سلام
مشکل من مشکلیه که خیلی از هم نسلای من باهاش طرف هستند و تو همین سایت بارها مطرح شده.



در واقع مشکل، ناسازگاری همیشگی پدر و مادرمه. من متاهل هستم سعی کردم اولویتم رو حفظ آرامش خانواده کوچک خودم قرار بدم و خوشبختانه و به لطف خدا همسر خوبی دارم که اون هم همین تلاش رو داره.



اما نمی شه نسبت به مسائل منزل پدر و مادر هم بی تفاوت باشم مخصوصا این که اون ها هم مهارت مدیریت اوضاع رو ندارن. مثلا همین امروز مادرم با وجود بعد مسافت و بارداری من بالاخره بعد کلی صحبت از این در و اون در از دعوای سخت امروز صبحشون برام گفت که پدرم گفته دیگه من به این خونه نمیام و به برادرت فلان موضوع (که مدت هاست سوژه دعواشون شده) رو می گم.



البته یه خصیصه آزار دهنده پدر من اینه که همیشه تو دعوا می گه من می رم و از این چیزا. طوری که برای من عادی شده. اما مادرم هر بار این حرف رو تکرار می کنه و البته خیلی چیزها که اصلا ما به عنوان بچه ها نباید درگیرشون بشیم.



پدرم هم همیشه پیش ما از مادرم ایراد می گیره و انتقاد می کنه و وقتی به سیم آخر بزنه ملاحظه حضور هیچ کس رو نمی کنه.



به هر حال من با تمام این اخلاقشون کنار اومدم و پذیرفتم که نمی تونم تغییرشون بدم هرچند هنوز هم سعی می کنم مخصوصا با مادرم صحبت کنم که اصلا هم تاثیر نداشته. اما نگرانی من بیشتر برای خواهر کوچکترمه که تو اون خونه و بین اون همه جنگ اعصاب گیر افتاده.



دوران مجردی من اوضاع خیلی فرق می کرد. ما تو رفاه مالی بودیم. مادرم سرش با ماشین و خرید و خانوادش گرم بود. پدرم هم اکثر اوقات نبود که دعوایی بشه. بیشتر هم دعوا سر بی نظمی مادرم بود که واقعا معضلیه اون هم. یا مادرم در نبود پدرم سر مشکلاتی که همه مادرها با بچه هاشون دارن داد و بیداد راه می انداخت که واقعا الان برام نه عقده شدن و نه اهمیت داره.



الان و اون هم تو شرایطی که چند بار داشت کار بابام درست می شد و وضع بهتر می شد به خاطر شرایط اقتصادی موجود دوباره وقفه ایجاد شد، همیشه و سر همه چیز دعوا دارن که البته من درگیرش نیستم اما از صحبت هایی که گه گاه از دهان خواهرم در می ره و حرف های مادرم و البته با شناختی که رو والدینم دارم می تونم بفهمم چه خبره.



واقعا ناامیدم تو این زمینه. حالم از این که من باید مادر خودم رو نصیحت کنم بده. خواهر بیست سالم هم تبدیل شده به یه آدم تنبل و بی انگیزه و استرسی که در نتیجه همین استرس یه سری رفتار وسواس گونه هم پیدا کرده.



خیلی دوست دارم از این وضع در بیاد و خیلی بهش می گم فلان کار رو بکن و برو دنبال فلان مسئله اما از اون جایی که خودم هم بچه کوچیک دارم و باردارم و ساعات کار همسرم بسیار زیاده و البته دوری نمی دونم بیشتر از این چه می شه کرد.



البته نگرانی های بیشتری هم دارم در موردش اما ترجیح می دم فعلا خیالم از شرایط کنونیش راحت بشه. حتی دیگه به فکر احساس بی پشت و پناهی عاطفی خودم هم نیستم و ممنونم از خدا که خانواده خوبی برام فراهم کرده. اینم خوب می دونم که همیشه باید مادرم رو فرزند ناآگاه و خام خودم بدونم که البته تلخه.



ببخشید که طولانی شد.