سلام

من 38 ساله و همسرم 41 ساله هستند و فرزندی نداریم. 5 سال هست ازدواج کردیم و دوسال پیش برای حفظ زندگی و در یکحالت اورژانسی برای پیشگیری از طلاق و ایجاد یک فرصت برای اصلاح تصمیم گرفتم ارتباط من با خانواده همسرم قطع باشه و به تبع اون ارتباط همسرم با خانواده من قطع هست .
توی این مدت دیگه مشکل حادی پیش نیومده و به ظاهر زندگی خوبه و من هم با ارامش درمانهای بسیار سخت نازایی رو انجام میدم و با اینکه در این مدت چندین بار درمانها با شکست مواجه شدن و بسیار مراحل سخت و ناامید کننده ای بوده ولی از نظر روحی خیلی خوبم و الان هم دوباره برای بار چهارم وارد دوره ای وی اف شده ام.

دلیل اصلی عدم ارتباط من شخصیت وابسته همسرم هست . طوری که خانواده اش هر طرز فکر و یا نظری در مورد من داشته باشند همسرم هم همون نظر رو دارند. این مورد رو سه تا مشاور تایید کرده اند. البته مشاورها از خودشیفتگی و دیگر ازاری هم صحبت میکنند ولی من خودم نظرم این هست که هرچند علایمی از این دو تا مورد هم هست ولی انچه که خیلی واضح و اشکار و مشکل افرین هست وابستگی هست . دو تامورد بعدی کم هست و مشکل ی باهاش ندارم.

من خودم هم مشکل اضطراب دارم که قبل از ازدواج مشکلی برام پیش نیاورده بود و اصلا متوجه نبودم و حالت دلشوره خفیف بود. ولی بعد از ازدواج با وجود مشکلاتی که پیش اومد بسیار شدت یافت و حتی دردهای سایکوسوماتیک بوجود اومد و زندگیم مختل شد و دو تا شغل داشتم که هر دو کارم رو از دست دادم.
خانواده همسرم کاملا یک خانواده مادر سالار هست و کلیه تصمیمات و منابع مالی همگی در اختیار مادرشون هست. و ایشون هم شخصیت خودشیفته دارند و در عین حال وابسته هستند به خواهرهاشون و تقریبا تمام تصمیمات و طرز فکرها ناشی از مشورت مادر شوهرم با خواهرانش است.
وابستگی همسرم به حدی هست که از وقتی ارتباط دونفره ما با خانواده همسرم قطع شد در حقیقت ارتباط دونفره ما با کل دنیا قطع شده. حتی با دوستان مشترکی که داشتیم . یا با فامیل های دور.
البته همسرم همچنان فقط با خانواده خودش و خاله هاش در ارتباط هست و من با تمام فامیل و دوستان خودم در ارتباط هستم . ولی ایشون معتقد هستند هیچکس من رو دوست نداره و من یک فرد تنهام که هیچ ادمی دور و برم نیست و هیچ ارتباطی با دنیا و ادمها ندارم. انگار که در کل این دنیا فقط پدر و مادر و خواهر و برادر و خاله هاش ادم محسوب میشن.

با وجود اینکه با این عدم ارتباط این زندگی رو از طلاق نجات دادم و خودم هم ارامش دارم و میتونم با روحیه خیلی خوب به درمان نازایی ادامه بدم ولی میدونم که این ارامش ظاهری هست و در حقیقت یک نقاب هست بر روی مشکل واقعی . نمیدونم در شرایط فعلی و با وجود درمانها چقدر درست هست ولی من میخوام تا به دنیا امدن بچه این مشکل رو حل کنم و این خلا پر بشه و بتونم با خانواده همسرم ارتباط داشته باشم بدون اینکه زندگی مون به هم بخوره .

در شرایط فعلی اگر ارتباط برقرار بشه حوادث قبلی و یا شاید بدتر از اون تکرار خواهد شد. چون اون موقع من عملا مطیع تصمیمات شون بودم و اون کارها رو باهام کردن . الان هم یک جوری مثل مار زخم خورده هستند و از دور و نزدیک میشنوم که چقدر برای همه بدگویی من رو کردن و حالا باید برای اثبات حرف هاشون هم که شده عملا کاری بکنند که من بد باشم. بدگویی ها در حدی هست که دندان پزشکمون مشترک هست و وقتی مراجعه کردم دستیار و منشی دندانپزشک از از اینکه مادرشوهرم چقدر ادم خوبی هستندصحبت کردن .در حقیقت یک جوری صحبت میکردند که من کار ناخداپسندانه ای انجام دادم و در مورد جایگاه مادر و این جور چیزها حرف زدند و اینکه همه ما یک روزی مادر شوهر میشیم و هرکاری بکنیم به خودمون برمیگرده.... من هم فقط بله بله گفتم و سر تکون دادم .

با این اوضاع تنها راهی که برام مونده این هست که همسرم رو از این وابستگی درارم. و خودم چاره ای غیر از این نمیبینم چون دیر یا زود این ارتباط برقرار خواهد شد و مثل اتش زیر خاکستر همه چیز رو از بین خواهد برد.