعصاب من اثر میذاره و مستقیم تو اخلاق با پسرم اثر گذاشته...
همین الان از این افکار گریم گرفت و دارم با اشک مینویسم
واقعا نمیدونم چی باید بگم از میشل و همه تحلیلگران سایت خواهش میکنم به دادم برسن خفه شدم ازین افکار
حس آدمی که مورد تجاوز روحی و مالی قرار گرفته دارم (من دیگه نگفتم جریان اون خونه که بابام میخواستن بخرن چی شد یعنی اصلا روم نمیشد بیام بگم اینهمه شماها حرف زدین و آخرش هم بابام خونرو خریدن و نصفشم به نام شوهرم شد البته به اندازه یک و نیم دونگشو خود شوهرم قسط میده... آره من خیلی ضعیفم من عرضه هیچی ندارم چیکار کنم؟) من به همسرم گفتم این اتفاق صورت بگیره چه حالی میشم و چه افکاری پیدا میکنم اما جز پول بادآورده براش چیزی مهم نیست
پدر و مادرم هم حس دینشون به ما تمومی نداره و تا همه اموالشون رو به نام ما نزنن ولکن ما نیستن
ازینکه همسرم چیزی که بقیه میبینن با چیزی که من میبینم اینهمه فرق داره حالم بده. ازینکه همسرم و خانوادش روز به روز دارن از اعتقادات فاصله میگیرن و پسر من تو این محیطه حالم بده و این انتخاب نفهمانه من بوده که گریبان پسرم رو میگیره شاید اگه پسرم نبود اینهمه حالم بد نبود چون خودم به خودی خود دیگه ازین مرز رد شدم که بقیه برام بی اهمیت شدن چیکار میکنن و چی میگن و حتی درباره من چی میگن حتی به طرز شاید بی رحمانه ای همسرم هم برام بی اهمیت شده که داره چقدر افت میکنه و از خدا دور میشه...
ازینکه زندگی مشترک ما به خودی خود دلخوشی واس من نداره و هرونچه از خوبی ازش کسب کردم دستاوردهای شخصی بوده حالم بده ازینکه به هیچکدوم از چیزای یکه دوست دارم نمیتونم برسم حالم بده...
دلم میخواست زندگی عادی داشتم و الان دوباره بچه دار میشدم... دلم میخواست ادامه تحصیل بدم سر کار برم... اما هیچکدوم مناسب شراطم نیست
ازینهمه عذاب وجدان بی ثمر خستم
ما از ابتدای عقد روابطمون به غلط پیش رفت شاید اگه کمی یکیمون درایت و عقلش بیشتر بود شاید حداقل روابط عاطفی بهتری الان داشتیم... خیلی درد ازون زمان ها رو دلمه که امشب همش بهم هجوم اورد... درد اینکه منی که ارتباط با نامحرم در حد صفر مطلق بوده و یک رابطه عاشقانه خیلی ملایم و یواش رو میخواستم با همسرم پیش ببرم در عرض کمتر از یک ماه بعد عقد رابطه جنسی کامل اونم به زور و به شکل تجاوز برقرار شد... حس کودک آزاری ازون دوران دارم... میدونم محرم هم بودیم اما انسانیت چی میشه؟ من تو این نه سال هنوز نتونستم کامل این جریان رو هضم کنم حتی اینجا اولین باره تو عمرم دارم بیانش میکنم با اینکه بارها پیش مشاور و روانشناس رفتم
البته اثراتش فقط غیرمستقیم و ناخوداگاه تو زندگیمونه و شاید غیر امشب آخرین باری که یاد اون روزها بیفتم خیلی خیلی قبل باشه
تاحالا بیش از 6 روانشناس رو درین 9 سال پیششون رفتم ولی متاسفانه هیچکس که مناسب باشه پیدا نکردم و حالا اکه قیمتها نجومی شده بازم میخوام برم اما تحقیق که میکنم پیش کی برم به نتیجه نمیرسم. یک روان درمانگر پیدا کردم که تعریفشو میکرد یک نفر اما جلسه 300 تومن بود خب من نقدینگی اینجوری ندارم فوقش بتونم بدون اینکه همسرم بفهمه ماهی 100 تومن کنار بذارم برای روانشناس
حتی دقیق نمیدونم سوالم چیه؟ شاید سوالم اینه من یک حال بد از اول ازدواجم به طور مستمر درین نه سال داشتم و دارم که فقط به طور جوی بهتر میشه اما اساسش ثابته. خب چیکار کنم حالا؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)