سلام
من واقعا ديگه خسته شدم كم اوردم زندگيم همش شده قهر و اشتي نميدونم چه زندگيه مشتركي در انتظارم خواهد بود
ديروز دوباره به مشكل خوردم و الانم قهريم وقتي مشكلات بعضيارو ميشنوم يا ميخونم ميبينم واقعا ما داريم بچه بازي ميكنيم ولي دست خودم نيست نميتونم جلوي اين اتفاقارو بگيرم
جريان ازينقراره كه پنجشنبه نامزدم خونه ما بود و گفت فردا ميخوام برم شمال (البته منظورش با من بود)(شمال برادرش با خانمس ويلا دارن قرار بود اونا برن و اينم به هواي اونا ميخواست بريم و من اصلا اونجارو دوس ندارم برا مسافرت)منم چون فرداش يعني روز جمعه تا عصر مهمون دعوت بودم و امكان بهم زدنشم نبود و از طرفي هم واقعا ازين تصميمات دقيقه نود مخصوصا براي سفر متنفرم بهش گفتم من نميتونم و نميشه كه گفت ديت خودته مگه من مردم هرچي گفتم بگو چشم(با صداي حالت دعوا ولي به شوخي) اياد حرف مشاور افتادم كه بهم گفت يه ماه هركار ميگه بكن بهش محبت كن و بعدش عليرغم ميل باطنيم تقريبا موافقش شدم بعد شب نشيني رفتيم پيش دوستامون دوستمون پيشنهاد سفر تعطيلات دوروزه رو داد جالب اينجاست كه قبول كرد و گفت از خدامه ولي اين(منظورش من بودم)مهمونه فردا و عصر ميتونيم حركت كنيم!!!
انگار خودشم يادش رفت كه تو خونه بهم اون برنامرو گفته بود خلاصه من گفتم اخه بي برنامگيه كه چي جمعه عصر بريم با شما شنبه عصرم برگرديم اينهمه راحو خسته كنندست و بزاريم يه فرصت ديگه...خلاصه قرار شد اگه اوكي شديم خبرشون كنيم....كه موقع برگشت تاخونمون يه مسير نيم ساعته رو تو ماشين باهام حرف نزديم و اومد منو دم در خونمون پياده كرد.فرداش يعني روز جمعه من مهموني رفتم و اخراي مهموني ساعت پنج بود كه ديدم زنگ ميزنه كه دارم ميرم شمال دربيا ازونجا بريم گفتم يه ساعته درميام حرف ميزنيم پرسيدم با كي ميريم گفت دوتايي(ميدونه عاشق دوتايي رفتنم)گفتم كجا ميمونيم گفت ويلاي داداشم با زنش رفتن اونجا ...گفتم جز اونا كي هست گفت نميدونم!(درحالي كه اوندوتا رفتني حتما چندين نفرم ازينجا ميرن باهاشون از فاميلاي نامزدم كه دوس ندارم باهاشون مسافرت برم)شبش تو اينستا فهميدم كه خواهراش با خانوادشون و دختر خالش با خانوادشم دوروزه رفتن اونجان!!!!!!!ولي بهم گفت نميدونم كي هست اونجا!!!!
خلاصه من از مهموني در اومدم و اومدم خونمون و ز زدم بهش كه با ارامش راضيش كنم كه از هيچ لحاظ بصرفه نيست اينهمه راه پاشيم مبريم و يه روزه برگرديم پيشنهاد دادم بيا دنبالم بريم خونه خودمون شام درست كنم فيلم بگيريم بشينيم دوتايي لذت ببريم فردارو هم از صبح ميريم گردش همينجا خوش ميگذرونيم كه راضي نشد و اخر سر گفت باشه تو بمون خونتون و منم كار دارم كارامو ميكنم
هيچي نگفتم و خدافظي كرديم
و من زدم زير گريه و مامانم فهميد و درد دلم باز شد و گفتم بهش ديگه نميخوام طلاق ميخوام بگيرم
مامانمم گفت يه مدتيه حس ميكنم رابطتون مثل قبل نيست با هم ...
در اين حين ديديم زنگ در خورد و نامزدم اومد بيخبر پاشدم رفتم دسشويي منو نبينه با اون وضع صورتمو شستم كه اومد درو باز كرد و فهميد چشام قرمزه و سلام داد و هيجي نگفت نشستيم يه يه ربعي و مامانم تنهامون گذاشت و هيچ حرفي نزديم و پاشد با مامانم خدافظي كرد و رفت ...از ديروزم خبري ازش نيست فقط ميدونم سفر نرفته و همينجاست
مخستم
حتي نميتونه براي با من بودن كاري كنه
فقط ميخواد به هر قيمتي كه شده با جمع باشه
با من بودنو دوست نداره
از عيد به اينور كه كارش سختتر شده عصبانيتر شده خيلي وقتا حتي ديگه منو نميبوسه پيش هم ميمونيم ولي رابطه نميخواد بقول خودش غيرتيتر شده دوتايي جايي رفتني هرجايي نميبره منو درحالي كه چهارنفرم پيشمون باشن ميبره ،مشاور بهم گفت اعتمادشو جلب كني بايد ولي اون خودش ميدونه من چطور دختري هستم اتفاقي هم نيوفتاده كه بدبين شده
منم روزبه روز دلسرد تر ميشم و بيحس تر
علاقه مندی ها (Bookmarks)