من 28 سالمه و همسرم 29 سالشه.به طور سنتی باهم ازدواج کردیم.ایشون تک پسر خانواده هستن و کاملا تحت اراده مادرش هست.از ول زندگی هیچوقت تو اولویت هاش نبودم.همیشه منو تحقیر کرده.هر مسئله ای بینمون پیش میومد همون زمان می زنگ می زد به مامانش می گفت.ت دوران نامزدی خانوادش مطرح کردن که می خواییم براش خونه بخریم برای همین برای من هیچی تو دوران نامزدی نخریدن و عروسیمون و هم آنچنانی نگرفتیم.خودش یکم پول داشت و مقداری هم وام گرفت و بقیه رو هم خانوادش کمکش کردن و خونه رو خرید.60 درصد پول رو خودش تهیه کرد.بماند که تو دوران نامزدی چقد اذیتم کرد شب و روزم فقط گریه بود سر مسائل الکی دعوا راه می نداخت و از ساعت 12 شب تا 4 صبح پشت گوشی مدام یک حرف رو تکرار می کرد و من وقتی می دیدم قانع نمی شه فقط گریه می کردم..هیچ پولی بهم نمی داد هر چی هم می خواستم بگیرم خودم باید پولشو می دادم.اینم بگم که اون دوران خیلی بهش وابسته شده بودم و دوسش داشتم برای همین به جدایی فکر نمی کردم.یک سال نامزد بودیم.الان دوساله که زیر یک سقفسم.کلا آدمیه که همیشه نیمه خالیه لیوان رو می بینه وقتی بهش محبت می کنی می گه حتما یه نقشه ای داری.برای من چه تو جمع و چه بین خودمون ارزش قائل نیست و تحقیرم می کنه.بعد این که یک سال خونه خودمون بودیم اگفت این جاکوچیکه بربم خونه بزرگتر.رفتیم خونه خواهر شوهرمو بگفته خودش اجاره کردیم.بعدها خودم فهمیدم که خونه خودمون رو فروخته رفته یه خونه دیگه خریده زده به اسم مادرش.باز چیزی بهش نگفتم.از اول خدا شاهده به غیر محبت و مدارا کاری نکردم.بعد یک سال که با هم اختلاف داشتسیم خواهرشوهرم گفت از خونه من پاشید و اون موقع همسرم می گفت من هیچ پولی ندارم پول رهن این جارو هم مامانم داده درحالی که هنوزم ما داریم.اقساط 40 میلیون وام برداشته بود رو می دیم.من بهش گفتم ما که الان خونه نداریم برو حسابت رو با خانوادت تصویه کن.سر این موضوع طبق معمول همسرم رفت گذاشت کف دست مادرش.مادرش و خواهرش اومدن منو تو خونه خودم کتک زدن.دستم گرفتن از خونه بیرونم کن.هردو تا بازوم کبود شده بود اونطوری دستمو می کشیدن.همسرمم ایستاد و نگا کرد.تو حرف راحته گفتنش ولی اون روز تا عمر دارم از خاطرم نمی ره نه به خاطر کتک هایی که خورده بودم.بخاطر این که همسرم که باید عامل خوشبختیه من باشه ایستادو تحقیر شدنم رو نگا کرد.بعد اون ماجرا از دلم درنیاورد هیچ گفت خوب کردن.تازگیا آزمون استخدامی قبول شدم همه مدارک تو خونه گم شده و اونم گردن نمی گیره که برداشته.الانم خیلی باهم سرد شدیم دیگه اصلا دوسش ندارم هیچ ازش متنفرم.به خاطر کارم موندم چون الان بخوام اقدام کنم تو گزینش برام سخت میشه.ولی تحمل رفتاراش و بدهنیاش به خودم و خانوادم رو ندارم.هروزم یه بامبول در میاره که نمی زارم بری سر کار یعنی واقعا در مرز جنونم.نمی دونم چیکار کنم

- - - Updated - - -

تو خونه محلم نمی زاره.نمی زاره برم بیرون یا خونه مامانم.وقتی هم می گم چرا این طور می کنی می گه داریم زندگی می کنیم دیگه.دوس نداری برو.

- - - Updated - - -

همش میگه به حرف من گوش بده فقط.برای عقیده و نظر من ارزش قائل نیست.فقط یه برده می خواد که مطیع امرش باشه.البته حوفای خانوادش هم بی تاثیر نیست.ا نا تحریکش می کنن.می گن نزار بره سر کار.اگه بره سر کار مستقل می شه یا ازت طلاق می گیره یا دیگه اصلا حرفت رو گوش نمی ده.تو رو خداک راهنماییم کنین.چیکار کنم.تو بد برزخی گیر کردم.بیرونم که نمی زاره برم.خونه مانم هم نمی زاره.مثل این که زندانیم.