به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

نمایش نتایج: از شماره 1 تا 6 , از مجموع 6
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 دی 97 [ 22:43]
    تاریخ عضویت
    1397-10-26
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    38
    سطح
    1
    Points: 38, Level: 1
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 19.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    آیا بخاطر بچم ب این زندگی ادامه بدم

    سلام خدمت همه ی اعضای سایت همدردی.من خیلی وقته میام اینجا و پیامهارو میخونم و خیلی هم ازشون استفاده کردم.لطفا اگه امکانش هست کمکم کنید
    من ۲۴ سالمه شوهرم ۲۷ سالش ..ازدواج ما کاملا سنتی بود ولی با عشق و علاقه همو انتخاب کردیم چون من واقعا قصد ازدواج نداشتم شوهرمم ب گفته خودشون ب اصرار خانواده اومده بودن خواستگاری و با خودشون قرار گذاشته بودن میرم میگم نپسندیدم و تمام.ولی ما تو جلسه خواستگاری از هم خوشمون اومد و ...
    ۵ سال از ازدواجم میگدره.ی پسر شش ماهه دارم.
    راستش شوهر من ب شدت دمدمی مزاجه .اصلا هدفی برا زندگیش نداره..کارشو از دست داده ۳ ساله هیچ تلاشی نمیکنه هیچ فکری برا آیندش نداره.یه مقدار پول پس انداز داشتیم تو بانک چند ساله ک با اون زندگیمونو میگذرونیم.راستش من تو دوران مجردی هیچ دوس پسری نداششتم و همیشه نظرم این بود ک همه عشق و خوشگذرونی رو آدم باید برای همسرش نگه داره..تو دوران عقد فهمیدم شوهرم یک عالمه دوست دختر داشته.خودشون ک اینجوری نشون نمیدادن من شانسی تو گوشیش پیامشو دیدم ک ب شوهرم پیام داده بود ک چرا ولم کردی..بعد از اون ماجرا پررو شد و ب من گفت ک تو دوران مجردی یک عالمه دوست دختر داشته.منم گفتم هرچی بود تو گذشته بود نمیخوام بخاطر گذشته قصاصش کنم.بیخیال شدم و با شوخی و خنده تموم کردم بحث گذشته رو.ولی کم کم فهمیدم شوهر من یک آدم بسیار خودشیفته و بیخیالیه.فقط جلو آینه وایمیسته میگه نگا چ خوشگلم آخه کی ب من نه میگه..من تو یه خانواده آروم بزرگ شدم از اولش از دعوا میترسیدم.برا همین این حرفاشو مثل یه احمق با خنده گوش میکردم بلکه دگ تمومش کنه و بفهمه دگ متاهله.گهگاهی آروم و منطقی بهشون میگفتم ک حرفاشون شاید شوخی باشه ولی منو آزار میده..ولی همیشه با جبهه گیری و داد زدناش بیخیال میشدم.میگف ی کاری میکنی همه چیو پنهون کنم ازت..تو این چند سال شاید ۵ یا ۶ بار از ایشون کلام محبت بار شنیدم..شاید ۳ یا ۴ دفعه یهویی بغلم کرده و من ب شدت عقده ای شدم.تا اینکه یک سال پیش من باردار شدم ب اصرار ایشون ک من یک پسر میخوام..انقد قانعم کرد گف دوسم داره الکی بهش شک دارم و اینا..خیلی خیلی ب ایشون محبت کردم ولی هیچ محبتی دریافت نکردم دائم فکرای بد مساد توذهنم نکنه زشتم نکنه از اندامم خوشش نمیاد...اعتماد بنفسم صفر شده.دوران بارداری مزخرفی داشتم اصلاااا مراقب من نبود اصلا جلو خودشو نمیگرفت تو عصبانیتاش..تو اون نه ماه دو بار از خونه بیرونم کرد..یک بارم ی چک محکم مهمونم..بعد زایمانم ب شدت افسرده شدم اصلا محل نمیداد سر درد دارم میومد صدتی تلویزیونو زیاد میکرد و پی اس بازی میکرد..دگ اخلاقش بد و بدتر شد..ده روز از زایمانم گذشته بود سردرد وحشتناکی داشتم بخاطر اینکه دوباره خونه رو نذاره سرش پی اس و از لب تاپ پاک کردم ..و نتیجش این شد ک منو با اون وضعم از خونه بیرون کرد فحش های خیلی رکیکی جلو مادرم ب من گفت..با اینکه میدونس از حرصم پاک کروم چون چن بار بهش گفته بودم ک صداش اذیتم میکنه ولی محل نمیداد و میگف ی بچه زاییدی چته..زنای قدیم ده تا بچه میاوردن انقد ادا اصول نداشتن...چیزی ک این روزا آزارم میده اخلاق زشتیه ک پیدا کرده تا تقی ب توقی میخوره میگه بچه رو بذار خودت هری..خانوادش عاشقم بودن اونقد پشتم چرت گفته اونام دگ دشمنم شدن..تقریبا نصف هقته رو قهریم ..هر سزی ب اجبار خانوادش میاد میگه ببخشید منم بخاطر بچم کوتاه اومدم ولی فراموش نکردم..پری روز سر یک چیز مزخرف دعوامون شد..ی پلوپز اضافه داشتیم تو خونه..اونو برداشته بود با خودش ک میخوام بدم ب مامان.گفتم یعنی چی مگه اینجا خونه نیس هر چی اضافه شد بذل و بخشش میکنن مگه..گف گفتم میدم ب مامان نمیخوام تو انبار کنی..منم کاملا غیر ارادی جیغ زدم و گفتم ب درک ..هیچی نگف ولی دیشب کل خانوادشو ریخت سر من ک بیاین ببینین این عروسی ک طرفشو میگیرین چیه ک ی پلوپز و نمیخواس بده بهتون..منم دگ جوش آوروم هرچی تو دلم بود ریختم بیرون هر چی من میگفتم میگف دوس نداری هری تو به یه کاغد بندی ولی مادر و پدرم همیشگی ان مثه تو صدتاس ولی پدر مادر فقط یدونس ...و مادرشوهرم چقد کیف کرد هی میگف پس چی فک کردی بچم مارو میذاره ب تو میچسبه همش با خودش غر میزد آخرشم جلو همه نشست خودشو زدن ک این میخواد مارو از هم جدا کنه بچتم میگیرم خودم بزرگ میکنم هر کی تو رو انداخ ب ما سرطان بگیره و این حرفااا..دختر خودش هی داد میزد بسه ولی این مادر و پسر ول کن نبودن آخرش شوهرم جلو بابام گف آخرش تو خونه خونتو میزیزم.واقعا شوکه شدم جواب من این بود..تو این دوسال با نداریاش کنار اومدم یک بار نگفتم ی مانتو نیاز دارم ..یک بار ب من محبت نکرده ولی من همش احترامشو نگه داشتم جواب فحشاشو ندادم ساکت موندم ..دگ نمیدونم چیکار کنم ..دگ موندم.ب هرکی میگم خسته شدم میگه بچه داری ..بخدا بچمم تو این خونه دیوانه میشه..حرف آخر اینکه از دیروز تو اینستا با ی زن طلاق گرفته دوست شده و من این و اتفاقی فهمیدم..توروخدا کمکم کنین..ببخشین میدونم طولانی شد

  2. #2
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 17 اسفند 98 [ 00:03]
    تاریخ عضویت
    1397-8-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    1,130
    سطح
    18
    Points: 1,130, Level: 18
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    14

    تشکرشده 10 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوس دارم راهنمایی ت کنم اما هیچی برای گفتن ندارم.... امثال مردهای این مدلی زیاده... امثال مادرشوهر هایی شبیه مادرشوهر شما هم زیاده.... صبر کن بچه ت بزرگ بشه... میدونم هیییییییییچ انگیزه و حسی برای زندگی نداری... میدونم هر روز به فرار از اون زندگی فکر میکنی... اما یا نباید بچه دار میشدی یا حالا که پسر گلت هست حداقل تا دو سالگی ش صبر کن... اون بچه تنها تکیه گاهش تو هستی... تنها کسی که واقعا دوسش داره تو هستی... مابقی فقط تماشاچی زندگی شما هستن... همسرتم اگر واقعا بچه ت دوس داشت ی کم اخلاق شو خوب میکرد...فشار زندگی و خود شیفتگی به قول شما همسرت از راه زندگی به بیراهه کشونده... ی گمراه باید خودش با کمک ی متخصص راه پیدا کنه اما امان از بعضی از مردها که مشاوره رفتن و ذلت میدونن و این زندگی که براتون درست کرده لذت... حداقل شما از مشاوره های آنلاین برای تسکین دردهای خودتون استفاده کنید وگرنه خیلی زود توان تونو از دست میدید
    توکل تون به خدا باشه... هر چیزی حکمتی داره...

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 آذر 02 [ 13:37]
    تاریخ عضویت
    1393-2-30
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,980
    سطح
    63
    Points: 8,980, Level: 63
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 336 در 126 پست

    Rep Power
    42
    Array
    سلام عزیزم. بسیار متاسفم که چنین اتفاقاتی در جامعه ما عادی شده است. اما این را می دانم که این همه افراط نمی تواند ادامه پیدا کند و متوقف می شود انشاء الله. نمونه اش اعضای همین تالار که همه خواهان تغییر هستیم.
    عزیزم من هرگز به شما نمی گویم که تحت هر شرایطی باید به زندگی مشترک ادامه دهید چون می دانم که برای هر سه شما خطرات بزرگی در پی خواهد داشت. در واقع شما را فریب نمی دهم که به بهانه فرزندتان خودتان را نابود کنید. در واقع تصمیم به ادامه زندگی یا طلاق را خود شما و همسرتان و خانواده هایتان اتخاذ خواهید کرد.

    پیشنهاد من به شما این است که اول از همه مراقب سلامت جسم و روح خود باشید. به هیچ عنوان در این زمینه کوتاهی نکنید.

    به راحتی حرف های دیگران را بها ندهید. حتی در دلتان. به طور مثال قوانین طلاق را مطالعه کنید. در صورت طلاق فرزند تا هفت سال تحت سرپرستی مادرش خواهد بود و پدر نفقه و خرجی او را پرداخت می کند. در ثانی وقتی فرزند شما بزرگ شود این حق طبیعی او خواهد بود که زندگی با شما یا پدرش را خودش انتخاب کند و تحت فشار نباشد. پس تهدید در این زمینه بی معنا است چون فرزند انسان است . حقوق و وظایف و اختیار دارد و برده نیست که او را به بند بکشند یا کالا نیست که احتکارش کنند.

    سومین پیشنهادم این است که با خودتان خلوت کنید. با خودتان مذاکره کنید. چرا با همسرتان در طول این چند سال به زندگی ادامه دادید؟ آیا دلایلتان برای خودتان واقعا پذیرفتنی است یا می خواهید در آنها تجدید نظر کنید ؟ دلایل و انگیزه های واقعی خودتان را بشناسید و پنهانش نکنید. به لایه های زیرین بروید و در پوسته توقف نکنید. مثلا درست است که فرزند می تواند انگیزه ادامه زندگی باشد. اما شما به لایه دوم بروید : چرا به درخواست همسرم صاحب فرزند شدم ؟ آیا به همسرم علاقه دارم و می خواهم پیوندم را با او محکم کنم ؟ یا به دلیل دیگری درخواست او را پذیرفته ام ؟ پایین تر بروید به لایه سوم : آیا فقط به درخواست همسرم صاحب فرزند شدم یا خود من هم می خواستم بچه دار شوم ؟ فرزند داشتن برای من چه نعمت هایی به دنبال می آورد ؟ با توجه به اینکه من می دانم که پیوند زناشویی با طلاق پایان می یابد اما پیوند خونی و نسبی هرگز گسسته نخواهد شد فرزند دار شدن چه دورنمایی برای من ترسیم می کرد ؟ باز هم می توانید پایین تر بروید به لایه چهارم : من قبل از ازدواج می دانستم که زندگی تازه ای را شروع خواهم کرد و بستری فراهم می کنم که نسل های بعدی در آن پرورش می یابند. در واقع فرزندانم من بسیار شبیه به پدر و خانواده پدری خواهند شد همان گونه که به من و خانواده من شبیه می شود.
    چرا همسر فعلی ام را انتخاب کردم و چه ملاک ها و دلایلی داشتم ؟ شرایط من ، تفکر من ، سبک زندگی من و روابط من با خانواده خودم چگونه بود ؟ آیا در خانواده اصلی خودم مشکلات شبیه به الان داشتم ؟ آیا در خانواده خودم امتیازها و نکات مثبت فعلی را داشتم ؟ چه کسانی در شکل دادن به شخصیت من اثرگذار بودند و خودشان چه زندگی داشته و دارند ؟ من درباره آنها چه موضع گیری دارم و تفاوت ها و شباهت های من با آنها چیست ؟

    دوست عزیز این فقط یک مثال بود تا منظور خودم را بهتر برسانم . این کار مدتی زمان می برد. مثل یک شغل است.
    تعداد لایه هایی که آدم ها به آنها نفوذ می کنند برای هر فرد متفاوت است. یادگیری مهارت های کنترل احساس از ضروریات این کار است. همان طور که سلامت بودن بسیار مهم است.

    اگر می توانید تاپیک های منتخب و تاپیک های مشابه را مطالعه بفرمایید. مثل تاپیک هایی که در نوار ابزار بالای سایت آمده است.

    در هر حال ارتباط خود را با خداوند محکم و محکم تر کنید. این از همه چیز مهمتر است . اصلا همه چیز است و اگر نباشد نمی شود.

  4. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 17 اسفند 98 [ 00:03]
    تاریخ عضویت
    1397-8-20
    نوشته ها
    19
    امتیاز
    1,130
    سطح
    18
    Points: 1,130, Level: 18
    Level completed: 30%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 46.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second Class1000 Experience Points
    تشکرها
    14

    تشکرشده 10 در 9 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام پرنیان عزیز
    دو نکته رو خواستم بگم یک اینکه اکثر زوجین نقطه تاریک همسر خودشون رو ممکنه اوایل ازدواج ندیده باشن و با ی فرد آرمانی در ذهن خودشون ازدواج میکنن و بعدها متوجه نقاط ضعف همسر و خانواده همسرشون میشن پس پشیمون در ازدواج ممکنه برای همه پیش بیاد و این طبیعیه... دوم اینکه شما اگر مادر شده باشید متوجه میشید که هیچ مادری حتی نمیتونه نیم ساعت دور از بچه خودش باشه اونم ی شیر خوار که به مادر وابستگی تام داره و این ترس اینکه ممکنه همسرشون بچه رو با زدن تهمت های فراوان بخوان بچه رو از مادر جدا کنند باعث میشه که آدم هر چیزی رو به بودن در کنار فرزندش ترجیح بده.. اینجا برای آوردن این دلایل محکمه پسند زیاد نیاز نیست آقا تلاش کنند چند دلیل سطحی کافیه چون طبق قانون فرزند تعلق به مرد داره متاسفانه واقعا باید واژه متاسفانه رو چندین بار برای این جمله بنویسم
    صاحب تاپیک میتوانند برای کسب اطلاعات بیشتر حقوقی با شماره های مشاوره های رایگان دادگستری تماس بگیرن که شماره ش توی گوگل هست سرچ کنید اینطوری در کنار صحبت های شما و مشاوره اصولی حقوقی بتونن تصمیم صحیحی بگیرن

  5. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 30 دی 97 [ 22:43]
    تاریخ عضویت
    1397-10-26
    نوشته ها
    3
    امتیاز
    38
    سطح
    1
    Points: 38, Level: 1
    Level completed: 76%, Points required for next Level: 12
    Overall activity: 19.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class
    تشکرها
    0
    تشکرشده 3 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    باسلام مجدد ..خیلی ممنونم ک وقت گذاشتین و جواب دادین
    ستودنی عزیز بله من واقعا از این زندگی خسته شدم گاهی ساعت ها با خودم فکر میکنم به آینده ب روزی ک این همه درد و رنج تموم شده و من روزامو بدون استرس و فکرای بد میگذرونم.انقدر این آینده ی تو ذهنم برام دور از تصوره ک برام شده آرزو.یعنی واقعا یک زندگی آروم و بدون تنش باید برام انقدر دور باشه ک تو رویاهام توش زندگی کنم..شاید رویای خیلیا پول و ثروت ووو باشه ولی واقعا رویای من شده یک زندگی ساده و آروم ...این روزا تمام فکرم این شده ک این زندگی تاوان کدوم گناه منه..این زندگی ک هیچ دلخوشی و امیدی توش نیس..

    پرنیان یاسی عزیز ممنونم نوشته هاتو کامل خوندم..و فکر کردم..من خودم اصلا نمیخواستم بچه دار بشم چون حس میکردم این زندگی واقعا زندگی نمیشه ولی احمقانس ک بگم شوهرم منو گول زد ..یک مدت کلا اخلاقشو عوض کرد انقدر خوب ک شک کردم همون آدم سابق باشه..و منه ساده گول خوردم و ی بچه بیگناهو ب این زندگی نکبت بار خودمون وارد کردم..تو این شرایط زندگی نمیدونم چطوری مواظب خودمون باشم.. انقدر روحم خستس ک گاهی از بچمم خسته میشم..نمیتونم باهاش بازی کنم حرف بزنم باهاش انقدر افسرده شدم ک طول روز کلا ساکتم.فقط وقتی ب طلاق فک میکنم آروم میشم ولی وقتی نگاهم ب بچم میفته با خودم میگم چجوری طلاق بگیرم چرا باعث شدم ی بچه این وسط قربانی ما بشه.باخودم میگم اگه طلاق بگیرم آیندش چ جوری میشه و اگه نگیرم چ جوری و آخرش ب این نتیجه میرسم ک من گناه بزرگی مرتکب شدم ک گول حرفای شوهرمو خوردم و بچه دار شدم...نمیدونم میتونم منظورمو برسونم یا نه.انگار نه راه پس دارم نه پیش...

    دیشب رفتم با شوهرم حرف زدم..دو روز بود ک قهر بودیم کلا با گوشیش مشغول بود..رفتم پیشش گفتم میخوام منطقی حرف بزنم میخوام بدونم مشکلت چیه چرا اینجوری میکنی ..چرا خانواده کوچولومونو دوس نداری چرا براش ارزش قایل نیستی و هر محرم و نامحرمی رو وارد زندگی خصوصیمون میکنی..اولش گف حوصله ندارم ول کن بعد گفتم ببین من خسته شدم دگ واقعا کشش ندارم بچتم مال خودت میخوام برم..گف برو..وقتی بلن شدم گف بشین صب برو..بعد شروع کرد حرف زدن ک تقصیر توعه موندم دست ی دیوانه همه میگن زنت دیوانس مادرم رفته پیش فالگیر و اون گفته پسرت مشکلی نداره و عروست دیوانس حتی صدای فالگیرم ضبط کرده میخوای ب خودت نشون بدیم

    مسخرس ..اسم دیوانه رو روم گذاشتن مادرشوهرم میگه تو روانی هستی..گاهی میگم نکنه واقعا روانی شدم..مگه هر کی ی زندگی آروم بخواد روانیه..اینکه من از شوهرم محبت میخوام وفاداری میخوام تلاش میخوام یعنی من روانیم?اینکه میگم بدون مشورت با من وسایل خونمو بذل و بخشش نکن یعنی من روانیم?بخاطر ی پلوپز چیا ک نشنیدم ..
    دیشب شوهرم گف بیا از اول شروع کنیم گف سعی میکنه خوب شه گف دگ عصبی نمیشه گف هرچی تو بگی همون میشه

    نیم ساعت بعد دوباره شروع کرد ک تو بدقدنی از وقتی اومدی کارمو از دس دادم بد شگونی نحسیت دامن مارو گرف ..ب من میگع مامان من فرشتس تو یه دیوی ..
    بخاطر ی پلوپز واقعا خندم میگیره بخاطر ی پلوپز چ بلوایی ب پا شد
    دیشب دوباره گف خانواده من پدر مادرمن گف اول اونان بعد بچم بعد تو..گف از اولم ازت خوشم نیومد نمیدونم چرا باهات ازدواج کردم

    تو یه لحطه حس مرگ بهم دست داد درست نیم ساعت رو مبل کز کردم و هیچی نگفتم

    بعد واقعا با خودم فک کردم واقعا من اینجا چ غلطی میکنم یعنی اگه بچه من تو این خونه با این پدرمادر بزرگ شه خوشبخت میشه?پاشدم لباسامو جم کردم دگ واقعا تصمیممو گرفته بودم حس میکردم تمام بدنم سر شده
    ولی باز اومد و گولم زد..گریه کرد گف عصبی شده گف فشار روشه گف دگ تکرار نمبکنه گف بجون بچم از عصبانیت گفتم و اصلا منظوری نداستم.بهش گفتم برای آخرین بار بهش فرصت میدم اگه سعی نکنه از کاراش دس برداره برا همیشه میرم


    الان سوال من اینه ..آیا تصمیم درستی گرفتم?با این همه نفرتی ک ازش تو دلم هست..با اینهمه خیانت و عصبانیتاش رفتار بدش ارزش ندادناس واقعا میشه ب این آدم اعتماد کرد?و اینکه من دیر یا زود با خانواده شوهرم رو برو نیشم و اونا باز دوباره شروع مبکنن ک تو دیوانه ای و این حرفا..برخورد من چ جوری باشه آیا جوابشونو بدم یا ساکت بمونم و چیزی نگم تا بلکه دست از سرم بردارن


    بازم بی نهایت ازتون ممنونم

  6. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 01 آذر 02 [ 13:37]
    تاریخ عضویت
    1393-2-30
    نوشته ها
    162
    امتیاز
    8,980
    سطح
    63
    Points: 8,980, Level: 63
    Level completed: 77%, Points required for next Level: 70
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    11

    تشکرشده 336 در 126 پست

    Rep Power
    42
    Array
    سلام عزیزم. واقعا خدا را شکر کن که این همه فرزند عزیزت را دوست داری و می خواهی امانت دار خوبی باشی. مطمئن باش خداوند تنهایت نمی گذارد. او حافظ همه ماست.
    عزیزم حتما یک نگاهی به قسمت سوالات متداول و تاپیک های مهم در بالای صفحه بیندازید. برای شروع کار شما ضروری است. یکی از مدیران انجمن به نام خانم بالهای صداقت هستند که شرایطی مشابه شما داشته اند. یک قسمتی هست به نام تاپیک های به نتیجه رسیده. کسانی که توانستند مشکلات خود را حل کنند. همیشه من را امیدوار می کرد.
    من هم به شرایطی مانند شما دچار شدم. آنقدر به من فشار آمد که نزدیک بود واقعا دق کنم. مجبور بودم نصف روز را در رختخواب دراز بکشم تا دق نکنم. در آن روزها خیلی فکر می کردم که باید چه کار کنم. خدا را شکر بهبود پیدا کردم. اما نتیجه ای که در آن روزها به آن رسیدم این بود :

    من ادعای بی گناهی ندارم. هزگر نمی گویم اشتباه نکرده ام . اما هرگز شرور و فاسق و دشمن خدا نبوده ام. بدخواه مردم نبوده ام. پس کسی که باید دق کند و بمیرد من نیستم. نمی خواهم تاوان گناه دیگران را من پرداخت کنم.

    شادی جان آنچه که از آن مطمئن هستم این است که همسرت هم از شرایط خانواده خودش آزار دیده و می بیند. شما که عضو آن خانواده نیستی اینگونه روزگارت تلخ شده است. چه برسد به کسی که سالها در این شرایط بوده است. به نظر من همسر شما مردد است که چکار کند. در بن بست گیر افتاده است و حس می کند راه پس و پیش ندارد. خوب به نظر من آدمی که مردد است و شک دارد بهتر است از کسی که قاطعانه می خواهد راه غلطی را انتخاب کند و ادامه دهد. اینگونه آدم ها معمولا حد و حدودی را نگه می دارند و تخته گاز جلو نمی روند. به نظر من فعلا از همسرت نخواه که تصمیم قطعی بگیرد. البته نباید هم اجازه بدهی که تو را کیسه بکس خودش بپندارد و استرس خودش را روی شما تخلیه کند.

    تا آنجا که من اطلاع دارم برای حل مشکلات رویکردهای مختلفی وجود دارد. خوب خیلی مهم است که رویکرد درستی به شما پیشنهاد شود. برای همین بهتر است مشاوره تخصصی هم از مدیران تالار دریافت کنید.

    موفق باشید شادی جان .َ


 

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:33 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.