سلام به همگی
من نزدیک دو سال عقد کرده بودم و تازه الان یک ماه نشده که عروسی کردم. همسرم یک سال از من بزرگترن. خیلی پسر خوبیه و من واقعا دوسشون دارم. ایشون هم خیلی منو دوست دارن. زمانی که ما عقد کردیم همه چیز عالی بود. خانوادشون بمن احترام میزاشتن و منم بدلیل تربیت خانوادگی و شخصیت خودم خیلی دختر مودبی هستم. تا اینکه تو همون دوران عقد بعضی رفتارهای مامانشونو که دیدم فهمیدم خیلی با زیرکی و جلبی رفتار میکنن در صورتی که من واقعا دوسشون داشتم و خیلی براشون ارزش قائل بودم. ایشون رگ خواب شوهر من دستشه و خیلی جالب همسر منو دور از جونش خر میکنه. اوایلش ناراحت نمیشدم. مثلا میرفتیم شهرستان اونا تا میخواستیم دوتایی بریم بیرون خواهرشوهرمو میفرستاد همراه ما.بااینکه قبلش مثلا یکی بهش گفته بود بابا این دوتا تازه عقد کردن بزار تنها برن برا چی دخترتو میفرستی. جلوی روی ادم همچین با خنده و زیرکی حرف میزنه ولی آب زیر کاهه.مثلا یواشکی صحبت میکنه با همسرم برنامه مسافرت به شهرستان مارو ک از قبل چیده شده رو تغییر میده و با این عنوان که عزیزم باااااید بااااید مساوی باشه یعنی اگ دو روز اونجایی باید دو روز هم اینور باشی. حالا اینا که بگذرد و منم زیر سیبیلی رد کردم و گفتم مهم نیست. تا اینکه باید مقدمات عروسی رو فراهم میکردیم.از دو ماه قبل عروسی فشار وارد میکرد که باید لباس عروستون رو تا هفته دیگ سفارش بدین. میگفت باید تا فلان روز هفته آینده کارت عروسیتون اماده باشه. تو ماه رمضون زبون روزه با شوهرم میرفتیم دنبال کارت.اخر سرم رفتار بسیار زشتی داشت که این چه کارتیه و در شان شما که فوق مهندسی دارین نیست و....و منم باز به همسرم گفتم اوکی بیا بریم عوض کنیم کارت رو بگو مادرتم بیاد ک فقط نظر بده. چون گفت این کارت در شان ما نیست.
شما فک کنین فقط به این خاطر که میخواست بره بقیه مغازه ها رو بگرده(چون خودش به زبون آورد و گفت که به این دلیل اینکارو کرده) یه بهونه تراشید که باید کروکی تالار رو اینجوری که من میگم چاپ کنین. دستور میداد به فروشنده. بعدم گفت پس من قراردادمو فسخ میکنم. من هیچی نگفتم. سرمو انداختم پایین گفتم اشکال نداره بزار هرکار میخواد بکنه ولی یه لحظه فکر پسره خودشو نکرد که باید زبون روزه بیاد باز بگرده. قراردادو فسخ کرد اومد بیرون و با لبخند گفت خخخببب حالا بریم بقیه جاهارو بگردیم.
رفت یواشکی بدون اینکه بمن بگه آتلیه انتخاب کرد. قرار بود منو ببره کاراشو ببینم که بعد فهمیدم خواهرشوهرمو برده کاراشو دیدن و قرارداد بسته بعدش میخواست منو ببره ک کاراشو ببنیم.اخه خدایی این چه کاریه. دیگ دوران این مسخره بازیا تموم شده. خیلی دیگ ناراحت شدم.به همسرم گفتم و بعدم گفتم ک من نمیام و دیگ دلیلی نداره ک بیام. همین شد آشوب و زنگ زد ک ناراحتی به خودم بگو چرا چقولی میکنی....بببنید من برای هرکی میگم همه میگن خیلی احترامش کردی. بازم مودبانه جواب دادم ک دردو دل بوده با همسرم و بله ناراحت شدم چون دوست داشتم خودمم باشم.گت باشه برو جای دیگ ببین دوست داشتی من فسخ میکنم. بعد من رفتم ی جایی دیدم. همسرم گفت مامان خانمم رفته اینجارو دیده بعد من براش تعریف کردم. نمیدونید چه غوغایی به پا کرد باورتون نمیشه. بیخود کردی رفتی دیدی. من اجازه نمیدم.تو حق نداشتی. باید هرجایی من گفتم بری. من نمیزارم فلان جیزو تو مراسمت داشته باشی و...کلی منت. هرچی همسرم میگفت مامان کوتاهش کن داری خراب میکنی خودتو کنترل کن جوابگو نبود.بعدم پیاده شدیم گفتم مرسی ک برای کارت تشریف اوردین. گفت دلم خواست دوست داشتم بخاطر پسرم اومدم. دیگ همین شد ک من با گریه رفتم خونمون و یمدت همه چی شکراب بود تا اینک باباش زنگ زد و عذرخواهی و...
ولی میدونید مشکل چیه. شوهرم بااینکه میدونست مامانش مقصره و اوایلش واقعا حق رو بمن میداد.الان یادش رفته . سه روز میری باهاشون مسافرت بعد فردا دوباره زنگی میزنه به مادرش که مرسی و خیلی زحمت کشیدینو...اونم خرش میکنه میگه وای عزیزم مرسی زنگ زدی چقدر خوب کاری کردی دلم برات تنگ شده بود. هر روز یا اون به این اس ام اس میده یا این به اون. زنگ میزنه بهش. واقعا صداشو میشنوم حس بدی بهش دارم. میگ مامانم کلا پریشون میشم. رفتیم سه روز مسافرت باورتون میشه نزاشت شوهر من بیاد عقب پیش من بشینه؟ اول که با زرنگی نزاشت ما ماشین بیاریم. شوهرمم گیر که با اونا تو یه ماشین خوش کیگذره. اونم بدجنس نزاشت این پیش من بشینه میگفت ما رسم نداریم.با اینک من اصلا حرف نزدما.
نمیدونم چیکار کنم نقشش تو زندگیم کمرنگ تر بشه. خیلی اذیت میشم واقعا چون نمیتونمم جوابشو بدم
کمکم کنید لطفا
علاقه مندی ها (Bookmarks)