با سلام خدمت دوستان عزیزم چند سالی هست که به عنوان کاربر خاموش از مطالب سایت استفاده میکنم و امروز عضو شدم تا مشکل بی پایان با همسرم رو مطرح کنم
من ۲۹ و همسرم ۳۱ ساله هر دو تحصیل کرده و شاغل هستیم البته درآمد من خیلی کمه و فقط خرج خودم در میاد. یک بچه سه ساله هم داریم...
خب مشکل از اینجا هست که من دو سالی هست که اعتیاد دارم و همسرم حدودا یک ساله که متوجه شدن به خاطر اعتیاد اخلاقم خیلی خوب شده خیلی صبوری میکنم و برابر کارهایی که همسرم انجام میده بیشتر وقت ها سکوت میکنم چون نمیخوام لج کنه و اعتیادم رو به همه بگه اما چند وقتی هست که میونمون خیلی بهم ریخته خیلی چیزها تو ذهنم جون گرفتن و فکرش آزارم میده
بگذارید از اول بگم اول زندگی ما که یک ازدواجی سنتی بود خوب پیش نرفت چون زن داداش شوهرم به شدت حسادت میکرد و تمام مراسم های منو تبدیل به ناراحتی و کدورت کرد حتی مراسم عروسی من رو خراب کرد حالا نمیخوام وارد جزئیات بشم...حرف من هم این بود که من یک غریبه بودم که وارد اون خانواده شدم و از من استقبال خوبی نشد هر چند خانواده همسرم سعی کردن که مساوات رو رعایت کنند اما اون زن چون خیلی اینارو با دیوونه بازی هاش و تهدید به طلاقش ترسانده بود اینا بیشتر هوای اونو داشتن حتی همسرم که در تمام این قضایا منو مقصر می دونست و هنوز هم میدونه...به هر حال با این مشکلات من از شروع زندگی خودم خاطره خوشی ندارم همش عذاب و گریه بود خدا لعنت کنه حتی فیلم و عکس های عروسی و بعد شش سال نگاه نکردم چون اون روزها برای من مثل جهنم بود...حالا چون همسرم هم تمام قد پشت اونا بود و هست به من استرس عجیبی وارد شده که بعد شش سال هنوز هم توی جمع اونا خودم رو غریبه میدونم و وقتی کنار اونا هستیم احساس میکنم شوهرم دوست داره من یک گوشه بشینم و زیاد قاطی نشم و منم همین کارو میکنم...
موضوع اعتیاد منم بر میگرده به همین موضوع اینا بعد عروسی ما و ماجرای بهم ریختن عروسی من به مدت دو و نیم سال با تمام خانواده قطع رابطه کردن و حتی برای دیدن بچه برادرش هم نیومدن با پدر مادر شوهرم هم قطع رابطه کردن...بعد اون مدت یهو بردار شوهرم یک مساله پولی براش پیش اومد و انگار برای پول گرفتن هم که شده باز رابطه رو شروع کرد(البته ما اینو بعدا فهمیدیم اولش فکر کردیم واقعا پشیمون شدن) اون شب که بعد دو سال دوباره خواستن رابطه رو شروع کنن همه خونه پدر شوهرم جمع بودیم و وقتی ما رفتیم اونجا ساعت نه شب بود دیدیم زن داداشش شوهرم نیست وقتی پرسیدیم گفتن رفته با دوستاش ببرن و میاد(عمق بی ادبی یک زن رو ببینید همه کارهاش همینطوری هست) خلاصه ما وایستادیم و شوهرم تلفن دستش و مدام به زن داداشش زنگ میزد که بیا ما دلمون تنگ شده و از این حرفها( که اونجا من و پدر شوهرم و اون یکی برادر شوهرم از این کار شوهرم به شدت ناراحت شدیم کما اینکه اگر من بودم بجای اون زن شوهرم حسابی ناراحت و عصبانی میشد اما برای زن های دیگه خیلی روشن فکره اگر تا ساعت ده شب اونم وسط مهمونی بیرون باشن مشکلی نمیبینه) خلاصه خاتم ساعت ده شب تشریف آوردن و همسرم رفتن سر کوچه دنبالش و با هم اومدم تمام مدت بغض عجیبی منو گرفته بود .شام خوردیم همسرم به حد خیلی بدی که من از تک تک حرف هاش ناراحت میشدم با اون زن شوخی میکرد و با برادر خودش تا اون حد شوخی نمی کرد خلاصه اون شب گذشت و بعد از اون من به نحو قابل محسوسی افسردگی شدید عصبانیت شدید استرس شدید و کلا حس های بد زیادی گرفته بودم و چیزی از گلوم پایین نمی رفت...هنوز هم نگاه اون زن وقتی که با غرور و حس پیروزی اون شب نگاهم میکرد یادم هست...
همین موضوع هم باعث شده من در جمع اونا همیشه لال باشم چون پیش هیچکس جایی ندارم چون هر حرفی میزنم هیچکس شاید حتی جواب نده چون انگار وجود ندارم..اون زن شوهرش رو داره بقیه هم باهاشن چون شوهرش نمی داره کسی به زنش چپ نگاه کنه اما من چون حمایت کسیو ندارم همیشه لالم و اون زن از این مساله خیلی به نفع خودش کار میکنه....
خلاصه از بعد اون شب که استرس های زیادی به من وارد شد و درگیری زیادی با همسرم داشتم و از عشقش علاقش و همه چیزش ناامید شدم در کمال ناباوری خودم رو با مواد آروم کردم و الان دوسال از اون شب میگذره و تنها چیزی که منو آروم میکنه همین مواده
اینم بگم از نظر ظاهری من خیلی از اون بهترم و از یک خانواده کم جمعیت هستم برخلاف اون
حالا مساله من اینه هر وقت میخوام با اون خانواده رو در رو بشم استرس دارم ترس دارم وقتی نیستن روابط ما خوبه اما به محض اینکه قرار باشه اون زن رو ببینم داغون میشم این مساله داره از درون منو نابود میکنه .شخص اون زن برای من مساله نیست اینکه همسرم تمام قد پشت اونه منو آزار میده و بارها گفته تو باعث شدی خانواده ما دوسال از هم جدا باشه...برادر شوهرم مبلغی پول از شوهرم گرفت بدون اینکه به من بگه و یک بار زن داداشش جلو من ازش تشکر کرد اونجا بود که من مساله رو فهمیدم...به من گفت پول نداشتن دلم سوخت دادم ولی من هربار زن داداشش رو میبینم یک طلا جدید اضافه کرده به خودش
رابطه منو همسرم تا وقتی اونا نباشن خوبه ولی به محض ورود اونا همسرم یک آدم دیگه میشه...چکار کنم به نظر شما ؟
به تمام مردهای این تالار میگم بابا بخدا کسی که مونس و همدم و عاشق شما میمونه همسر شماست نه کس دیگه اینو کی می خوابید بفهمید
علاقه مندی ها (Bookmarks)