نوشته اصلی توسط
اقاکریم
پاسخی دیگر:
ادم وقتی عاشق میشه: طبع شعرش گل میکنه..بعد دوست داره چیزی بنویسه و یا چیزی بگه یا از احساسش برگی ورق بزنه و اینطوری خوشنویس شدم و بعد دوست داره اهنگین بنویسه و بخونه و اینطوری نوازنده شدم و تو همه اینها موجب شگفتی اساتیدم بودم..میدونین چرا...
چون یه احساس قوی تو درونم میجوشید...
دست خودم نبودم .. از روی اختیار نبود...خودش میومد...
بعدازینکه احساسم رو دفن کردم ندونستم دارم خاک میریزم تو چشمه طبع لطیفم...من دست از هنر و زیبایی نکشیدم ..دستم دیگه به کار نمیره...سرچشمه اشکال پیدا کرد.....
بعدازینکه اون خانوم ازدواج کرد یه احساسی از درونم تخلیه شد...یه طورایی سوختم و سینم گر گرفت...اونموقع متوجه نشدم چی شد ...ولی بعدا اون خانوم دیگه برام معشوق نبود خانمی بود که براش احترام قائل بودم ولی صاحب قلبم نبود....مثل خیلیای دیگه....
یک راهی باید باشه که بشه این احساس رو درست مدیریت کرد...
ممکن هست نحوه ایجادش بنظر ناقص بیاد و کمی مضحک...ولی عشق در یک نگاه وجود داره...واقعیه و بهمراهش هدیه میاره..پس هست....ولی دیدین ادم نگاه سنگین اطرافیانش رو حس میکنه و سر بلند میکنی میبینی داره نگات میکنه(براتون پیش اومده!!) فکر کنم عشق در یک نگاه هم جدب انرژی خاصی هست که ادم حس میکنه...فقط نمیدونم کسی تجربه کرده...کسی هست عملکرد بهتری داشته باشه....این موضوع برام اهمیت فلسفی دارم..میخوام براش جواب پیدا کنم...
علاقه مندی ها (Bookmarks)