سلام. واقعا نمیدونم از کجا شروع کنم. از چن روز پیش دنبال یه جایی هستم تا حرف دلمو بزنم حالا که دوباره برگشتم اینجا انگاری چیزی برا گفتن ندارم - بماند که میخوام پر حرفی کنم. فقط نمیدونم از کجا شروع کنم.
گمونم علت اصلی که اومدم اینجا رفتارای پدر و مادرمه. ما یه زندگی پر از مشکل داریم که اصلا به گفتن نمیاد. پدر و مادر من هر دو تحصیل کرده و حقوق بگیر هستن و درآمد خوبی دارن (درآمد پدرم هم زیاد هست - البته مشکل اعتیاد به مواد مخدر و الکل و ...دارن ). با وجود اینکه ما بچه ها توی یه همچین خانواده ای هستیم ولی عجیبه بگم که همیشه مشکل تغذیه و نداشتن لباس داشتیم (نداشتن تفریح و اینا به کنار) و اینکه همیشه جنگ حهانی و کتک خوردن دیدیم.
پدر و مادرم برای عالم و آدم خرج میکنن، خرج جهیزیه خواهرا و خواهرزاده ها و برادرزاده هاشون رو میدن و غیره. مادرم یه جوری به خواهرزاده هاش عیدی میده انگاری رو گنج نشسته (بماند که شوهر خالم شاکی شد که چه خبره این همه عیدی من ندارم پس بدم!!!!) ینی عملا آدمای مهرطلبی هستن و دوس دارن همه رو راضی کنن به جز بچه هایی که به دنیا آوردن. خلاصه برای همه خرج میکنن الی ما چنتا بچه. پدرم که شاید یک هزارم هم خرج نمیکنه و مادرمم با ترس و لرز. چن روز پیش بهش گفتم مامان من فک میکنم وقتی ما چیزی ازتون نمیخوایم (لباس و مخصوصا غذا) میگی خدا رو شکر امروز نگفت گشنمه یا نگفت لباس لازم دارم، میگه درست میگی!!! برای خرید نیم کیلو میوه تابستونی یه هفته س دارم التماسشون میکنم، پدرم میگه خودت چرا نمیخری!!! میگم مگه نمیبینین من سر کار نمیرم و با این سن و سال موندم گوشه خونه با چی بخرم؟. مادرم میدونه تو فلان روز باید برای عروس فلان کادو (طلا تو این گرونی!!!) فرستاده بشه، یا میدونن خونه بخرن به اسم برادرم و همسرش کنن یا اومدنی براشون سفره پهن میکنن از این جا تا اونجا! اما از دیروز نه افطاری هست نه سحری نه باز امشب چیزی برا خوردن. خیلی مسخره س! خییییییییییییلی مسخره س. الان خودم که میگم کاملا مضحکه از نظرم. دستام از گشنگی داره میلرزه و من فقط تونستم تو یخچال گوجه پیدا کنم و خرما! اینم بگم که به خاطر میگرن شدیدم اصلا نمیتونم گرسنگی رو تحمل کنم. من جهنم!!!!! اون بچه کوچیکی که تو خونه س گناه نداره؟!!! روز و شبم شده گریه.
از طرفی خودم مجردم و بیکار چون امکان شغلای خوب که برام فراهم نیس و شغلایی مثل منشی گری رو هم خانوادم مخالفن - اصلا پدرم با کار کردن من شدیدا مخالفه.
چشمام خیلی ضعیفه با وجود این سعی میکنم کار فریلنسر انجام بدم و هرچی هم درمیاوردم دادم خرج کتاب و دفتر دستک کنکور که بی نتیجه شد.
دلم به حال خودمون که بچه های قانعی هستیم میسوزه. چرا پدر و مادر ما با اون تحصیلات و اون درآمد فکری به حال غذای ما نکنن؟! (پوشاک و ..به کنار ، نخواستیم). از دیروز که حس گشنگی دارم یاد دوران دانشگاهم افتادم که اونجام باز اینجوری بودم. چرا من باید یه روز کامل فقط گوجه بخورم تا سیر بشم؟!
اینم بگم که من عاشق مادرم هستم و قدردان زحماتش و اینکه با پدرم ساخته به خاطر ما و اینکه پدرم و کم و بیش دوس دارم - لطفا فکر نکنین من آدمیم که دوس دارم مفت خور باشم و بگیرم و بخوابم و بیان خرج من و بدن. من میتونم تحمل کنم. ولی تکلیف اون بچه چیه؟ کی به دنیاش آورده؟

حالم از اینکه با وجود داشتن چنین پدر و مادری ما لباسای کهنه بچه های فامیل رو میپوشیدیم به هم میخوره. حالم از اینکه کسی تو دانشگاه باور نمیکرد پدر و مادر من حقوق دار و تحصیل کرده هستن به هم میخوره (همش تیکه مینداختن که اگه اینی هستن که میگی چرا سالی یه بار گوشت نخریدی - میوه نخریدی- لباسات پاره س)
ببخشید طولانی شد فقط خواستم تایپ کنم آروم شم یکم.خیلیم مضحک نوشتم واقعا