نوشته اصلی توسط
میس بیوتی
عزیزم من تو پست اخر تاپیک قبلیت نظرمو گفتم.الانم با خانم ایدا خیلی موافقم و فکر میکنم پیشنهاداتشون خوبه.مادر شوهرت به همسرت عذاب وجدان میده و اینقدر ابراز دلتنگی و ناراحتی از دوریش میکنه که همسرت نمیتونه حتی نمیتونه تصور یک روز بدون ایشون بودن رو بکنه! به نظرم حتما حتما مشاوره برو و از یه مشاور راهنمایی بگیری...ببین مثلا مادر شوهر من همش ادعا میکنه که تنها تو خونه میترسه وروزا که اصلا بند نمیشه تو خدنه و شبام تا خورشید که غروب میکنه و ایشون از مسجد میاد اگه مستاجراش تو خونه نباشن یکی باید بره پیشش بشینه تا بیان! ما عروسا و دختراشون می فهمیم که اینکار ایشون یه خورده فیلم بازی کردنه(حتی دختراشون به این اعتراف میکنن) اما پسراشون هر چی هم بگیم میگن نه مادر میترسه گناه داره و ... به نظرم توام یه مدت مثل مادر شوهزت رفتار کن و نشون بده که خیلی نیاز به حمایتش داری (البته نه با غر زدن) مثلا شبا یه قفل از تو بزن روی در و وقتی میاد بپر تو بغلش و
بگو واااااای خدارو شکر اومدی داشتم از ترس سکته میکردم یه صداهایی شنیدم ...چه خوبه که هستی ... یا تو طول روز بهش بزنگ یا پیام بده و ابراز دلتنگی کن و بنویس که منتظرم شامو با هم بخوریم و ...میدونی باید ازین قبیل کارا بکنی...مردا خیلی ازینکه از زنا حمایت کنن احساس قدرت میکنن و واسشون شیرین و لذتبخشه! این همون کاریه که خانواده همسرت دارن انجام میدن ...
عزيزم ازين كارا ميكنم، و خيلى وقتام جواب ميده، مثلا حموم نميرم ميگم تنها باشم خونه خطرناكه، بيا خونه باش ك برم حموم، يا ناهار با اينكه خيلى روزا ساعت ٤ مياد اما صبر ميكنم بياد و باهم بخوريم، كلا تايمى كه بايد باهم باشيم خيلى روزا خودشو ميرسونه، اما خب وقت كارش كه بيشتر وقتشم وقت كاره داره با اونا ميگذره،
برا همينن حرفى بزنم ميگه به تو چه،؟ مگه از تو ميزنم به اونا ميرسم؟
- - - Updated - - -
نوشته اصلی توسط
آیـدا
خب قرار نیست بری مستقیم از مادرش بخوای بهش بگه روابطش رو کم کنه! یه کاری کن به این نتیجه برسه این کار به نفع همگیه. حالا نمیدونم به چه شیوهای.
-شاید اگه کسی بهش بگه اینجوری زندگی پسرت رو خراب میکنی؛ حل بشه.
-شاید اگه رابطه رو نزدیک کنی و بگی میخوام براتون یه نوه پسری بیارم ولی چون شوهرم هنوز خیلی وابستس از پسش برنمیاد؛ جواب بده.
-شاید اگه تو جمعی که داره از سیاستهاش تعریف میکنه یه تیکه خیلی ملایم بندازی که به جاش زندگی تو مشکل پیدا کرده درست بشه.
-راهکار زیاده... هرچند مشاورها معمولا مستقیمترین راه رو پیشنهاد میدن؛ ولی به نظر من حتی تو مدرنترین جوامع هم صراحت مطلق جواب نمیده چه برسه به ایران با این همه پیچیدگی فرهنگی. حتما باید سیاست درستی داشته باشی تا زندگیت پیش بره.
به نظر من بچه رو از الان نکن بازیچه و وسیله تهدید. بزار شبیه یه امیدی باشه برای آینده روشن. یعنی تو ذهن شوهرت بزار که یه خونواده خوشبخت سه نفره میشیم و باید تلاش بکنی تا از پس نیازهای عاطفی و مخارجش بربیای. یه کاری کن این تصویر اینقدر توی ذهنش قشنگ بشه که بخواد به هر نحوی بهش برسه.
مرحله بعد شروع کن بگو که قبل بچه یه مسافرت خوب بریم تا از لحاظ روحی آماده بشیم و بیاد دیگه زندگی متفاوت میشه و...
کاری کن حس کنه اینا رو برای رسیدن به اون زندگی ایدهآل و خوشبختی خودش میکنه نه فقط برای داشتن یه بچه یا ساکت کردن تو.
(راستی تو پست قبلی منظورم از مرد دیگه پدرت بود؛ سو برداشت نشه.)
اره من چن بار به مادرش گفتم شما خودت مادرشوهر داشتى، چه احساسى ميداشتين اگه شوهرت همه وقتش خونه مادرش مى بود؟! گفت شوهر من خودش از من جدا نمى شد، مگه من نميذاشتم بره؟؟! بچه من خودش وابسته منه، من كه نميگم بيا بشين پيش ما!!!!
كلت هميشه يه چيز ميگه همه جات باهم بسوزه..
سفر، خب ميگه حاضر شو بريم، يه لفظيم داره به اسم" ماسه تا"، هرچى ميشه ميگه خب ميريم، سه تايى ميريم!!
بچه ها وقتى اين بحث سفر پيش مياد ميشه بگين چى بگم ك سو برداشت نشه ميخوام باهم بريم حايى؟!
هروق ميگم مبگه اون با ما چكار داره، يه گوشه ميشينه. يا ميگه من حوصله م سر ميره با تو! چن تا دوست مناهل داره، ميگم خب با اونا بريم، حداقل هم سنيم، ماشالا از زرنگيش هميشه يه عيبى ميذاره رو اونا. واقعا به اين فكر ميكنم تا كى هرجا بريم مادرشم مياد، مغزم سوت ميكشه!
مثلا چن وقت پيش عروسى دعوت بوديم شهر زيگه، خودمو كشتم بريم، نيومد، ميگفت حسش نيس( مادرش چون فاميلش فوت شده بود نميومد)، صاحب عروسى كه فاميل خودوون بود خودشو كشت بياين، يعد شب قبل عروسى مز زد گفت حاضر شو ميريم، همونجا حس كردم مادرشم راه افتاده اگه نه نميومد، شب اومد خونه ميگم با كى ميريم؟ ميگه سه تايى، با مامانم! ك بعدا ملدرش تعريف كرد شب عروسى خواب ديدم بايد برم عروسى و گفتم منم ميام!!
اينحور وقتا چى بگم؟! نشون بدم فهميدم؟ يا به روى خودم نيازم؟! اخرين بار كه همين بلارو سرم اورد، ساك جمع كردم،به منم نگفته بود ماماتش مياد اما ميدونستم من، يهو باز گفت نميريم( مامانش بايد جايى ميرفت نميتونست بياد،) هرچقد گريه كردم ناراحت شدم، گفت نميريم، باز مامانش بعد دو روز كه مهمونياشو رفت، گفت ساكتو جمع كن ميريم،گفتم ديگه دستت برام رو شده، تو مرد مامانتى نه من، رفتم اما قهر بودم، اصلا به روى خودشم مياورد ر جوابمم نداد.
يا راهي خواهم يافت
يا راهي خواهم ساخت
ویرایش توسط Somebody20 : سه شنبه 04 اردیبهشت 97 در ساعت 20:47
علاقه مندی ها (Bookmarks)