سلام
من دختری 28 ساله هستم. چندماهی هست که تحصیلم رو در ایتالیا شروع کردم و ارشد معماری دارم می خونم. شرایط خوبیه. اما من اصلا دوست ندارم. زندگیِ این روزهامو دوست ندارم.. افسردگیِ خیلی شدیدی گرفتم.. دوست دارم از جمع به دور باشم.. دوست دارم همون شیراز بودم.. می رفتم سرکار.. میومدم خونه.. همه چیز خیلی خوب بود.. خیلی خیلی دلم برای خانواده و ایران و همه چیزِ اونجا دلتنگ شدم.. برای نونوایی رفتن.. برای سبزی فروشی رفتن.. برای همه چی...
شرایطِ اینجا بد نیست خدا رو شکر.. شهر خوبیه، خونه ای که داخلش ساکن هستم خوبه. دوتا همخونه ای دارم. دخترهای خوبی هستن.. من میلان هستم مردمای شهر خوبن.. دانشگاه و امکاناتش خیلی خوبه..
اما حس می کنم معماری رشته بدرد نخوریه.. اصلا معماری رو هیچوقت دوست نداشتم.. رشته بیخودیه.. اصلا درس و دانشگاه لازم نداره..
مگه از هزاران سالِ پیش کسی دانشگاه می رفت برای معماری و ساختمون سازی؟ کلی ساختمونای خوب ساخته شده..
اصلا رشته مسخره ایه..
دوست داشتم رشتم کامپیوتر بود.. یه رشته ای که درس و علم باشه .. بدردبخور باشه نه این سوسول بازیا..
من همینطوری اپلای کردم . پذیرش گرفتم و چون بورسم گرفتم، اومدم. ولی اشتباه کردم.. الانم راه برگشتی ندارم. چون نمی شه از اینجا انصراف بدم، باید جریمه بدم.. و بد میشه اصلا.. اقامتم هم کنسل می شه.. جلوی فامیل و مادرم اینا هم زشته اگه وسط درس و دانشگاه یهو برگردم
اصلا نمی دونم چیکار کنم..
دوست داشتم الان شیراز بودم، ازدواج کرده بودم سر خونه و زندگیم بودم مثل بقیه دخترای دیگه..
با آرامش زندگیمو می کردم..
یا اینکه مجرد هم بودم خوب بود.. مثل قبلنا..
میرفتم سرکار.. میومدم خونه..
همه چی خوب و خوش بود..
اصلا حس و حال خوبی ندارم. این حس و حال بدی هم که دارم باعث می شه تقریبا هرشب کابوس یا خواب بد ببینم..
اصلا زندگی الانمو دوست ندارم.. ولی با مادرم که صحبت می کنم طوری وانمود می کنم که اینجا خیلی خوبه و من خیلی داره بهم خوش می گذره و همه چی رویاییه.. تا اون ناراحت نشه و خوشحال باشه
رشتمو دوست ندارم.. اینجا رو دوست ندارم..
دوست دارم سریع این 2.5 یا 3 سال تموم بشه بره..
ولی از بعدشم می ترسم. چون یا باید برگردم ایران، یا اینکه برای دکترا یا کار اقدام کنم (برای اینجا یا کشور دیگه ای)
ایران دوست دارم برم. ولی دوست ندارم برم برای همیشه. دوست ندارم اینجا رو از دست بدم..
نمی دونم.. شایدم دوست دارم اینجا رو از دست بدم.
اگه برای کار یا دکترا بخوام اقدام کنم که اصلا معماری رو دوست ندارم..
برای رشته کامپیوتر بخوام اقدام کنم، یعنی برم از لیسانس کامپیوتر یه کشور دیگه ای اقدام کنم و بخونم، تازه باید از 31 سالگی شروه کنم.
اصلا آینده برام مبهمه.. دچار سردرگمی و بی انگیزگی شدم..
اگه راهنمایی کنید ممنون می شم.
همش دوست دارم بخوابم.. افسردگیِ شدید گرفتم.. از خدا هم دور شدم نمازمو نمی خونم اصلا ..
اصلا حس می کنم خدا خیلی وقته دیگه بهم کاری نداره
علاقه مندی ها (Bookmarks)