سلام. ممنون ميشم اگه نظري دارين، راهنماييم كنين.
من الان ٢٧ سالمه و با ١ خانومي چند سال باهم دوست بوديم؛ بعد از ١ مدتي هم تصميم به ازدواج گرفتيم ولي به دليل اماده نبودن شرايط من و البته كم بودن سنم صبر كرديم. ديگه چند سال از دوستيمون گذشته بود و از تحمل اين شرايط و مخصوصا محدوديت هايي كه داشتيم و نميتونستيم زياد همو ببينيم خيلي خسته شده بوديم. من چند وقت ١بار اصرار ميكردم كه بيا فعلا عقد كنيم،منم بالاخره بيكار كه نميمونم. فوقش عقدمون طولاني ميشه كه ايشون مخالفت ميكرد و ميگفت بدون شغل ثابت نميشه.باز ما منتظر مونديم كه من كار پيدا كنم و رسمي اقدام كنيم. بالاخره درس من پارسال تموم شد و رفتم دنبال كار؛ ولي به خاطر ١مشكلاتي كار كارمندي و استخدامي پيدا نكردم. تصميم گرفتم برم دنبال كار ازاد. به خانوم گفتم كه من ميخوام اينكارو شروع كنم؛و بالاخره بعد ١مدتي درآمدم بهتر ميشه. ولي ايشون باز گفتن بايد اقلا فلان مبلغ درآمد داشته باشي؛ گفتم خب ايشالا درست ميشه و بالاخره اين همه مردم دارن نون درميارن؛منم كه كارو شروع كردم و خدا رحمتش رو در زوجيت قرار داده وخلاصه از اين حرفا ميزدم تا نظرشو عوض كنم و بتونيم برا خواستگاري اقدام كنيم. ولي بازم ايشون قبول نكرد و گفت ما كه اين همه صبر كرديم بذار ١ مدت ديگه واستيم تا از درآمدت خيالمون راحت باشه. خلاصه اين باعث شد كه باز بحثمون بشه( قبل از اين هم سابقه اين مدل دعوا ها سر اين جور حرفا و قهر هاي چند روزه داشتيم)؛ دعوا كرديم و باز چند وقت قهر بوديم و ارتباط نداشتيم. از بعد اين قهرمون برخلاف دفعه هاي قبل؛ من ١جوري شدم؛ نظرم به خيلي چيزا عوض شد يهو. ديگه حس ميكردم ازدواج كردن و باهم بودن فوقش ١-٢سال اولش خوبه؛بعدش ديگه عادي ميشه و ارزش اين سختي كشيدنا و مسئوليت قبول كردن رو نداره. ديگه اون شور و شوق و حرارت سابق روهم نسبت به رابطمون نداشتم (برخلاف دعواها و قهرهاي قبلي كه هيچوقت احساسم تغيير نميكرد). براهمين به ايشون گفتم كه من الان تمايلم به ازدواج كم شده و ميترسم بعد ازدواج پشيمون بشم و اون موقع ضربه سنگينتري بخوريم. براهمين تصميم گرفتيم جدا بشيم و الان تقريبا ١ماهه كه جدا شديم (ديگه نوشتن سوز و گداز جدايي و اين مسائل رو حذف كردم كه طولاني نشه؛ ولي فكر نكنيد كه علاقمون خيلي سطحي و الكي بوده كه راحت جدا شديم.)
الان چند تا مشكل دارم كه تيتروار مينويسم:
١- هنوز هم حس ميكنم نياز به ١رابطه عاطفي دارم.اينجوري خشك و خالي؛ زندگي مزه سابق رو نداره.شور و حال عشق و عاشقي خوب بود. ولي در عين حال مثل سابق هم نيستم؛ يعني گاهي دلم ميخواد يكي باشه؛گاهي ميخوام تنها باشم و برا خودم راحت باشم.خلاصه بلاتكليفم بين تنهايي و داشتن رابطه.
٢- ديگه انرژي و حوصله ١ رابطه جديد رو ندارم و اصلا هيچكس هم جاي دوستمو برام نمگيره.يعني هنوز هم تو فكرم تصورم از ١ اتفاق شيرين و خوب در كنار اونه. تو همه رويا هام اونم كنارمه.ولي با اين حال حس ميكنم ميخوام فقط باهم دوست باشيم؛ و باهم بودنمون ارزش دردسراي ازدواجو نداره. كه دوستي هم ديگه امكان پذير نيست.
نميدونم الان با ازدواج كردنمون ممكنه اون شور و علاقه چند ماه پيش بازم درونم ايجاد بشه يا نه.
٣- با اين روند نزولي كه تمايل به ازدواج داره كم ميشه؛ميترسم سنم زياد بشه و هي علاقم كمتر بشه و اخرش از سر اجبار بخوام ازدواج كنم و برا بچه دار شدنم هم دير بشه.
فقط اينم بگم و حرفمو تموم كنم. اين نظريه كه ايشون من رو تو اب نمك نگه داشته تا بعدا اگه مورد بهتري نبود تا باهام ازدواج كنه رو بهش فكر نكنيم. نسبت به علاقه ايشون مطمئنم. ببخيد طولاني شد.ممنونم ميشم اگه نظر يا تجربه مشابهي دارين بهم بگين.
علاقه مندی ها (Bookmarks)