به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    شوهرم هیچ جا همراهم نیست ولی از من انتظار داره همیشه همراهش باشم

    سلام من 27 سالمه شوهرم 35 ،پدرشوهرم در دوران عقدمون فوت کردن مادرشوهری دارم که تنها زندگی میکنه مشکل افسردگی داره قرص استفاده میکنه اقدام به خودکشی قبلا داشته،مادرشوهر 25 سال از پدرشوهرم کوچکتر بوده و زن دوم هم بوده ،چند باری هم کمرش رو عمل کرده و خوب نمیتونه راه بره خلاصه به دلیل همه ی این مشکلات و اینکه زن دوم بوده شوهرم و برادرش(از مادرشوهرم همین دو تا پسر هستند)همیشه تنها بودن و تا سالها هیچ ارتباطی با عمه و عموها و کلا خانواده ی پدری نداشتن از طرف خانواده ی مادری هم مادرشوهرم شمالیه که وقتی ازدواج کرده اومده تهران و عملا از خانواده ی خودش هم دور بوده همه ی اینا باعث مشکلات روحی مادرشوهرم و البته به دلیل تنها بودنشون از بچگی،باعث شده شوهرم و برادرشوهرم از جمع،مهمونی،عروسی،مراسمها، آداب ورسوم فراری باشند و اعتقادی هم بهش ندارند.
    برادرشوهرم 9سال زودتر از شوهرم ازدواج کرده برای همین مادرشوهرم و شوهرم (پدرشوهرمم روزها خونه ی این زنش بود و عصر میرفت خونه ی اون یکی زنش و صبح فردا میومد)همیشه تنها بودن و به شده به هم وابسته طوریکه تمام نیازهای مادر شوهرم با شوهرم تامین میشه
    دو تا مشکل اساسی دارم1- روابط غیر طبیعی همسرم و مادرش و 2-مشکلم با رفتارهای همسرم که به خاطر شرایط سخت زندگیش به وجود اومده
    چند تا مثال از مشکلاتم میزنم:ما تمام پنجشنبه جمعه ها میریم خونه ی مادرشوهرم تمام عیدها از دو روز قبل سال تحویل تا اواسط عید با مادرشوهرم میریم شمال ،عید فطر عید قربان شب یلدا خلاصه تمام روزهای مهم به دلیل تعطیلی و تنهایی مادرشوهرم ما میریم کرج خونه ی مادرهمسرم و عملا وقتی برای خونه ی مادرمن نمیمونه،خودشون چون با کسی از بچگی خیلی ارتباطی نداشتن و تنها بودن اصولا اعتقادی به شلوغی ندارن و حتی عیدا فقط بعد از شمال ما یه سر خونه ی مادرم میریم خونه ی یکی از عمه هام و یکی از عموهام و خواهرم و پدربزرگم اونم جون به لب میشم تا بریم بقیه ی فامیلام رو که اصلا اسمشون رو نمیاره(ما ترکیم و پر رفت و آمد و من حتی روز اول آشناییمون این مسیله رو گفتم و شوهرم گفت مشکلی نداره)ولی هرکسی رو به یه دلیل حذف کرد و اینایی که میریمم هی میگه باشه میریم باشه میریم ولی هروقت میگم الان بریممیگه خسته ام حوصله ندارم حالا وایسا مثلا خونه ی پدربزرگم که میگه بریم ما هنوز عید دیدنی نرفتیم تموم شد سالهیچ عروسی ا ی باهام نمیاد مهمونیارو نمیاد دورهمی ها رو نمیاد .دیگه وقتی اسم مهمونی و دورهمی میشه به خدا استرس میگیرم از عیدم که کلا بدم اومده از الان استرس سه ماه دیگه رو گرفتم آخه عید97 ما از دو روز قبل سال تحویل با خانواده اش رفتیم شمال تا وسط عید برگشتیم یه روز خونه بودیم فرداش مادرشوهرمینا اومدن خونمون سه روز موندن رفتن یه روز با دوست شوهرم رفتیم بیرون باز دیدم از صبح هی مادرشوهرم زنگ میزنه بعدشوهرم میگه بیا فردا بریم خونه ی مادرمینا 3 روز بمونیم برگردیم یعنی سیزده بدر برگردیم که فرداش میره سرکار شوهرم،نمیدونستم گریه کنم عصبانی بشم چیکار کنم بابا اه اه دیگه کل عیدو میخوان پیش هم باشن یعنی چی بشینیم خونمون مهمون شاید برامون بیاد یا اصلا مهمونیم نمیبره منو بریم بیرون بگردیم ااخه خلاصه تو بیرون به من گفت بریم خونه ی مادرم من ناراحت شدم و به روش آوردم اونم نامردی نکرد قاطی اساسی کرد که دیگه از سال دیگه تو روابط من دخالت نکن از اول تا اخر عید میخوام پیش مادرم باشم بعدم بهم گفت خدا هیچوقت سر داداشت نیاره اگه مادرتون شرایط مادرمنو داشت اصلا یه لحظه تنهاش نمیذاشتینو خلاصه گفت از سال دیگه روی کل عید حساب نکن ،حالا من استرس گرفتم عید امسال چیکار کنم؟احساس میکنم تحمل ندارم دیگه دارم له میشم خانواده ی من چی؟خوم چی؟

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط خوب من نمایش پست ها
    سلام من 27 سالمه شوهرم 35 ،پدرشوهرم در دوران عقدمون فوت کردن مادرشوهری دارم که تنها زندگی میکنه مشکل افسردگی داره قرص استفاده میکنه اقدام به خودکشی قبلا داشته،مادرشوهر 25 سال از پدرشوهرم کوچکتر بوده و زن دوم هم بوده ،چند باری هم کمرش رو عمل کرده و خوب نمیتونه راه بره خلاصه به دلیل همه ی این مشکلات و اینکه زن دوم بوده شوهرم و برادرش(از مادرشوهرم همین دو تا پسر هستند)همیشه تنها بودن و تا سالها هیچ ارتباطی با عمه و عموها و کلا خانواده ی پدری نداشتن از طرف خانواده ی مادری هم مادرشوهرم شمالیه که وقتی ازدواج کرده اومده تهران و عملا از خانواده ی خودش هم دور بوده همه ی اینا باعث مشکلات روحی مادرشوهرم و البته به دلیل تنها بودنشون از بچگی،باعث شده شوهرم و برادرشوهرم از جمع،مهمونی،عروسی،مراسمها، آداب ورسوم فراری باشند و اعتقادی هم بهش ندارند.
    برادرشوهرم 9سال زودتر از شوهرم ازدواج کرده برای همین مادرشوهرم و شوهرم (پدرشوهرمم روزها خونه ی این زنش بود و عصر میرفت خونه ی اون یکی زنش و صبح فردا میومد)همیشه تنها بودن و به شده به هم وابسته طوریکه تمام نیازهای مادر شوهرم با شوهرم تامین میشه
    دو تا مشکل اساسی دارم1- روابط غیر طبیعی همسرم و مادرش و 2-مشکلم با رفتارهای همسرم که به خاطر شرایط سخت زندگیش به وجود اومده
    چند تا مثال از مشکلاتم میزنم:ما تمام پنجشنبه جمعه ها میریم خونه ی مادرشوهرم تمام عیدها از دو روز قبل سال تحویل تا اواسط عید با مادرشوهرم میریم شمال ،عید فطر عید قربان شب یلدا خلاصه تمام روزهای مهم به دلیل تعطیلی و تنهایی مادرشوهرم ما میریم کرج خونه ی مادرهمسرم و عملا وقتی برای خونه ی مادرمن نمیمونه،خودشون چون با کسی از بچگی خیلی ارتباطی نداشتن و تنها بودن اصولا اعتقادی به شلوغی ندارن و حتی عیدا فقط بعد از شمال ما یه سر خونه ی مادرم میریم خونه ی یکی از عمه هام و یکی از عموهام و خواهرم و پدربزرگم اونم جون به لب میشم تا بریم بقیه ی فامیلام رو که اصلا اسمشون رو نمیاره(ما ترکیم و پر رفت و آمد و من حتی روز اول آشناییمون این مسیله رو گفتم و شوهرم گفت مشکلی نداره)ولی هرکسی رو به یه دلیل حذف کرد و اینایی که میریمم هی میگه باشه میریم باشه میریم ولی هروقت میگم الان بریممیگه خسته ام حوصله ندارم حالا وایسا مثلا خونه ی پدربزرگم که میگه بریم ما هنوز عید دیدنی نرفتیم تموم شد سالهیچ عروسی ا ی باهام نمیاد مهمونیارو نمیاد دورهمی ها رو نمیاد .دیگه وقتی اسم مهمونی و دورهمی میشه به خدا استرس میگیرم از عیدم که کلا بدم اومده از الان استرس سه ماه دیگه رو گرفتم آخه عید97 ما از دو روز قبل سال تحویل با خانواده اش رفتیم شمال تا وسط عید برگشتیم یه روز خونه بودیم فرداش مادرشوهرمینا اومدن خونمون سه روز موندن رفتن یه روز با دوست شوهرم رفتیم بیرون باز دیدم از صبح هی مادرشوهرم زنگ میزنه بعدشوهرم میگه بیا فردا بریم خونه ی مادرمینا 3 روز بمونیم برگردیم یعنی سیزده بدر برگردیم که فرداش میره سرکار شوهرم،نمیدونستم گریه کنم عصبانی بشم چیکار کنم بابا اه اه دیگه کل عیدو میخوان پیش هم باشن یعنی چی بشینیم خونمون مهمون شاید برامون بیاد یا اصلا مهمونیم نمیبره منو بریم بیرون بگردیم ااخه خلاصه تو بیرون به من گفت بریم خونه ی مادرم من ناراحت شدم و به روش آوردم اونم نامردی نکرد قاطی اساسی کرد که دیگه از سال دیگه تو روابط من دخالت نکن از اول تا اخر عید میخوام پیش مادرم باشم بعدم بهم گفت خدا هیچوقت سر داداشت نیاره اگه مادرتون شرایط مادرمنو داشت اصلا یه لحظه تنهاش نمیذاشتینو خلاصه گفت از سال دیگه روی کل عید حساب نکن ،حالا من استرس گرفتم عید امسال چیکار کنم؟احساس میکنم تحمل ندارم دیگه دارم له میشم خانواده ی من چی؟خوم چی؟
    تو سرم دو تا صدا هست یکی میگه شرایط اینا طبیعی نیست درک کن خودتم بودی مادرتو تنها نمیذاشتی یکیم میگه بابا چرا تاوان انتخابهای اشتباه دیگرانو رفتارای اشتباهشونو من و حتی شوهرم پس بدیم یکمم مادرشوهرم درک کنه مام جوونیم دوست داریم باهم بریم بیرون باهم بریم مسافرت (البته ای کاش فکر میکردم فقط مشکل مادرهمسرمه ولی خودهمسرمم تلاشی نمیکنه تمام تعطیلاتو از قبل برنامه میریزن روزی صدبار تلفنی صحبت میکنن دوباره تلگرام بهم پیغام میدن فکر کنین شوهرم شش صبح میخواد بره سرکار به مادرش زنگ میزنه مادرشم از خواب بلند میشه جوابشو میده یه ربع حرف میزنن در مورد چی نمیدونم کارش تموم میشه به مادرش زنگ میزنه وسط روز مادرشوهرم کار داشته باشه صد بار دیگه هم زنگ میزنه تمام مسیجاو پیغامای مادرشوهرمم که عاشقانه درحد فجیع یعنی من صد سال به ذهنم نمیرسه اینجوری بگم،اخه من چجوری بگم نمیذاره نفس بکشیم چجوری جا واسه من باشه اخه؟وقتی مادرشوهرم میاد خونه ی ما فاجعه ی اصلیه شوهرم از کار تعطیل میشه زنگ میزنه میگه دارم میام خونه بعدم میگه گوشی رو بده به مادرم فکر کن بیست دقیقه دیگه میرسه خونه بازم با مادرش حرف میزنه بگذریم که مادرشم با چه عشوه ای تلفنو میگیره میگه جانم حسن جان قربونت برم مامان ،خوبم کجایی؟کی میرسی؟خسته نباشی مامان جان بعد اون میگه چیزی میخوای برات بگیرم این میگه نون داغ برام بگیر اونم میگه باشه ،ده دقیقه بعد به موبایل مادرشوهرم زنگ میزنه وای که انگار جنگو برده با یه لبخند پیروزمندانه به من نگاه میکنه با عشوه جواب میده جانم عزیزم کجایی دیر نکردی؟(اوووووووووووق) اونم میگه دارم میام نون سرده وایسم داغش از تنور دربیاد یا بگیرم ؟اینم میگه همونو بگیر زود بیا مامان جان خوب؟(اووووووووووووووق)فکر کنید دو سه روز تمام خونمونه من چه بساطی دارم تمام جرفامونم که درمورد پسرش که چقدر خوبه اینکه باید یه بچه بیارم خدا کنه شبیه پسرش باشه(فکر کننننننن)اینکه پسرش چه کارایی براش میکنه، اینکه شام چی برای پسرش میخوام بپزم و........... خلاصه وقتایی که خونمونه فقط دوست دارم صاعقه بزنه بهم همونجا بمیرم راحت شم
    من با این دو تا چیکار کنم؟رفتار درست چیست ایا؟

  3. #3
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 14 دی 00 [ 02:26]
    تاریخ عضویت
    1395-8-02
    نوشته ها
    163
    امتیاز
    8,559
    سطح
    62
    Points: 8,559, Level: 62
    Level completed: 37%, Points required for next Level: 191
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    878

    تشکرشده 238 در 114 پست

    Rep Power
    36
    Array
    سلام دوست عزیز
    با توجه به تجربه ای مشابه که دارم، که مادرشوهر تمام مناسبات رو از دو هفته قبل دعوت میکرد که ما جایی جز خونه اونها نریم ولی پارسال تصمیم گرفتم مناسبت شب یلدا رو خودم دعوت کنم و زمانی که خواستن دعوت کنن من گفتم دوست دارم پیش خانواده خودم هم باشم پس امسال خونه ما برگزار میشه. و بعد از اون مناسبت بود که به صورت علنی میگفتم دوست دارم پیش پدر و مادرم هم باشم که مادرشوهرم تونست قبول کنه که لازم نیست فقط پیش اونها باشیم. بنظر من شماهم باید همین کار رو بکنید نشون بدی که دوست داری پیش خانواده ت باشی. یا عید رو از الان به همسرت بگو که میخوای پیش خانواده ت باشی. یا خانواده ت رو دعوت کن. بنظرم فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی با اهمیت دادن به ارزش ها و خواسته هات. اگه همسرت نمیاد تو بیشتر خانواده ت رو دعوتشون ‌کن خونتون.
    در مورد رفتارها و قربون صدقه های مادرشوهر به همسرت هم، منم مثل شما بودم ولی از جایی به بعد اهمیت ندادم و سعی کردم جلوی مادرشوهر از شوهرم فاصله بگیرم و اینو نشون دادم. کم کم خودش حساسیت هاش کم شد. و کمتر ابراز میکنه. در واقع بنظرم رفتار شیطنت آمیزی بود نه صرفا از روی محبت.
    موفق باشی

  4. کاربر روبرو از پست مفید زن ایرانی تشکرکرده است .

    گیسو کمند (پنجشنبه 13 دی 97)

  5. #4
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط زن ایرانی نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز
    با توجه به تجربه ای مشابه که دارم، که مادرشوهر تمام مناسبات رو از دو هفته قبل دعوت میکرد که ما جایی جز خونه اونها نریم ولی پارسال تصمیم گرفتم مناسبت شب یلدا رو خودم دعوت کنم و زمانی که خواستن دعوت کنن من گفتم دوست دارم پیش خانواده خودم هم باشم پس امسال خونه ما برگزار میشه. و بعد از اون مناسبت بود که به صورت علنی میگفتم دوست دارم پیش پدر و مادرم هم باشم که مادرشوهرم تونست قبول کنه که لازم نیست فقط پیش اونها باشیم. بنظر من شماهم باید همین کار رو بکنید نشون بدی که دوست داری پیش خانواده ت باشی. یا عید رو از الان به همسرت بگو که میخوای پیش خانواده ت باشی. یا خانواده ت رو دعوت کن. بنظرم فقط خودت میتونی به خودت کمک کنی با اهمیت دادن به ارزش ها و خواسته هات. اگه همسرت نمیاد تو بیشتر خانواده ت رو دعوتشون ‌کن خونتون.
    در مورد رفتارها و قربون صدقه های مادرشوهر به همسرت هم، منم مثل شما بودم ولی از جایی به بعد اهمیت ندادم و سعی کردم جلوی مادرشوهر از شوهرم فاصله بگیرم و اینو نشون دادم. کم کم خودش حساسیت هاش کم شد. و کمتر ابراز میکنه. در واقع بنظرم رفتار شیطنت آمیزی بود نه صرفا از روی محبت.
    موفق باشی
    سلام خیلی ممنون از وقتی که گذاشتید و جواب دادین مشکلم اینه که مادرهمسرم مشکلات روحی داره یعنی رفتارش طبیعی نیست اصلا اینو نمیپذیره که پیش اون نباشیم جای دیگه باشیم یه فیلمایی درمیاره که پشیمون میشیم چمیدونم نریم خونه اش در خونه اشو قفل میکنه تلفنارو جواب نمیده پسراش دیگه دارن سکته میکنن چون طبققه پایین برادرشوهرمه شوهر من هی زنگ میزنه به داداشش میگه برو ببین چی شده جواب نمیده از صبح ،هیچی درو میرن میکوبن باز نمیکنه همسایه ها جمع میشن دیگه راست و دروغش با خودش که قفل درو شکوندن با همسایه ها رفتن تو دیدن غش کرده حالا دیگه از قصد قرص خواب اور میخوره خودشو به غش میزنه اینا با خودش هیچی دیگه یه درسی به پسراش میده که تنهاش نذارن بعدم من به خود شوهرمم میگم بیا مثلا بریم فلانجا بعد خونه ی مادرت میگه من از شلوغی خوشم نمیاد حوصله ندارم خودت منو میشناسی پس چرا میگی؟میگه این رسم و رسومات مسخره چیه بابا ،یه روز دیگه میریم خونتون اگر من میرم پیش مادرم برای اینه که تعطیلیه و تنهاست میرم نه به خاطر رسومات،کلا مادرشوهرم یه جوری از بچگی انقدر تو گوششون گفته که زندگیمو جوونیمو پای شما گذاشتم و هی بهشون عذاب وجدان داده اصلا نمیتونن برن جایی بدون مادرشون خوشحال باشن چون هی فکر میکنن اون الان تنهاست و داره گریه میکنه آه ای کاش میشد حالش خوب میشد هم خودش زندگی میکرد هم میذاشت ما زندگی کنیم ازینورم هی میگم شوهرمم کم حق نداره که، فکر کن صبح زنگ میزنه به مادرش داره گریه میکنه تا شب ده بار باهم حرف میزنن همش از مرگ و تنهایی و ناامیدی و بی پولی و .... حرف میزنه شوهرمم ادمه مگه چقدر تحمل داره خوب منم باشم نمیتونم خوش باشم وقتی میدونم مادرم تنهاست و حالش بده
    م ش (مادرشوهرم) اصلا این حقو به ما نمیده که دوتایی بریم مسافرتی جایی یه بار شوهرم هوای مشهد کرده بود مادرشم میگفت بریم شمال که مادربزرگ شوهرم حالش بد بود میخواستن برن خلاصه شوهرم 7 روز مرخصی گرفت دوتایی با ماشین خودمون سه روزه بریم مشهد و برگردیم 4 روز بقیه اشو اینا برن شمال
    اقا داشتیم راه میافتادیم بریم مشهد مادرش زنگ زد(از مضرات زیاد زنگ زدنشون اینه که هرکاری کنیم و هرجایی باشیم مادرش میفهمه)شوهرم گفت داریم میریم مشهد سه روزه میام طبق برناممون میریم شمال ،اینو گفت انگار بلا گفت اونور خط گریه زاری داد بیداد هق هق که چرا به من نگفتین حداقل بهم تعارف میکردین من که نمیومدم فقط دلم خوش میشد(الکی میگفت چون سابقه نداشته ما جایی بریم با ما نیاد )خلاصه سه روزو زهرمارمون شد به همه ی دنیا زنگ زده بود گریه کرده بود رفته بود خونه ی همسایه ها یجوری ناله کرده بود گریه کرده بود که میگفتن داشته سکته میکرده انقد زنگ زد گریه کرد انقد زنگ زد گریه کرد ما هیچی نفهمیدیم سریع برگشتیم اینا رفتن شمال اقا تا یه مدت من هرجا میرفتم یجوری گریه کرده بود به همه گفته بود بهم بی احترامی کردن همه میگفتن بیچاره رو چرا بهش تعارف نکردین گناه داره تنهاست
    من نفهمیدم چیکار کنم با هم هستیم رفتاراش بده خودمون بریم زمین و زمانو بهم میزنه من چیکار کنم اخه؟
    دیگه این که حتی مادرشوهرمم نباشه شوهرم تو خونه میخوابه مهمونی اینا خونه ی مادرم باشه نمیاد دورهمی باشه نمیاد کلا شلوغ باشه اصلا نمیاد خلوتم باشه بیشتر مواقع خسته است و خوابش میاد
    هیچی حرفم میزنم میگه برو خداتوشکر کن من بزرگواری میکنم میگم خودت برم ،توام به من کاری نداشته باش .بهش میگم من با تو همه جا میام همه مسافرتا همه ی تعطیلات میگه اگه قراره منت سرم بذاری هیچکاری نکن و هیچ جا نیا خودم میرم چند بارم امتحان کردم نرفتم خودش رفت و به من زنگ نزد مسیجم نداد ازونور مادرش هی تلگرام بهم عکس و فیلم میفرستاد که شوهرم داشت کارارو میکرد هی تو فیلم میگفت خداخیرش بده حسنو نبود من هیچکاری نمیتونستم بکنم من اینجا نشستم حسن میپزه من میخورم ایشاا همیشه موفق بشه دست به خاک بزنه طلا بشه ،یا یه فیلم دیگه فرستاده بود که حسن داره شام قرمه سبزی درست میکنه ما اینجا همه چی داریم دوغ نوشابه ماهی همه چی ایشاا چشم هرکسی که نمیتونه ببینه کور بشه (میدونه من قرمه سبزی غذای موردعلاقمه و شوهرمم دوست نداره چمیدونم میخواست بگه واسه من داره قرمه سبزی درست میکنه)منم واکنشم اینه که اصلا به روی خودم نیاوردم چون عقلش اندازه ی یه دختر 14 سالست هیچ کس هم تو زندگیش روش حساب باز نمیکنه پسر بزرگش هم همش با هم دعوا دارن سر کارراش فقط یه شوهر من میمونه که خودش یه بار علنا بهم گفت مادرمه چیکار کنم با اخلاقی هم که داره هیچ کسو دوروبرش نگه نمیداره من نمیتونم ولش کنممدیونشم و تو دنیا فقفط به پدر مادرم بدهکارم که پدرم مرده فقط به مادرم بدهکارم و .....

  6. #5
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    یکشنبه 10 دی 02 [ 10:23]
    تاریخ عضویت
    1391-5-02
    نوشته ها
    1,285
    امتیاز
    24,091
    سطح
    94
    Points: 24,091, Level: 94
    Level completed: 75%, Points required for next Level: 259
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassSocialVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    3,682

    تشکرشده 4,954 در 1,249 پست

    Rep Power
    223
    Array
    سلام
    اول دعا می کنم که خدا به شما صبر و بردباری بده
    یک سوال از شما دارم به جز قضیه مادرشوهرت از بقیه موارد زندگی مشترکت راضی هستی؟

    اگر حضور در منزل مادر شوهر عذابت میده و شوهرت هم اجبارت نمی کنه، مجبور نیستی همیشه بری
    می تونی برای خودت قانون بذاری مثلا ماهی دو بار بری و بقیه مواقع همسرت خودش بره و بیاد
    تو هم اون اوقاتی که همسرت نیست یه جور دیگه خودتو سرگرم کن
    پیش خانوادت برو یا دوستات

    تجربه من بهم اینو یاد داده که با کمتر حضور یافتن در کنار کسانی که عذابم میدن کمتر بهشون حساس میشم و ازشون خشمگین
    فقط کاری کن حالت قهر نداشته باشه یعنی یک در میون برو
    اگر شوهرت صلاح می دونه که بره جلوش رو نگیر اینجوری حس زندانی بودن بهش دست میده و از شما زده میشه
    توی اون اوقاتی که همسرت اونجاست جوری خودت رو سرگرم کن که دیگه به اینکه الان داره چی کار می کنه فکر نکنی
    خواستی اصلا با خانوادت برو گردش و اماکن تاریخی و ... ببین یا برو مهمونی

    کل عید رو هم مجبور نیستی بمونی خونه مادر شوهرت
    هرچند روزی که صلاح می دونی برو
    و بقیه رو هم اونجور که صلاح می دونی بگذرون
    از اوقاتی که شما نیستی هم اگر فیلم فرستادن کلا باز نکن و نگاه نکن
    اینجوری که داری پیش میری ضعف اعصاب می گیری

    گاهی که روابط از حالت نرمال خارج میشه به نظرم آدم خودش باید یه فکری به حال اعصاب خودش بکنه
    تا حدی که برات قابل تحمل هست حتما برو
    گاهی زنگ بزن حال مادر شوهرت رو بپرس یعنی بهش ثابت کن براش ارزش قائل هستی و قهر نیستی ولی بیش از حد نرو و توی محیطی که آزارت میده در این حد قرار نگیر

    من خودم شخصا به رفتارهای خواهرشوهرم خیلی حساسم به شدت لوس و پرخاشگره
    و همسرم هم خیلی ملاحظه اش رو می کنه
    یه بار دسته جمعی رفته بودیم یه شهربازی سرپوشیده
    توی ماشین پشت سر دامادشون خیلی حرفهای مسخره ای می زد و رسما مسخره اش می کرد و همسرم هم هیچی بهش نمی گفت
    من که دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و بهش گفتم درست نیست در مورد آقای فلانی اینجوری حرف بزنی
    همسرم به اون که هیچی نمی گفت ولی برگشت به من گفت آدم نباید جلوی جمع به کسی تذکر بده

    و من هم به شدت عصبانی شدم
    بعد هم خواهر شوهر لوس بازیش رو توی شهربازی به اوج رسونده بود و برای اینکه برادرش ازش دفاع کرده بود رفته بود چسبیده بود بهش و ادا اطوار در می آورد
    مادر شوهرم از سر و صدای شهربازی سردرد گرفته بود بهش پیشنهاد دادم با هم بریم بیرون
    طبقات پایین مرکز خرید بود با هم رفتیم و گشت زدیم
    و ناگهان احساس کردم با بیرون اومدن از اون فضا چقدر راحت شدم
    چرا باید می موندم و حرص می خوردم

    این اولین بار بود که این کار رو می کردم ولی به نتیجه رسیدم تا جایی که میشه در چنین موارد محیط رو ترک کنم
    منتها به بهانه ای که حالت قهر اینا نداشته باشه

    کلا افرادی که زندگیشون حالت عادی نداره سخته باهاشون کنار اومدن
    مثلا همین خواهر شوهر من توی سن کم پدرش فوت شده و به همین دلیل همه به این نتیجه رسیدن که هیچ موقع بهش تذکری ندن و به حال خودش بذارنش و همش ازش دفاع کنن
    27 سالش شده الان ولی همه میگن بچه است کاری بهش نداشته باشید و از طرفی آدم بسیار تنبل و بی تلاشی هست که هیچ نوع هدفی توی زندگیش نداره
    همه اینها دست به دست هم داده که تبدیل به یک شخصیت غیر عادی بشه

    ولی دلیل نداره که من دائم به خاطر رفتارهاش اعصابم خرد باشه
    باید یک راه برای خودم داشته باشم

    البته بحث شما مادرشوهر هست به هر حال مادرشوهر یه حقی داره به گردن همسر آدم

    ولی باز هم شما در حدی که می تونی در کنارش باش نه در حدی که ضعف اعصاب بگیری

  7. 2 کاربر از پست مفید فکور تشکرکرده اند .

    گیسو کمند (پنجشنبه 13 دی 97), زن ایرانی (دوشنبه 10 دی 97)

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام مرسی که و۳ت و انرژی گذاشتی،شوهرم به شدت چشم پاک اهل حلال حروم ،نماز روزه هم سرجاش ،درمورد هیچکس قضاوت نمیکنه یعنی کی نماز میخونه کی به چی اعتقاد داره اینا اصلا رو قضاوتش تاثیر نداره،لیسانس داره خودمم لیسانس ،کارمنده،تمیزه،آداب معاشرتش خوبه
    اینا برای من خیلی مهم هستن و دوستش دارم اونم منو دوست داره فقط میگم شرایط بد زندگیشون و بیماری مادرشون از بچگی روشون تاثیر گذاشته بالاخره دیگه شخصیتش شکل گرفته
    اگه من باهاش نرم بهم زنگ نمیزنه و مسیج نمیده و چندوقت اینکارو کردم یعنی هنوزم ولی خیلی بعضی وقتا ناراحت میشم میرم خونه ی مادرم اخر شب باید با اسنپ برگردم،یا ازینکه همه زوج میان من همیشه آویزون ماشین این و اونم ناراحت میشم،تو جمع خیلی احساس تنهایی میکنم واسه همین باهاش نرم خونه خودمون بمونم راحت ترم
    یه چیز دیگه ام هست که باهاش نمیرم ولی مادرشوهرم دیگه فرصت و غنیمت میشمره هی بهش میچسبه هی روابطشون بیشتر و بیشتر میشه یعنی یه جورایی مادرشوهرم فکر میکنه اینا یه تیمن بقیه مهم نیستن دقیقا یه سالی میشه کمتر میرم بدون قهر،ولی میبینم میریم اونجا انگار از خیلی چیزا عقب موندم مادرشوهرم حتی تو بازیهای مسخره که میکنیم مثل ادابازی و اینا میگه من و حسن و یه نوه ی پسرم داره(کلا دوتا نوه داره از
    برادرشوهرم یه دختر یه پسر )اونم خیلی دوست داره کلا تو دنیا اول شوهر من بعد این نوه اش خلاصه اینا همیشه سه تایی یه تیم هستن ما واسه خودمون باید یه فکری بکنیم حتی مسافرتم میریم این نوه اش و خود مادرشوهرم همیشه با ماشین ما میان و اصلا مال خودش میدونه مثلا تو شمال اگه فک و فامیلاشو بخواد بیاره تهران یا همونجا بگردیم مثلا میگه شما با ماشین ما بیاید نمیدونم چچوری بگم کلا این سه تا همیشه با همن کس دیگه ای هم از فامیلای مادرشوهرم بیاد با ایناست ماشین تنگ میشه جا نیست و اینا عین خیالش نیست بگه مثلا پاشم برم ماشین اون یکی پسرم یا یکی رو بفرستم همه ی فشارا کلا روی منه ،منم میبینم بابا سرم خیلی داره کلاه میره درسته با شوهرم نمیرم که اعصابم خورد نشه ولی یه جورایی اینا یه جوی توشون افتاده که دیدی همه ما رو تنها گذاشتن فقط ما واسه هم میمونیم و موندنی هستیم بقیه رو ول کن و بیشتر بهم میچسبن
    اصلا نمیدونم چه غلطی بکنم؟
    اینا به کنار عید و چیکار کنم نرم با شوهرم اونجا پس چیکار کنم آویزون مامانمینا اینور اونور بدون شوهرم برم که بدتره همه فکر میکنن چی شده اصلا خودم حس بدی دارم همه با همن من تنها چیکار کنم؟ خونه بشینم باید حرص بخورم اونوقت مادرشوهرمم واسم دست میگیره که اره این راضی نیست بیاد اینجا ولی پسرم خوب حالشو گرفت اومد پیش من عیدو اینو تنها گذاشت،با شوهرم برم هی رفتارای خانومو باید ببینم اونش هیچی همش ته دلم ناراحتم هیچ جا نمیریم عیدو خونه ام نیستیم کسی بیاد عید دیدنی
    به شوهرم میگم بشینیم میگه کسی بخواد بیاد زنگ میزنه خونه نبودیمم چه عیبی داره بعد عید بیان مگه ما زنگ میزنیم کسی خونه نیست ناراحت میشیم بعدم میگه سالی به دوازده ماه کسی از ما خبر نمیگیره عید ده دقیقه میخوان بیان بشینن برن چه صله ی رحمیه،کلا من وسط موندم نه به این چیزی میتونم بگم صدتا حرف داره نه به بقیه چیزی میتونم بگم
    خیلی از مواقع هم که حوصله نداره بیاد جایی،حوصله شلوغی نداره دوست داره همش خونه ی خودمون باشیم هیچ جا نریم بعدم میگه دست خودم بود کلا هیچ جا نمیرفتم
    اخلاقای خوب زیاد داره اخلاقای بدش هم همیناست دیگه( ۱_وابستگی به مادرش که تا یه جاهایی حق داره یه جاهاییش دست خودش نیست مادرشه دیگه و یه جاهایی هم بالاخره همین مادر با این ذهن مریض و افسرده بزرگش کرده دیگه،۲_ به شدت خود رای اصلا به هیچ عنوان از حرفش برنمیگرده تحت هیچ شرایطی تا حالا نشده از حرفش کوتاه بیاد، کاری که بخوادو انجام میده کاریکه نخواد و انجام نمیده حتی کوچکترین چیز باشه گریه کنم ناراحت بشم ده روز زجه بزنم قهر کنم اصلا یه درصدم کوتاه نمیاد،۳_مغرور یعنی دعوامون بشه اصلا حقو به من نمیده هیچوقت و من اگه ده روز حرف نزنم نهایتش یه بار صدام میکنه رفتم که هیچی بدون هیچ حرفی یه ذره نازم میکنه و باید دعوا تموم میشه یعنی به روی خودش نمیاره اصلا اگه صدام کنه نرم پیشش دیگه صدام نمیکنه همونجوری تا قیامت قهر بمونیم۴_ اصلا راجع به علت ناراحتی یا قهر و دعوا و اینا حرف نمیزنه اصلا حتی چند بار راجع به مشکلاتمون سعی کردم آروم حرف بزنم ،قهر نبودیما مثلا میخواستم بگم تو خیلی خوبی و دوست دارم و اینا ولی فلان کارو میکنی ناراحت میشم و ...( من کلی هم دنبال مطالب روانشناسی هستم و سعی کردم با اصول حرف بزنم یعنی استاندارد حرف زدم)ولی هیچوقت اصلا جواب نمیده حتی چند بار نامه نوشتم براش گفتم توام نامه بنویس جواب بده باز هیچی ننوشت هیچی نگفت یعنی انگار یجوریه که بهم حق نمیده ناراحت باشم یعنی تو ذهنش میگه اصلا دلیلی واسه ناراحتی معصومه وجود نداره و من کاری نکردم پس خودش مشکلشو حل کنه،حتی خیلی بهم گفته میخوای ناراحت شو میخوای نشو من توانم همینه
    فقط در کل این ۶ سالی که ما همو میشناسیم من از زبونش فقط چند بار اینو با زور کشیدم که میگه راه حل رفتار با من( یعنی شوهرم) مهربونیه اصلا ناراحتی و قهر جواب معکوس داره و اینکه هر چی بهت میگم گوش کن و بگو چشم

    - - - Updated - - -

    سلام مرسی که و۳ت و انرژی گذاشتی،شوهرم به شدت چشم پاک اهل حلال حروم ،نماز روزه هم سرجاش ،درمورد هیچکس قضاوت نمیکنه یعنی کی نماز میخونه کی به چی اعتقاد داره اینا اصلا رو قضاوتش تاثیر نداره،لیسانس داره خودمم لیسانس ،کارمنده،تمیزه،آداب معاشرتش خوبه
    اینا برای من خیلی مهم هستن و دوستش دارم اونم منو دوست داره فقط میگم شرایط بد زندگیشون و بیماری مادرشون از بچگی روشون تاثیر گذاشته بالاخره دیگه شخصیتش شکل گرفته
    اگه من باهاش نرم بهم زنگ نمیزنه و مسیج نمیده و چندوقت اینکارو کردم یعنی هنوزم ولی خیلی بعضی وقتا ناراحت میشم میرم خونه ی مادرم اخر شب باید با اسنپ برگردم،یا ازینکه همه زوج میان من همیشه آویزون ماشین این و اونم ناراحت میشم،تو جمع خیلی احساس تنهایی میکنم واسه همین باهاش نرم خونه خودمون بمونم راحت ترم
    یه چیز دیگه ام هست که باهاش نمیرم ولی مادرشوهرم دیگه فرصت و غنیمت میشمره هی بهش میچسبه هی روابطشون بیشتر و بیشتر میشه یعنی یه جورایی مادرشوهرم فکر میکنه اینا یه تیمن بقیه مهم نیستن دقیقا یه سالی میشه کمتر میرم بدون قهر،ولی میبینم میریم اونجا انگار از خیلی چیزا عقب موندم مادرشوهرم حتی تو بازیهای مسخره که میکنیم مثل ادابازی و اینا میگه من و حسن و یه نوه ی پسرم داره(کلا دوتا نوه داره از
    برادرشوهرم یه دختر یه پسر )اونم خیلی دوست داره کلا تو دنیا اول شوهر من بعد این نوه اش خلاصه اینا همیشه سه تایی یه تیم هستن ما واسه خودمون باید یه فکری بکنیم حتی مسافرتم میریم این نوه اش و خود مادرشوهرم همیشه با ماشین ما میان و اصلا مال خودش میدونه مثلا تو شمال اگه فک و فامیلاشو بخواد بیاره تهران یا همونجا بگردیم مثلا میگه شما با ماشین ما بیاید نمیدونم چچوری بگم کلا این سه تا همیشه با همن کس دیگه ای هم از فامیلای مادرشوهرم بیاد با ایناست ماشین تنگ میشه جا نیست و اینا عین خیالش نیست بگه مثلا پاشم برم ماشین اون یکی پسرم یا یکی رو بفرستم همه ی فشارا کلا روی منه ،منم میبینم بابا سرم خیلی داره کلاه میره درسته با شوهرم نمیرم که اعصابم خورد نشه ولی یه جورایی اینا یه جوی توشون افتاده که دیدی همه ما رو تنها گذاشتن فقط ما واسه هم میمونیم و موندنی هستیم بقیه رو ول کن و بیشتر بهم میچسبن
    اصلا نمیدونم چه غلطی بکنم؟
    اینا به کنار عید و چیکار کنم نرم با شوهرم اونجا پس چیکار کنم آویزون مامانمینا اینور اونور بدون شوهرم برم که بدتره همه فکر میکنن چی شده اصلا خودم حس بدی دارم همه با همن من تنها چیکار کنم؟ خونه بشینم باید حرص بخورم اونوقت مادرشوهرمم واسم دست میگیره که اره این راضی نیست بیاد اینجا ولی پسرم خوب حالشو گرفت اومد پیش من عیدو اینو تنها گذاشت،با شوهرم برم هی رفتارای خانومو باید ببینم اونش هیچی همش ته دلم ناراحتم هیچ جا نمیریم عیدو خونه ام نیستیم کسی بیاد عید دیدنی
    به شوهرم میگم بشینیم میگه کسی بخواد بیاد زنگ میزنه خونه نبودیمم چه عیبی داره بعد عید بیان مگه ما زنگ میزنیم کسی خونه نیست ناراحت میشیم بعدم میگه سالی به دوازده ماه کسی از ما خبر نمیگیره عید ده دقیقه میخوان بیان بشینن برن چه صله ی رحمیه،کلا من وسط موندم نه به این چیزی میتونم بگم صدتا حرف داره نه به بقیه چیزی میتونم بگم
    خیلی از مواقع هم که حوصله نداره بیاد جایی،حوصله شلوغی نداره دوست داره همش خونه ی خودمون باشیم هیچ جا نریم بعدم میگه دست خودم بود کلا هیچ جا نمیرفتم
    اخلاقای خوب زیاد داره اخلاقای بدش هم همیناست دیگه( ۱_وابستگی به مادرش که تا یه جاهایی حق داره یه جاهاییش دست خودش نیست مادرشه دیگه و یه جاهایی هم بالاخره همین مادر با این ذهن مریض و افسرده بزرگش کرده دیگه،۲_ به شدت خود رای اصلا به هیچ عنوان از حرفش برنمیگرده تحت هیچ شرایطی تا حالا نشده از حرفش کوتاه بیاد، کاری که بخوادو انجام میده کاریکه نخواد و انجام نمیده حتی کوچکترین چیز باشه گریه کنم ناراحت بشم ده روز زجه بزنم قهر کنم اصلا یه درصدم کوتاه نمیاد،۳_مغرور یعنی دعوامون بشه اصلا حقو به من نمیده هیچوقت و من اگه ده روز حرف نزنم نهایتش یه بار صدام میکنه رفتم که هیچی بدون هیچ حرفی یه ذره نازم میکنه و باید دعوا تموم میشه یعنی به روی خودش نمیاره اصلا اگه صدام کنه نرم پیشش دیگه صدام نمیکنه همونجوری تا قیامت قهر بمونیم۴_ اصلا راجع به علت ناراحتی یا قهر و دعوا و اینا حرف نمیزنه اصلا حتی چند بار راجع به مشکلاتمون سعی کردم آروم حرف بزنم ،قهر نبودیما مثلا میخواستم بگم تو خیلی خوبی و دوست دارم و اینا ولی فلان کارو میکنی ناراحت میشم و ...( من کلی هم دنبال مطالب روانشناسی هستم و سعی کردم با اصول حرف بزنم یعنی استاندارد حرف زدم)ولی هیچوقت اصلا جواب نمیده حتی چند بار نامه نوشتم براش گفتم توام نامه بنویس جواب بده باز هیچی ننوشت هیچی نگفت یعنی انگار یجوریه که بهم حق نمیده ناراحت باشم یعنی تو ذهنش میگه اصلا دلیلی واسه ناراحتی معصومه وجود نداره و من کاری نکردم پس خودش مشکلشو حل کنه،حتی خیلی بهم گفته میخوای ناراحت شو میخوای نشو من توانم همینه
    فقط در کل این ۶ سالی که ما همو میشناسیم من از زبونش فقط چند بار اینو با زور کشیدم که هر چی میگم حرفمو گوش کن و بگو چشم علنا اینو بهم گفته،و اینکه راه حل رفتار با ادمی مثل من مهربونیه فقط قهر و دلخوری و ناراحتی نتیجه معکوس داره

  9. #7
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    271

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام
    متاسفانه اکثر بچه‌ای طلاق یا با پدران چند زنهه مهار موفق نباش رو دارن در ذهنشون این شکلی شکل میگیره که نباید در زندگی زناشویی موفق باشند
    با یه پارادوکس اینجا مواجه میشن مثل اینکه من بگم با شتر رفتم مشهد شما چه حالتی میشید اینجا تضاد پیش میاد
    شوهر شما الان کلی تضاد برایش ایجاد شده یه دست نیست مهار موفق نباش هم که الگو از پدرش گرفته
    این میشه که بازی من می‌دونم ولی... انجام میده
    خودش می‌دونه وقتی با هم دعوا هستید بهترین راه حل اینکه برای هم اینقدر نامه بنویسید تا به نقطه مشترک برسید و حل بشه
    ولی یه احساسی بهش میگه تو موفق نمیشی تو هیچ وقت در زندگی زناشویی موفق نمیشی
    قرار داد اسمارت چاره کار و با کودک درون ایشون باید صحبت بشه یه بار امتحان کنه ببینه اگر وسط دعوا شما رو بوسید همه چی حل فصل میشه و موفق

    با ارزویی بهزیستن

  10. کاربر روبرو از پست مفید خادم رضا تشکرکرده است .

    گیسو کمند (پنجشنبه 13 دی 97)

  11. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 21 اسفند 00 [ 13:12]
    تاریخ عضویت
    1393-5-18
    نوشته ها
    670
    امتیاز
    19,001
    سطح
    87
    Points: 19,001, Level: 87
    Level completed: 31%, Points required for next Level: 349
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,250

    تشکرشده 1,509 در 535 پست

    Rep Power
    142
    Array
    سلام عزیزم

    درکت میکنم. واقعا شرایط سختیه. ولی بعضی وقتها چاره ای غیر از پذیرش نیست.با توجه به نقاط مثبتی که همسرت داره بهتره این مشکلاتش رو هم بپذیری.

    منظورم این نیست که هیچ تلاشی برای تغییر نکنی.اتفاقا همین پذیرش باعث تغییر رفتار تو در برابر همسرت و محبت بیشترت میشه و همینم اونو کم کم بیشتر به سمت تو جذب میکنه.

    با دلخوری و خودخوری کاری از پیش نمیبری، رفتارت هم با شوهرت بد میشه اونم بیشتر جذب خانوادش میشه.

    غیر از این سعی کن مواقعی که بدون همسرت پیش خانوادت هستی لذت ببری. میدونم حس بدی داری که تنها اونجا میری ولی میتونی بپذیری که شرایط تو اینجوریه و به جای عذاب

    دادن به خودت از اینکه کنار عزیزانت هستی لذت ببری.

    مطمئن باش روحیه تو که بهتر بشه روی شوهرت هم تاثیر میذاره و تا حدی اوضاع بهتر میشه.

    یکی از نزدیکان خودم همسرش همینطوره ولی اون راحت با فامیل های خودش بیرون میره و خیلی هم بهش خوش میگذره.در جواب بقیه هم خیلی راحت میگه همسرم زیاد اهل بیرون رفتن

    نیست.من خودم همسرم همه جا همراهم هست ولی بعضی وقتها تشویقش می کنم تنها بره خونه مامانش که منم بتونم با خانوادم یا دوستام باشم.

    میخوام بهت بگم همه چیز نسبیه و خیلی چیزها بستگی به دید خودت هم داره.

  12. کاربر روبرو از پست مفید آنیتا123 تشکرکرده است .

    گیسو کمند (پنجشنبه 13 دی 97)

  13. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 فروردین 03 [ 07:07]
    تاریخ عضویت
    1396-1-29
    نوشته ها
    813
    امتیاز
    25,800
    سطح
    96
    Points: 25,800, Level: 96
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 550
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,581

    تشکرشده 2,292 در 742 پست

    Rep Power
    203
    Array
    سلام خوب من

    چه اسم قشنگی گذاشتین.....امیدوارم روزهایی برسه که
    این سختی ها جای خودش و به روزهای شیرین بده...ان شاالله

    عذر می خوام که ی سوال شخصی میخوام بپرسم
    اگه دوست نداشتید جواب ندید...از نظر من محترمه
    برای تجربه خودم میخوام بدونم که اشناییتون با همسرتون چه طوری بود....
    چقدر تا عقد طول کشید اشناییتون؟؟
    کیفیتش چه طوری بود؟؟ خوب رفتارهاشونو انالیز میکردید ؟؟ مثلا زمان اشنایی باهم بیرون نمیرفتید که اون موقع هم مادرشون کنترل داشته باشن.....تا ادم بتونه متوجه این ضعف ایشون بشه؟؟؟و

    فک میکنم تجربتون خیلی به درد ما مجردها بخوره
    اگه مثلا بخوایید به من توصیه کنید..به نظرتون .از کجا میتونم شناسایی کنم این وابستگی رو؟؟؟و بشناسم این جور شخصیت هارو

    بازم معذرت می خوام که این سوالهارو پرسیدم....اخه چون فک کردم برام خیلی کمک کننده است...

    برای تاپیکتون راه حلی به ذهنم نمیرسه جز اینکه
    متوجه ی نکته شدم توپست 4.....وقتی صحبتتون با همسرتون حالت درددل داشت...که این ی فرصت بود...ایشون خودشون گفتن که متوجه هستن که مادرشون کار درستی نمیکنه...همرو از خودشون روندن و فلان...و چاره ای ندارن......

    یعنی به ذهن من اینطوذی رسید که ایشون خودشونم تو برزخ ان.....پس اینکه ناراحتی شما بذاشون مهم نیست...درست نیست...تو تنگنا که قرار میگیرن از روی فشار ی چیزی میگن.....پس خیلی روش حساب باز نکنید..ولی با توجه به شخصیت سازگار شما , مجبور شدن انتظارات ی طرف رو براورده کنن و اون طرف مادرشونه..

    بازم با حالت درددل .حرفاتونو بزنید
    همانطور که اشاره شد که باید به کودکی ابشون برگشت تا ایشون بتونن بر ترسشون غلبه کنن....
    شما رو مقابل خودشون ندونن...تا راحت بتونن باهاتون حرف بزنن و کم کم اعتماد که شکل گرفت...دنبال راه کار روانشناسی برن....به دید ی ادم که خودش قربانی نگاه کنید...فاصلتون کم میشه

    ممنونم ا زتون و دعا میکنم موفق باشید
    ویرایش توسط الهه زیبایی ها : دوشنبه 10 دی 97 در ساعت 21:44

  14. کاربر روبرو از پست مفید الهه زیبایی ها تشکرکرده است .

    گیسو کمند (پنجشنبه 13 دی 97)

  15. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 08 فروردین 03 [ 07:07]
    تاریخ عضویت
    1396-1-29
    نوشته ها
    813
    امتیاز
    25,800
    سطح
    96
    Points: 25,800, Level: 96
    Level completed: 45%, Points required for next Level: 550
    Overall activity: 94.0%
    دستاوردها:
    SocialOverdriveTagger First ClassVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    2,581

    تشکرشده 2,292 در 742 پست

    Rep Power
    203
    Array
    سلام مجدد
    خواستم اینم بگم که
    من فک نمیکنم راضی کردن خودتون به این سبک زندگی...کار درستی باشه... ی حرفایی هم به ذهنم رسید تو گفتگوتون بگید به همسرتون.... شاید موثر باشه

    تو ی موقعیت خوب که خوش خوشونتونه مثلا بگید

    عزیز دلم ی حرفایی تو دلمه که می خوام بهت بگم
    ( نقاط مثبتی که از زندگیتون به ما گفتید) بعدش میریم سر اصل مطلب) من و تو باهم عهد بستیم که
    شادیهامونو ترسهامونو لحظه لحظه زندگیمونو باهم شریک بشیم باعشق کنار هم باشیم....این عهد برای من خیلی مقدسه عزیزم....می خوام باجون و دلم پاش وابستم....ولی پای چی؟؟ کدوم ارتباط کدوم باهم بودن!!...لحظه ای که از عشق لبریزم تو نبستی کنارم که به پات بریزم همه اون عاطفه و عشق قلبیم و
    ی چیری اذیتم میکنه فک میکنم ماباهم نیستیم....از این فاصله میترسم...تو مرد زندگی منی....مردونگیِ تو توی از بین بردن این فاصله حتما شدنیه...
    چرا باید روزهامو بدون حضور عشقم سپری کنم چرا باید بدون مردم برم خونه مامانم... تو چرا باید بدون خانومت بدون هم نفست کسی که همیشه دلش برای تو میتپه این ور اون ور بری
    بی خبری ازهم فاصله داشتن از هم منو میکشه...من نیدونم تو هم تو عذابی...پس باید براشراهی پیدا کنیم حتما راهی هست... من تو ارتباط میتونم بمونم و تلاش کنم نه تو ادای زن وشوهری دراوردن
    من نجاتی می خوام که روح زندگی رو دوباره به رابطمون برگردونم....تو هم راضی باشی
    .تو امید و پشت گرمی منی...هر کاری بکن ولی عشق منو نکش...
    .........................................
    اینطوری حس خفته شون شاید بیدار بشه...و شروع کنن به برووز احساساتشون. ....حرفاشونو که مطمینا سنگینی میکنه تو دلشون بهتون بگن.....بعد با ی روانکاوی بر ترس از مادرشون علبه کنن و شما هم ان شااله به زندگی دلخواهتون برسید
    تو لفافه این رو هم میگید که حاضر نیستید به هر قیمتی کوتاه بیاید باید ی فکری بکنن .
    موفق باشید
    ویرایش توسط الهه زیبایی ها : سه شنبه 11 دی 97 در ساعت 06:00


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.