سلام.🙏
خیلی وقته دلم در مورد این موضوع راهنمایی میخواد چیزی که تو دوران عقدم اذیتم میکرد و الان که دارم جدا میشمم اذیتم میکنه
رفتار مادرم در یک مورد خیلی خیلی اذیتم میکنه که همه خوبی هاشون هم دیگه نمیتونم ببینم.
مامان معلم حفظ قرانه.
متاسفانه وقتی که برای من و خانوادم میزاره خیلی کمه.
تا بوده خیاطی و کار مردم.
بعد از اونم حفظ قران و بلند تو خونه قران خوندن مداوم.
یعنی صبح بالا سرمون خواب بودیم مامانم بلند حفظاشو دوره میکرد که با اعصاب خوردی بلند میشدم.
به منم میگفت حفظ کن خب من دوست نداشتم.علاقه ایی اصلا نداشتم.مدام خوندنه مامانمم میدیدم دیگه اصلا دلم نمیخواست بخونم
وارد دانشگاه که شدم رفتم حفظ یه دفعه علاقمند شدم.چون شاید دلم ارامش میخواسته.
خلاصه رفتمو تو حجابمم خیلی خیلی تاثیر داشته جوری که رو میگرفتم و روسریم ابروهامم میپوشوند.
راضی بودم الانم راضی هستم از حجابم انتخاب خودم بوده دیگه.
زمانی که عقد کردم چون شوهرم طلبه بود.
مامانم خیلی با همسرم مباحثه میکرد.
با یه حالت عشوه و ذوقی چون من مامانمو میشناسم.که بگه منم بلدم.خودشو مطرح کنه.
حالا به جای اینکه شوهره من با من صحبت کنه برعکس خونه مادرشوهرم که همش حرفای چرت و پرت و بیهوده میزنن خونه ماهم همش بحث در مورد تجوید و قواعد واقعا هردوش اذیت میکرد.
میرفتیم مسافرت مامانم میرفته پشت در بخوابه تا نامحرم یه بار از کنار در رد شد نبینتش.
تازه نامحرمم رد نمیشده چون مردا طبقه پایین ساختمون بودن.
اومده اینو در اومده به شوهرم گفته.
شوهرمم همین موردو زد تو سرم که یاد بگیر.
غذاهای رنگارنگ.
لباسای رنگی که واسه بابامم مامانم نمیپوشه ولی واسه شوهرم میرفت پارچه میخرید میدوخت.
مدام شوهرم قران مامانمو میزد تو سرم.که تو چرا دیگه نمیخونی.
شوهرم به من نمیگفت لباست قشنگه.ولی به مامانم میگفت.
شوهرم رفتار مامانم اطلاعات مامانم علایق مامانمم تو سرم میزد.
با اینکه حق تحصیل داشتم.ولی میگفت شغل مثل مامانت باید داشته باشی خب من خوشم نمیومد معلم قران بشم.
خیلی به مامانم تذکر میدادم خیلی خیلی که شوهرم داره تورو میزنه تو سرم.خودتو کنترل کن.
بس کن اینقدر باهاش مباحثه نکن.اینقدر از خودت تعریف نکن.
گوش نمیکرد.
شوهرم باهام بدرفتاری میکرد تو تولدم بازی در میاورد.
به مامانم میگفتم
تولد انچنانی براش نمیگیریم چون اون بازی دراورده.
میگفت نه انجام میدم تا یاد بگیره.
هرچی میگفتم نکن من میشناسمشون یاد نمیگیرن توقعشون بیشتر میشه.مامان به دخترت توهین کردن نکن اینکارو
حتی دعوامون میشد ولی گوش نمیکرد میرفت مظلوم نمایی پیش بابام.بابامم طرفشو میگرفت.

گذشت و این چندماه اخیر رسید.
وقتی شوهرم سرم داد زد و گفت دختر نیستی خرابی.
به پدر و مادرت نرفتی.برو از مادرت ادابو یاد بگیر.
به پدرم توهین کرد و گفت خیر سرت کتابخونی.
سر پدرم داد زد.
و رفتن اینجا و اونجا تو فامیلم که جریان منو نمیدونستن پشت سرم کلی حرف زدن.
رفتیم دادگاه به مامانم قبلش سفارش کرده بودم شوهرم کشیدت کنار نری باهاش حرف بزنی ها.اون باید بیاد با من حرف بزنه.
گفت نه خیالت راحت.
ولی اخرشم کار خودشو کرد و من چقدر جوش خوردم.نزاشتم دیگه بیاد.گفتم روت نمیشه حساب کرد.

یه شب خاله های شوهرم و دختر خاله بزرگش که از من سنی کوچیکتره و یه بچه یه ساله داره بدون خبر اومدن خونمون.
ما قرار شد بعد این همه توهینشون.جدی رفتار کنیم.خیلی جدی که حساب کار دستشون بیاد.
تا تونستن توهین کردن بهم.
که سکه رفته بالا برا همین رفتی مهرتو اجرا گذاشتی.
تهدیدم کردن که شوهرت میره زن دوم میگیره.
تو تقصیرکاری.
پدر و مادرت نمیزارن زندگی کنید.
خلاصه خیلی چیزا گفتن.
من و پدرم داشتیم جدی جوابشونو میدادیم.
تا به حال پدرمو اینجوری ندیده بودم.
خیلی جدی بود.
ولی امااان از مادرم امااان.
که مدام میگفت بفرمایین شربت بخورین.
والا نمیخوایم ناراحت از این خونه برید بیرون.والا نمیخواستم اولین بارتون اینجوری بیاید خونمون.
که بابامم از دست مامانم واقعا عصبانی میشد و بعضی وقتا بهش میگفت شما ساکت شو.

اخرشم که اونا داشتن نفرینم میکردن.
مامانم میگفت اینجوری نگین.وابا من نذر کردم از امام رضا واسه که داماد خوب نصیبم بشه.اسم دامادمم که الان رضاس.
یعنی جوش میخوردمو سرخ میشدمو تو خودم میریختم از دست مامانم.
یه بارم شد یکی از اشناهای خانواده شوهرم تو دادگاه کارمند بود برا اینکه وقت دادگاهمون بگذره نتونیم بریم.
مارو برد دفترشون.
و هی ایه اورد هی حدیث اورد.هی قرانو زد رو میز
و گفت خانواده قرانی هستین و یه کلام به مامانم گفت خانوم جلسه ایی.
مامانم اینو گرفت و چسبید که چرا گفت به من خانوم جلسه ایی.
بعد از تموم شدن حرفاش و بیرون اومدن ما از اتاق.تو دادگاه که بودیم کلی مامانم جوشم داد دستاشو اخرش گرفته بودم چون میخواست بره دره اتاقشو بزنه یه ایه بخونه و برگرده.

خلاصه هرکیو میدیدم تو این چندماه از اونا واسم هی ایه میخوندن تفسیر میگفتن.یا میگفتن مگه مادرت مهرشو گرفته که تو میخوایی بگیری?

من تو خونه نمیتونم حتی از ناراحتیم بگم چون بگم عه.
مامانم شروع میکنه از حرفای اون اقا تو دفترش تا رفتارای مادرشوهرو شوهرم.که چرا اینقدر بهشون محبت کرده.
بعدشم میگه نههه من ناراحت نیستم.

چند وقتیه من روسریمو یکم میدم عقب .یعنی فقط ابروهام پیداس حجابم کامله رو میگیرم.
مامانم چندبار به روسریم گیر داده.
دادگاه برم یکم رنگ روشن تر از مشکی هم سرکنم میگه دادگاه رنگی سر نکن.
مشکی واقعا افسردم میکنه.
مادربزرگم تازه فوت شده.
من میبینم بابام حرف مادرش میاد بغض میکنه نمیدونم چرا مامانم نمیبینه?
سر سفره داریم غذا میخوریم یه دفعه فیلم مادربزرگمو میاره.
هرچی میگم نه الان وقتش نیست با اشاره بدون اشاره بهش میگم گوش نمیده.بابام که میگه نزار یه لبخند مخصوص میزنه.
انگار میخواد بگه من یاد مادرشوهرمم.
امروز یه روسری جدید برام دوخته.از قبل که مامانم ناراحت بوده بماند چون یکی از کلاساش کنسل شده.
بازم گیر داده به روسریم که بیار تا ابروهات قبلا تا ابروهات بود.
بهش گفتم الان چندوقته دیگه اونجوری روسری سر نمیکنم.
دوباره یه گل پیش سینه به روسریم زدم.
گفته این مخصوص دانشگاه نیست.تازه پیدا هم نیست زیر چادره.
گفتم دانشجوها تحریک میشن?
بعدشم یه بارگی بگو چیزی نپوش دیگه.
من کی مانتوم پیدا بوده?
پس دیگه مانتو برام ندوز دیگه.با مانتوی پاره پوره برم دانشگاه چون پیدا نیست.
من اگه تمیزم اگر نو میپوشم واسه دل خودمه.
خواسته ادامه بده.
بدون هیچ قصدی گفتم ادای خانوم جلسه ایی هارو در نیار مامان.

گرفته چسبیده اره حرف اون مرتیکه فلان فلان شده رو به مادرت گفتی.دلمو سوزوندی.تو هم مثل اونایی.اره اگه تونستی برو تو دادگاخ اینجوری حرف بزن.
غذای خوشمزه قرار بوده بخوریم بابام کلی ذوق داشته.
سرسفره که نیومده هیچ.بعد غذاهم شروع کرده واسه بابام از من و خواهرم گفتن.
منم دیدم خیلی داره مظلوم نمایی میکنه طرف خودشو گرفته.
علاوه بر اینکه میدونستم چرا ناراحته و گفتم به بابام.
رو کردم به مامانم گفتم که هی بهت گفتم خودتو مطرح نکن هی نگو قرانی هستی.
گفتی گفتی.
شوهرم زد تو سرم تورو دلم سوخت.
حالا نوبت توعه که هی بگن قرانی هستی چرا دخترت داره طلاق میگیره.یکم دله تو هم بسوزه بد نیست.
از دست مامانم خستم.
از دست اینکه کلاس قرانش کنسل میشه اعصاب مارو بهم میریزه.پول درست بهش نمیدن رفتار درست ندارن باهاش.درس نمیخونن.اعصاب مارو بهم میریزه.
مدام سر هر مشکل قران میخونه.میدونه من بابت رفتار شوهرم از هرچی طلبه و ایه قرانه زده شدم.
میبینه دیگه سراغ قران نمیرم.باهاش کلاس قران نمیرم.
ولی دست بردار نیست.
یه جارو نمیزنه.
خسته شدم از بس من خونه رو تمیز کردم.خواهرمم کاری نمیکنه.


چیکار کنم.
شرایط خودم خوب نیست دلم ارامش میخواد.مامانمم ولم نمیکنه.
لطفا مشورت درست بدین.لطفا🙏