سلام.من چند بار تاپیک زدم .من 32 ساله وهمسرم 33 سه سال زیر یک سقفیم وچهار سال عقد.تو این مدت تقریبا هر شش ماه یا زودتر من به طرز وحشتناکی کتک خوردم.که حتی ت. فکر خیلیا نمیگنجه.تاپیکهای بعضیها رو که خوندم وراجع به مشکلاتشون میگن به خودم فکر میکنم که چرا تا الان فرو نریختم وجدا نشدم چرا هر دفعه به طلاق فکر کردم ونتونستم.شوهرم کلا ادم خوبیه ولی برای زندگی زناشویی افریده نشده.تو زندگی زناشویی دیکتاتور.مغرور.ولی در روابط با دیگران با گذشت وخاکی.من احساساتی و خواهان توجه.
مشکلات ما اکثرا در اثر دخالتهای دیگران تو زندگیمون به وجود میان ومتاسفانه من هر دفعه تا مدتی میتونم کنترل کنم وبعد به مدت دیگه کنترل این دخالتها از دستم خارج میشه.
من وشوهرم پسر خاله دختر خاله هستیم.چند وقت خانوادم به خاطر تصادف برادرم وسهل انگاریا وتنبلیای برادر بزرگم دچار مشکل مالی زیادی شدن جوری که بانک واسه مزایده گذاشتن خونه ومصادره اون بامامور وکارگر امدن برای تخلیه خونه بابام.حدود دوهفته میسه که من اسباب کشی داشتم ولاوه بر اینکه خیلی دلم میخواست نزدیک خونه بابام خونه بگیرم شوهرم به بهانه پارازیت ماهواره واینا واینکه این محله رو دوست دارم نزدیک خونه برادرش خونه گرفتیم.واز اونجا که من مشکل بد خوابی دارم واین خونه جدید نزدیک به خیابون وپنجره به خیابون داره من دچار بیه خوابی شدید شدم وشب قبل از روزی که بانک ب ای مصادره بیاد تا هفت صبح بیداری کشیدم وساعت نه صبح خواهرم زنگ زد که بانک برای مصادره امده خودتو برسون که من با عجله خودمو رسوندمو کلا اونروز تا شب فوقالعاده درگیری وگریه واعصاب خوردی داشتیم البته ناگفته نماند شوهرم خودش هم امد ودوباره رفت سرکار وشب امد دنبال من که بریم خونه همین که رسیدیم خونه فوری رفت خونه برادرش برای درست کردن تنظیمات انتنشون در صورتی که تو سه شبه قبلی هم رفته بود.زنگ زدم که بگم کی میاد گفت دستم بند وقطع کرد یه سات بعد دوباره تماس گرفتم ببینم من شام بخورم یا منتظر بمونم جواب نداد ودو بار دیگه هم تماس گرفتم که جواب ندادن خلاصه تا ساعت دوازده شب من منتظر موندم واز شدت سر درد لامپا رو خاموش کردم در رو هم قفل کردم وقتی برگشتن زنگ زدن ولی من در رو باز نکردم تا با کلید بیاد داخل وقتی امدن بدون هیچ توضیحی بمن گفتن این مسخره بازیا وبچه بازیا جیه وبا کلی حرف منم هم که روز بدی داشتم جواب دادم وقتی اشتباه میکنی با پررویی نیا کافیه یه معذرت خواهی کنی خلاصه خیلی عصبانی بودم ودلم میخواست اون شب تو اون شرایط کنار مندباشه نه برای یه کار بیخود بره خونه برادرش وکوتاه نیومدم وگفتم به جای معذرت خواهی اینقد گستاخانه حرف میزنی ورفت داخل اشپزخونه یه قرص بخوره که منم رفتم دنبالش وانجا دیگه ننو کتک زد منم بعد چندین سال کتک خوردن برای اولین بار یکی زدم تو صورتش واز اونجا درگیریمون شروع شد به طرز وحشتناکی وبی رحمانه منو میزدومیخواست زنگ بزنه خونه بابام که من گفتم خودم میزنم گوشی گرفتم زنگ زدم گفتم به جای اینکه چند شبه شوهر من میا. زنگ میزدین نصاب که باز عصبانی شد وبدتر میزد واین اولین باری بود که بعد اینهمه کتک خوردن چند ساله من باهاش گلاویز میشدم ومن هم میزدم.واون بدتر تا اینکه برادرش امد واون اتیش معرکه رو بیشتر کرد که تو قصد داری منو برادرمو از هم جدا کنی و نقطه ضعف شوهر من هم همینه.وعصبانی میشد وزنگ زد بابامو داداشم امدن وطبق معمول همیشه که خانواده من حق رو به من نمیدن جلوی شوهر طرفداری اونو کردن وگفتن ما با طلاقت موافق نیستیمو وخودت میخواستی ومنم لج کردم وباهاشون نرفتم خونه بابام .دیگه درد اونهمه کتکی که خوردم بهم فشار اورد وبعد دوساعت التماس راضی شد ساعت چهار صبح منو ببره بیمارستان.ار انجا گفت زنگ میزنم مامانت بیا سراغت از اونجا که نمیخواستن با این اوضاع واعصاب خوردی که خود خانوادمو ومامانم داشتن دوباره تنش بهشون وارد بشه بهش التماس کردم که کلیدای خونه رو بهم بده وبره ونداد منم سرم واز دستم کشیدم ودنبالش راه افتادم والتماسش کردم که ساعت پنج صبح نبرم خونه بابام گناه دارن اما گوشش بدهکار نبود وفقط داد میزد خلاص با ابروریزی وداد وبیداد ساعت پنج صبح منو اورد خونه بابام.وداد وبیداد میکرد.با وجود همه این بدیها به طلاق فکر میکنم دلم میلرزه ولی با این هم تحقیر چه طور برگردم.کمکم کنید قوی باشم وجدا بشم.احساس دلتنگی برای روزای خوب وعشق چند ساله نکنم.دیگه تحمل تحقیر ندارم.از طرفی تحمل ندارم که فامیل بگن این عشق چندین ساله شکست خورد.کمکم کنید
علاقه مندی ها (Bookmarks)