سلام من 27 سالمه شوهرم 35 ،پدرشوهرم در دوران عقدمون فوت کردن مادرشوهری دارم که تنها زندگی میکنه مشکل افسردگی داره قرص استفاده میکنه اقدام به خودکشی قبلا داشته،مادرشوهر 25 سال از پدرشوهرم کوچکتر بوده و زن دوم هم بوده ،چند باری هم کمرش رو عمل کرده و خوب نمیتونه راه بره خلاصه به دلیل همه ی این مشکلات و اینکه زن دوم بوده شوهرم و برادرش(از مادرشوهرم همین دو تا پسر هستند)همیشه تنها بودن و تا سالها هیچ ارتباطی با عمه و عموها و کلا خانواده ی پدری نداشتن از طرف خانواده ی مادری هم مادرشوهرم شمالیه که وقتی ازدواج کرده اومده تهران و عملا از خانواده ی خودش هم دور بوده همه ی اینا باعث مشکلات روحی مادرشوهرم و البته به دلیل تنها بودنشون از بچگی،باعث شده شوهرم و برادرشوهرم از جمع،مهمونی،عروسی،مراسمها، آداب ورسوم فراری باشند و اعتقادی هم بهش ندارند.
برادرشوهرم 9سال زودتر از شوهرم ازدواج کرده برای همین مادرشوهرم و شوهرم (پدرشوهرمم روزها خونه ی این زنش بود و عصر میرفت خونه ی اون یکی زنش و صبح فردا میومد)همیشه تنها بودن و به شده به هم وابسته طوریکه تمام نیازهای مادر شوهرم با شوهرم تامین میشه
دو تا مشکل اساسی دارم1- روابط غیر طبیعی همسرم و مادرش و 2-مشکلم با رفتارهای همسرم که به خاطر شرایط سخت زندگیش به وجود اومده
چند تا مثال از مشکلاتم میزنم:ما تمام پنجشنبه جمعه ها میریم خونه ی مادرشوهرم تمام عیدها از دو روز قبل سال تحویل تا اواسط عید با مادرشوهرم میریم شمال ،عید فطر عید قربان شب یلدا خلاصه تمام روزهای مهم به دلیل تعطیلی و تنهایی مادرشوهرم ما میریم کرج خونه ی مادرهمسرم و عملا وقتی برای خونه ی مادرمن نمیمونه،خودشون چون با کسی از بچگی خیلی ارتباطی نداشتن و تنها بودن اصولا اعتقادی به شلوغی ندارن و حتی عیدا فقط بعد از شمال ما یه سر خونه ی مادرم میریم خونه ی یکی از عمه هام و یکی از عموهام و خواهرم و پدربزرگم اونم جون به لب میشم تا بریم بقیه ی فامیلام رو که اصلا اسمشون رو نمیاره(ما ترکیم و پر رفت و آمد و من حتی روز اول آشناییمون این مسیله رو گفتم و شوهرم گفت مشکلی نداره)ولی هرکسی رو به یه دلیل حذف کرد و اینایی که میریمم هی میگه باشه میریم باشه میریم ولی هروقت میگم الان بریممیگه خسته ام حوصله ندارم حالا وایسا مثلا خونه ی پدربزرگم که میگه بریم ما هنوز عید دیدنی نرفتیم تموم شد سالهیچ عروسی ا ی باهام نمیاد مهمونیارو نمیاد دورهمی ها رو نمیاد .دیگه وقتی اسم مهمونی و دورهمی میشه به خدا استرس میگیرم از عیدم که کلا بدم اومده از الان استرس سه ماه دیگه رو گرفتم آخه عید97 ما از دو روز قبل سال تحویل با خانواده اش رفتیم شمال تا وسط عید برگشتیم یه روز خونه بودیم فرداش مادرشوهرمینا اومدن خونمون سه روز موندن رفتن یه روز با دوست شوهرم رفتیم بیرون باز دیدم از صبح هی مادرشوهرم زنگ میزنه بعدشوهرم میگه بیا فردا بریم خونه ی مادرمینا 3 روز بمونیم برگردیم یعنی سیزده بدر برگردیم که فرداش میره سرکار شوهرم،نمیدونستم گریه کنم عصبانی بشم چیکار کنم بابا اه اه دیگه کل عیدو میخوان پیش هم باشن یعنی چی بشینیم خونمون مهمون شاید برامون بیاد یا اصلا مهمونیم نمیبره منو بریم بیرون بگردیم ااخه خلاصه تو بیرون به من گفت بریم خونه ی مادرم من ناراحت شدم و به روش آوردم اونم نامردی نکرد قاطی اساسی کرد که دیگه از سال دیگه تو روابط من دخالت نکن از اول تا اخر عید میخوام پیش مادرم باشم بعدم بهم گفت خدا هیچوقت سر داداشت نیاره اگه مادرتون شرایط مادرمنو داشت اصلا یه لحظه تنهاش نمیذاشتینو خلاصه گفت از سال دیگه روی کل عید حساب نکن ،حالا من استرس گرفتم عید امسال چیکار کنم؟احساس میکنم تحمل ندارم دیگه دارم له میشم خانواده ی من چی؟خوم چی؟