سلام دوستان
من دو سال پیش مشکلاتی که با همسر و خانوادش داشتم توضیح دادم، بعد از اون دعواها و مراجعه دوباره ما به زندگی با پادرمیانی بزرگترها، رفتیم پیش یک مشاور. رفتن به جلسات مشاور کمک کرد که من خودم رو بهتر بشناسم و نیازهای همسرم رو بیشتر بشناسم و در جهت رفع نیازهاش در حد توانم عمل کردم، همسرم هم به قول خودش مشاوره خیلی بهش کمک کرد و مقداری از رفتارهاش بهتر شد، تعداد دعواهامون از هفته ای چند بار به هفته ای یک بار یا دو هفته یکبار رسید، اوضاع بهتر شد اما همچنان یک موضوع زندگیمونو ناارام کرده بود و اون خاطرات تلخ همسرم از من و دو خواهر بزرگم بود که فراموشش نمی کرد و میگفت من دچار استرس پس از سانحه شدم.. مثلا صبح از خوا پا میشد و می گفت که دیشب تو خواب تو وخواهرات منو دوره کردید و کلی اشک میریخت و می گفت شمارو حلال نمی کنم چون خیلی اذیتم کردید... و شروع می کرد به خواهرام بد و بیراه گفتن، و من هم به گفته مشاور باش مدارا میکردم و میگفتم تو حق داری من اوایل زندگی پشتت نبودم و طرف خواهرامو میگرفتم اما الان اینطور نیست و من پشتیبانتم و ... گفتم من الان اجبارت نمی کنم با خواهرام رفت و امد کنی و هروقت خودت خواستی اقدام کن... دوسال باشون ارتباط نداشت مگر در مراسم عروسی فامیل.. خوم هم به پشتیبانی همسرم ارتباطم رو باشون کم کردم حتی بهم گفت که تو قران بنویس که من هرگز تورو مجبور به ارتباط با خواهرام نمی کنم وگرنه اختیار داری ازم جدا بشی منم برای اینکه دلش قرص بشه نوشتم... این موضوع دشمنی با دوخواهر همچنان ادامه داره و با وجود اینکه دوساله باش ارتباط خاصی ندارن باز پیش من ازشون بد میگه و این موضوع منو عصبی میکنه که چرا فراموش نمیکنه و چرا ملاحظه منو نمی کنه و به اونا بد میگه... هفته قبل خواهرم بهش زنگ زد و دعوتش کرد خونشون- به من گفت چون بهم احترام گذاشته و زنگ زده میرم اما دعوتش نمی کنم چون اینها اخلاقشون عوض نمیشه و اگه باشون صمیمی بشم دوباره شروع میکنن به متلک پرانی و من از لحاظ روانی اذیت میشم- باهم رفتیم اونجا پدر مادرم هم بودن همه چیز خوب بود البته بعد چندروز گفت چون نمکشو خوردم دعوتش میکنم اما چند ماهه دیگه... این وسط انگار من بوقم و اونه که تصمیم میگیره کی بیاد و کی نیاد.. دیشب دوباره داشت از خواهرام بد می گفت که من بهش تند شدم و اونم ناراحت شد و گفت تو دوباره دیدی من رفتم خونه خواهرت برگشتی سرخونه اولت و ازشون دفاع میکنی من چه غلطی کردم که رفتم خونشون و .. منم گفتم ببین من نه به خاطر تو از اونا میگذرم و نهبه خاطر اونا از تو پس بهتره این بحثو تموم کنی... اینو گفتم عصبی شد و گفت تو زدی زیر قولت میخوای منو مجبور به ارتباط کنی و تو قران نوشتی و بهت اعتماد ندارم ادم متزلزلی هستی و... منم گفتم باشه من متزلزل تو خوبی خسته شدم از کش دار شدن این موضوع... صبح پاشده میگه من دیگه نمی خوام به این زندگی ادامه بدم چون بهت اعتمادی ندارم... منم گفتم هرکار دوست داری انجام بده و رفتم تو اتاق..
از این زندگی خسته شدم اعتمادی به خودم و این زن ندارم بچه دار شم دوست من پارسال ازدواج کرد و الان یک بچه داره و من بعد چهارسال هنوز تو قید رفتار خواهرام با زن و ... زنم اصلا اهل رفت و امد یست فقط دوهفته ای یکبار خونه پدر من و پدر خودش میریم.. با خواهرام که قطع ارتباطه... میگم با همکارم که ادم سالمیه رفت و امد کنیم میگه من از در معرض مرد غریبه قرار گرفتن می ترسم و هی از اومدن طفره میره... میگم میخوام ا تور برم طبیعت گردی دارم افسرده میشم تو این زندگی یکنواخت میگه توی تور زن های دیگه هم هستند درست نیست بری... اهل ارتباط نیست همش دوس داره خونه باشه سرش تو موبایلو و تلویزیون باشه... یکی دو ماه پیش باز حرفمون شد تا درب دادگاه رفتیم دوباره برگشتیم.. میدونم تو همه زندگی ها دعوا وجود داره ولی ما یک تعارض و بی اعتمادی به هم داریم که باعث شده تا الان برای بچه اقدام جدی نکنیم... دوست دارم از دست این زندگی و زنم و خودم فرار کنم برم یک شهر دور زندگی کنم، دوسالی هست این فکر تو ذهنم میچرخه اما موقع عمل کردن میترسم... مشاور میگفت شاید یک زن سازگارتر با خانوادت، تقدیرپذیرتر و صبورتر بتونه تورو خوشحال کنه خصوصیاتی که زنم نداره... راستش از جدایی هم می ترسم میگم از کجا معلوم مورد بعدی بدتر از این نباشه... گاهی اوقات فکر میکنم که مشکل از رفتار و روح و روان منه و من باید گم و گور شم... مشاور میگفت هردوی شما اسیب هایی از دوران کودکیتون دارید.. هردو زودرنج و زود ناامید میشید.
نمی دونم جدا بشم؟ فرار کنم؟ دوستان کمک کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)