سلام دوستان عزیز، وقتتون بخیر. مشکلی دارم، ممنون میشم راهنماییم کنید.

چند ماه قبل به طور اتفاقی با دختری در محیط مجازی آشنا شدم. البته یه گروه دوستانه بود که نهایتا 15 نفر عضوش بودیم، به طور کاملا اتفاقی سر صحبت با یه دختر خانومی باز شد. من اصلا اهل ارتباط با جنس مخالف نیستم چون در گذشته ضربه سنگینی خورده بودم. با خودم عهد کرده بودم تا موقعش نشده به فکر ارتباط با جنس مخالف نیافتم. هدفمم هیچ وقت روابط دوستانه و نامشروع نبوده، چون هیچ اعتقادی به دوستی با جنس مخالف ندارم مگر اینکه برای شناخت باشه. از اینکه ایشون هیچ عکس شخصی ای تو پروفایلش نمیذاشت خوشم اومد، یه جورایی دلیل اولیه برای مناسب بودنش برام روشن شد. یه مدتی باهم صحبت کردیم. من از شکست تو گذشته براش گفتم، اونم بهم گفت که چندین سال قبل با یه آقا پسری هم سن و سال خودش آشنا شده و شدیدا بهم علاقه داشتن. پسره خواستگاریش اومده ولی خانواده دختر بخاطر وضعیت مبهم خدمت و کار پسر اجازه ازدواج ندادن، سن و سالشون هم کم بود، هر دو حدودا 19-20 ساله بودن. گفت هنوز که هنوزه نتونستم فراموشش کنم و نمیدونم کی این انتظار به سر میرسه. منم تا حدودی باهاش هم دردی میکردم و سعی میکردم آرومش کنم. چند روزی گذشت و احساس کردم ازش خوشم میاد و اونم در عمل نشون میداد که حس داره بهم. اینکه تا 4 صبح باهم چت کنیم یا در طول روز مدام سراغ همو بگیریم نشون دهنده علاقه اولیه بود. بعد یکی دو ماه قرار گذاشتیم همدیگه رو ببینیم. یه قرار کاملا نرمال و عادی که هیچ مشکل اخلاقی ای وجود نداشت. بهش هدیه دادم و اونم همین کارو کرد. یه مقدار صمیمی تر شدیم ولی به خاطر گذشته ش هم خودم و هم اون دست به عصا حرکت میکردیم. بخاطر تجربه بدی که از گذشته داشتم نمیخواستم یه اتفاق مشابه دوباره برام تکرار بشه و کسی رو که دوسش دارم از دست بدم. سه چهار ماهی گذشت و دیدم حالش بده، با هزار اصرار و خواهشی که ازش کردم قضیه رو تعریف کرد. از یکی از دوستانش شنیده بوده که پسره با یکی ازدواج کرده. شدیدا بهم ریخته بود طوری که یکم بحثمون شد و حدودا یه ماه باهم ارتباطی نداشتیم. بعد یه ماه پیغام داد بهم، چون بلاکش کرده بودم و بعد یه ماه از بلاک خارجش کرده بودم. حالم خوب نبود اصلا. مشخص بود هردومون دلتنگی داشتیم نسبت به هم. چند روزی باهم حرف زدیم. وقتی فهمیدم اون پسر ازدواج کرد یه قدم به جلو برداشتم و بهش گفتم عاشقشم. اونم با احتیاط رفتار میکرد ولی مشخص بود که دوسم داره. باهم قرار گذاشتیم و هدیه تولدشو دادم بهش. اونم که کلی ذوق کرده بود بهم گفت عاشقتم. که ای کاش این حرفو نمیزد. رابطمون خیلی خوب شده بود تا اینکه یهو دیدم بهم ریخته، ازش پرسیدم چی شده؟ گفت چند روز دیگه سالگرد دوستش با اون پسره س، خیلی باهاش صحبت کردم که قانع بشه گذشته ش دیگه تموم شده و باید به فکر خودش و آینده ش باشه ولی میگفت دست خودم نیست. با اینکه ازدواج کرده نمیتونم فراموشش کنم. منم که این رفتارو میدیدم شدیدا عذاب میکشیدم ولی به روش نمیاوردم تا اینکه چند روز تو سالگرد دوستشون بهم پیغام داد که پسره برگشته و خبر ازدواجش دروغ بوده، دنیا رو سرم خراب شده بود. اتفاق مشابهی که چندین سال قبل برام افتاده بود دوباره داشت تکرار میشد. دیگه کم مونده بود کفر بگم. خیلی حرف زدم باهاش ولی اصلا فایده نداشت. خیلی بهم ریخته بود. بلاکم کرد. انقدر بهش زنگ زدم و التماسش کردم که دوباره اومد از بلاک خارجم کرد. قسمش دادم که راستشو بگه، گفت اون برنگشته ولی میخوام از فکر من بیای بیرون. من هیچ وقت عاشق کس دیگه ای نمیتونم بشم چون اگه میخواستم بشم به تو که انقدر خوبی حس پیدا میکردم. نمیخوام باعث شم قلبت بشکنه، از فکرم بیا بیرون خواهشا. منم که واقعا هنگ کرده بودم. نمیدونستم چی بگم. نه اون رفتارای عاشقانه شو میتونستم ندید بگیرم نه رفتار فعلیشو. موندم چیکار باید انجام بدم؟ باید بهش زمان بدم تا با قضیه کنار بیاد؟ باید خودمو یکم کنار بکشم؟

ناگفته نمونه که من تو شمال زندگی میکنم و ایشون در تهران. اون اوایل که فهمید کارم شماله و تهران نمیتونم زندگی کنم یه مقدار خودشو عقب کشید چون یکی از شروطش زندگی در تهران بود.

ممنون میشم راهنماییم کنید چه تصمیمی بگیرم؟