سلام دوستان
بعد از چندین ماه دوباره اومدم همدردی. چون واقعا صبرم لبریز شده. از اول امسال یه روز رو با آرامش نگذروندم.

اعصابم واقعا ضعیف شده. هر موضوعی پیش بیاد سریع عصبی میشم و تا چند روز به هم میریزم. با اینکه سر کار میرم اما وقتایی که خونه باشم این فکرا دست از سرم بر نمیدارن.

بیشتر وقتا بغض دارم. انگار که خیلی عصبانی هستم اما نمیدونم چطوری باید عصبانیتم رو خالی کنم.

از زمانی که ازدواج کردیم خیلی با خانواده شوهرم مشکل داشتم. تاپیک های قبل زیاد در موردش حرف زدم. کم کم رابطه ها (در ظاهر) کم شد از طرف من. اما خب وقتی یه خانواده مشکل داره، هیچ راه فراری ازش نیست. البته همسرم رو تا حدی مقصر میدونم. میتونه فاصله بگیره اما انگار نمیخواد. فقط برای من تظاهر میکنه که فاصله داره. مخصوصا الان که با خواهر برادراش افتادن توی اختلافات ارث و میراث. هر روز تلفنی حرف میزنن، بحث میکنن و ....
شوهرم زیادی انرژی میذاره روی این کارا. از همه کاراش میزنه و فکرش رو درگیر اختلافاتشون میکنه. بعدم میگه من حوصله این بحثا رو ندارم! خب اگه نداری چرا قاطی میشی؟

من الان یجوری شدم که تا زنگ میزنن یا میبینمشون یا پیام میدن، خیلی به هم میریزم. احتیاج دارم یه مدت کاری به کارمون نداشته باشن. قبلا اینقد حساس نبودم. اما چند ماهی میشه اینطوری شدم. از شانس من هم الان اختلافاتشون بالا گرفته و هر روز باهم کار دارن. پارسال سر همین قضایا، یکی از خواهر شوهرام یه حرف خیلی زشت به من زد. یعنی به شوهرم گفته بود که زن تو فلانه. شوهرم هیچ جوابشو نداد و گفت شکایت میکنم. اما بعد مادر شوهرم نذاشت که ادامه پیدا کنه شکایت. از اون روز که این حرف رو به من نسبت داد، دیگه حس بدی نسبت به همشون پیدا کردم. از اینکه هیچ جوابی هم نگرفت بدتر اعصابم به هم ریخت. اون روز خیلی گریه کردم و به شوهرم گفتم که لطفا بذار از این به بعد کنترل رابطه با خانوادت دست خودم باشه. اگه جایی نخواستم رابطه داشته باشم بهم فشار نیار. که اونم قبول کرد و گفت باشه حق داری. اما خب فقط در حد حرف بود و از من انتظار داره هرجا خودش میخواد رابطه داشته باشه من هم پا به پاش بیام. یا اگرم قبول کنه از روی اجبار یا ناراحتیه.

این موضوع که پیش اومد خیلی تاثیر بدی روم گذاشت. اما الان شوهرم بهم فرصت نمیده یه مدت آرامش پیدا کنم. چند بار حرف زدیم و بهش گفتم بذار من یه مدت آرامش پیدا کنم. از این بحث و جدل ها بیا بیرون. بذار سرمون به کار خودمون باشه. اما نمیشه که نمیشه.

از طرفی هم اخلاقش طوریه که خانوادش هرچی ازش بخوان نمیتونه نه بگه. پول بخوان سریع میده، زنگ میزنن بحث یا گله و شکایت و دعوا، تا آخر گوش میده.

خسته شدم از این وضعیت. آخه چقدر به آدم بی احترامی بشه اما بازم مجبور باشه سرویس بده. تا کی نتونی نشون بدی که توام آدمی و حق داری ناراحت بشی؟

یه مدته حس میکنم که نسبت به این زندگی دارم سرد میشم. میترسم یه روز بیاد که علاقه م رو بهش از دست بدم. اینکه هیچ کنترلی روی زندگیم ندارم داره این حس رو برام ایجاد میکنه. میبینم بخوام آرامش پیدا کنم، همسرم قول الکی میده و فردا روز از نو و روزی از نو. این بدتر اذیتم میکنه تا وقتی کلا بگه شرایط همینیه که هست. خانواده پر جمعیتی داره که هرکدوم یه مشکلی تو زندگی دارن. اما مشکلاتشون رو همیشه به بقیه هم سرایت میدن. یعنی که هیچ وقت زندگی ما رنگ آرامش رو نمیبینه با این وضعیت. مگر اینکه شوهرم بخواد.

دیگه خودم هم خسته شدم از این بغضی که همراهمه. هر راهی رفتم نتونستم از دستش خلاص بشم...