سلام.
یعنی یکی بیاد یه مسلسل تیر بزنه تو مخ من که اینقدر واقعا احمقم! یعنی واقعا از شدت حماقت باید خودمو تیکه تیکه کنم.
فکر کنم جریان خواستگاری که براش اینجا دوتا تاپیک زدم و شش ماه طول کشید رو تا حدودی یادتون باشه.
نمیخواستم دیگه تاپیک بزنم توی همدردی. یعنی روم نمیشد دیگه. ولی مجبور شدم بزنم.
توی خرداد که قضیه تمام شد، دیگه خبری از هم نداشتیم. گرچه تا مدتی من ذهنم درگیر بود که تصمیمم درست بود یا غلط. اما راستش احساس پشیمانی عمیقی هم نداشتم. فقط دل نگران بودم اگر دیگه موردی پیش نیاد چی؟
تا اینکه آزمون استخدامی آموزش و پرورش رو دادم که قبل از جواب منفی با هم ثبت نام کرده بودیم و ایشون هم شرکت کرده بود. مدتی بعد از اینکه جواب آزمون اومد و قبول نشده بودم و تازه در تب و تاب تصمیم برای ادامه ی کار پایان نامه بودم، یعنی فکر کنم اوایل مهر، معرف رو دیدم. در مراسم ترحیم عمه ام. احوالم رو پرسید و از اوضاع دفاعم پرسید. منم سعی میکردم با روحیه جواب بدم و گفتم یه تغییراتی روی نمونه قرار شده بدیم تا نتایج بهتر بشه و فعلا هنوز دفاع نکرده ام و ممکنه یکی دو ماه طول بکشه. پرسید استخدامی چی شد؟ گفتم قبول نشدم.... و حماقت محض که البته واقعا هم تصور نمیکردم اینقدر ادمها دنبال سوژه پیدا کردن باشند به خیال خودم برای حفظ اعتماد به نفس و بی خیالی پرسیدم راستی آقای فلانی چطور؟ قبول شدن؟ حالشون پدر و مادرشون خوبه؟ پدرشون قلبشونو قرار بود عمل کنند کردند؟ و احوالپرسی کردم. او هم جواب داد که هنوز عمل نکرده و خوبن و در مورد نتیجه ازمون ایشون هم اظهار بی اطلاعی کرد.
گذشت تا حدود دو سه هفته پیش که من دو روز پشت سر هم یه شماره 4-5 بار بهم زنگ زده بود و شماره اش افتاده بود روی گوشیم. من اون دو روز خونه بودم. فکر کردم لابد بچه های خوابگاه هستن و کاری دارن و هر کی هست لابد کار مهمی داره که دو روز و بیش از ده بار تماس گرفته. زنگ زدم ببینم کیه و چیکار داره. دیدم پدر اون آقا پسره.
گفت:"میخوام ببینمت و باهات حرف دارم" من هم راستش غافلگیر شده بودم و موندم چی جواب بدم ولی چون ادم محترمیه و خب سن بالایی هم داره، به احترام قبول کردم. با مشورت مامان و بابا قرار شد بگم بیاد منزل. ولی وقتی گفتم قبول نکرد و گفت میخوام اول خودت رو ببینم. یه قرار بیرون از منزل گذاشتیم.
من تنها رفتم او هم تنها اومده بود. حرف کلیش این بود:" همونطوری که تو به یاد ما بودی و احوال ما رو پرسیدی، ما هم به یادت بودیم و نمیدونم چی شد که قطع شد ارتباط و این مدت دو نفر هم معرفی شده برای ازدواج ولی ما تو رو دوست داریم و...."
من پرسیدم پسرتون میدونن الان اینجا هستید و در جریان هستن؟ گفت بله. گفتم پس چرا خودشون نیومدن؟ گفت روش نشده.
خلاصه گفت که چی شد جواب منفی دادی؟ منم دلایلی که داشتم رو گفتم و گفتم که به نظرم روحیاتمون جور نبود و توقعات عاطفیمون هماهنگ نبود و ایشون هم حاضر به مشاوره رفتن برای مشخص کردن این بخش از شناخت نشدن و همکاری لازم رو نکردن.
گفت ما هنوز میخوایم و توی دل من که خیلی جا کرده ای و مرتب توی ذهنم بوده ای این مدت. و میخوای دوباره فکر کنی؟
منم گفتم:"فعلا میخوام تمرکزم روی دفاعم باشه بعد از دفاع مشروط به طی چند جلسه مشاوره برای شناخت و بررسی هماهنگی روحیاتمون."
بعدش هم اومد یک ساعتی خونمون نشست و با بابا حرف سیاسی زدن و رفت. و من چقدر حرص خوردم از دست بابا که یه کلام جلوی خودش نپرسید خب حرف جناب پدر چی بوده و چه صحبتهایی داشتین؟ :-/
بعدشم دیگه تماسی و خبری نبوده. تا امشب که معرف زنگ زد. واااایییی خدایااااا دلم میخواد سر خودمو بکوبم توی دیوارررر. زنگ زده میگه:" پدر بهش زنگ زده و خیلی از من تعریف کرده و گفته pooh احوالپرسی که کرد و پیش قدم شد ما هم اقدام کردیم ولی خود پسر بازم تردید داره و میگه من کم صبرم و pooh هم کم صبره و به درد هم نمیخوریم"
حالا به درک که به درد هم نمیخوریم. اصلا لیاقت منو نداره منم تمایلی نداشتم بهش. اینم که تکلیف خودشون رو معلوم نکردن و تماس گرفتن و قرار ملاقات گذاشتن رو بی خیال. ولی اون کلمه پیشقدم شدن من رو کجای دلم بذارم؟
خیلی از سر شب تا حالا سعی کردم اهمیت ندم. ولی حس میکنم باید یه جواب درست و حسابی در دفاع از خودم که من اصلا قصد پیشقدم شدن نداشته ام بدم.
یعنیااااا..... این معرف رو کاش میشد شیفت دیلیت کرد با این خاله زنکیاش :-/
بعدم واقعا چی فکر کردن؟ خیلی زورم گرفته. یعنی باید یه جواب دندان شکنی بهشون بدم چون دارم از بس لجم گرفته میترکم و امشب هنوز یک دقیقه هم خواب به چشمم نیومده.
از طرف دیگه واقعا اینقدر دنیا تنگ و ادمها تنگ نظر و خودشیفته هستن که حتی از یه احوالپرسی ساده هم باید ترسید؟ اینقدر ادمها میتونن خطرناک باشن که برای کوچکترین حرفها هم باید سیاست به خرج داد که مبادا اسیبی ببینی؟
به جان خودم صد رحمت به دنیای حیوانات که شیله پیله توش نیست.
چی هستیم ما آدمیزادها؟؟؟!!!
لطفا بگید چجوری از خودم دفاع کنم در برابر این توهین؟ ممنون.
علاقه مندی ها (Bookmarks)