به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234
نمایش نتایج: از شماره 31 تا 32 , از مجموع 32
  1. #31
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 28 آبان 97 [ 09:43]
    تاریخ عضویت
    1393-1-31
    نوشته ها
    537
    امتیاز
    8,891
    سطح
    63
    Points: 8,891, Level: 63
    Level completed: 47%, Points required for next Level: 159
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First Class5000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,224

    تشکرشده 1,090 در 430 پست

    Rep Power
    85
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط Masoudk2 نمایش پست ها
    نمیدونم بخدا دیگ دارم دیوونه میشم انقدر جنگ ذهنی دارم انگار دو تا قدرت تو وجودم دارن مبارزه میکنن و من این وسط فقط دارم از اونا ضربه میخورم نمیدونم تا کی دووم میارم یروز خوبم یروز داغونم یه روز امید وار ی روز نا امید همه کار براش میکنم برای خودم هیچکاری نمیکنم هرچی میخام برا اون میخام ولی ...امید وارم هیچکس ب این حس دچار نشه
    سلام
    امیدوارم حالتون خوب باشه
    تمام این حسایی که شما میگید من تجربه کردم . فقط فرقش اینه من خانومم و شوهرم رو در دوران نامزدی مقایسه میکردم . ببینید این موضوع بنظر من قابل حله .
    منو همسرم فامیلیم من در دوران نامزدی یه روز چنان حالم خراب میشد که فک میکردم دنیا دیگه به آخر رسیده حتی پیش مشاور میرفتم گریه میکردم و از ازدواجم پشیمون بودم . و واقعا هم شرایط بدی داشتم چون اگر طرف مقابل غریبه باشه شااااید راه جدایی باشه اما برای ما که فامیل بودیم اصلااا چنین راهی وجود نداشت ... ینی کل فامیل بهم میریخت .

    بنده خدا هیچ ایرادی ام نداشت فقط چشمای من شده بود پر از ایراد ....همه هم ازش تعریف میکردن همه چیش عالی بود. هیچوقت مستقیم بهش نگفتم که هیچ حسی بهش ندارم و الانم خوشحالم که هیچوقت بهش نگفتم ولی خیلی اذیتش میکردم خیلی وقتا پیشم میومد پسش میزدم . یه مسافرت عالی منو برد کوفتش کردم هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم سر اون مسافرت . ولی انقد منو دوس داشت تسلیم نشد اما خب اونام آدمن به هر حال حسشون به مرور تغییر میکنه ...

    ولی باورتون نمیشه از روزی که عروسی کردم و پامو تو خونه ی خودم گذاشتم خیلیییی عوض شدم اصلا نمیدونم چی شد اونهمه کلنجار که با خودم رفتم باعث شد یا .... نمیدونم از اون روز عروسیمون که الان یک سال بیشتر میگذره هر روز زندگیم بهتر شده و هر روز همسرم برام زیباتر و دوس داشتنی تر شده . یهو قدرت پذیرش پیدا کردم الان واقعا خداروشکر میکنم که صبر کردم و جواب صبرمو بهم داد و همچین همسری نصیبم کرد .

    من فکر میکنم بیشترین چیزی که باعث میشد مقایسه با دیگران بود شاید شما فردی قبلا تو زندگیتون بوده که یه تصوری از اندام و قد و تیپ براتون ایجاد کرده و الان با همسرتون مقایسه میکنید اگر این مقایسات از بین بره درصد زیادی مشکلتون بر طرف میشه . شاید مثل عاشق و معشوق نباشیم هیچوقت مثل رابطه ای که دونفر عاشق میشن بعد با هم ازدواج میکنن ولی الان واقعا دوسش دارم و زندگی بدون همسرمو نمیتونم تصور کنم.

    امیدوارم شما موفق بشین و بتونین با این حستون کنار بیاین چون شدنیه و عادی میشه فقط الان خیلی روش زوم کزدین .
    همیشه لبخند بزن......
    برآمدگی گونه هایت توان آن را دارد که امید را باز گرداند....
    گاهی قوسی کوچک میتواند معماری یک سازه را عوض کند..


  2. کاربر روبرو از پست مفید anisa تشکرکرده است .

    میس بیوتی (یکشنبه 01 بهمن 96)

  3. #32
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 10 خرداد 97 [ 16:49]
    تاریخ عضویت
    1396-7-27
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    617
    سطح
    12
    Points: 617, Level: 12
    Level completed: 34%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    1

    تشکرشده 5 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط anisa نمایش پست ها
    سلام
    امیدوارم حالتون خوب باشه
    تمام این حسایی که شما میگید من تجربه کردم . فقط فرقش اینه من خانومم و شوهرم رو در دوران نامزدی مقایسه میکردم . ببینید این موضوع بنظر من قابل حله .
    منو همسرم فامیلیم من در دوران نامزدی یه روز چنان حالم خراب میشد که فک میکردم دنیا دیگه به آخر رسیده حتی پیش مشاور میرفتم گریه میکردم و از ازدواجم پشیمون بودم . و واقعا هم شرایط بدی داشتم چون اگر طرف مقابل غریبه باشه شااااید راه جدایی باشه اما برای ما که فامیل بودیم اصلااا چنین راهی وجود نداشت ... ینی کل فامیل بهم میریخت .

    بنده خدا هیچ ایرادی ام نداشت فقط چشمای من شده بود پر از ایراد ....همه هم ازش تعریف میکردن همه چیش عالی بود. هیچوقت مستقیم بهش نگفتم که هیچ حسی بهش ندارم و الانم خوشحالم که هیچوقت بهش نگفتم ولی خیلی اذیتش میکردم خیلی وقتا پیشم میومد پسش میزدم . یه مسافرت عالی منو برد کوفتش کردم هنوز که هنوزه عذاب وجدان دارم سر اون مسافرت . ولی انقد منو دوس داشت تسلیم نشد اما خب اونام آدمن به هر حال حسشون به مرور تغییر میکنه ...

    ولی باورتون نمیشه از روزی که عروسی کردم و پامو تو خونه ی خودم گذاشتم خیلیییی عوض شدم اصلا نمیدونم چی شد اونهمه کلنجار که با خودم رفتم باعث شد یا .... نمیدونم از اون روز عروسیمون که الان یک سال بیشتر میگذره هر روز زندگیم بهتر شده و هر روز همسرم برام زیباتر و دوس داشتنی تر شده . یهو قدرت پذیرش پیدا کردم الان واقعا خداروشکر میکنم که صبر کردم و جواب صبرمو بهم داد و همچین همسری نصیبم کرد .

    من فکر میکنم بیشترین چیزی که باعث میشد مقایسه با دیگران بود شاید شما فردی قبلا تو زندگیتون بوده که یه تصوری از اندام و قد و تیپ براتون ایجاد کرده و الان با همسرتون مقایسه میکنید اگر این مقایسات از بین بره درصد زیادی مشکلتون بر طرف میشه . شاید مثل عاشق و معشوق نباشیم هیچوقت مثل رابطه ای که دونفر عاشق میشن بعد با هم ازدواج میکنن ولی الان واقعا دوسش دارم و زندگی بدون همسرمو نمیتونم تصور کنم.

    امیدوارم شما موفق بشین و بتونین با این حستون کنار بیاین چون شدنیه و عادی میشه فقط الان خیلی روش زوم کزدین .

    سلام ممنون از توجهتون

    الان چند وقتی از زمانی که این پست رو گذاشتم میگذره

    من خونه ای تهیه کردم رو اماده زندگی کردن کردم و با صلاحدید خانواده ها و خودمون تصمیم گرفتیم قبل از عروسی که بخاطر فوت پدرم عقب افتاد بدون اطلاع فامیل بریم سر زندگیمون و ساکن بشیم این کارو کردیم خداروشکر الان بهترم وضعیت صورت خانومم که یکم ملتهب شده بود هم چون استرسا کم شده بهتر شده تو این مدت خیلی خیلی سعی کردم مقایسه نکنم کسی رو نگاه نکنم و جواب داده ولی کافیه فقط یکبار چشمم بیافته و بازم افکار بد مقایسه گری تا جایی که حتی با خواهر زاده و زنداداش خودم مقایسه میکنم ولی اینم بگم حالم مثل قبل بد نمیشه و ماندگار نیست...

    یه مشکلی که الان دارم و عجیبه اینه که مثلا یه لحظه نگاش میکنم یکی از اون ضعفا رو میبینم یهو بهم میریزم و کنترلی ندارم و کافیه یبار دیگ نگاش کنم و اون ضعفو نبینم تا حالم عااالی بشه ینی مثلا تو یه شرایط نوری که پوستش تیره بنظر میرسه بهم میریزم و وقتی تو شرایط دیگ پوستشو روشن تر میبینم خوب میشم

    همیشه با خودم کلنجار میرم که ادما کالا نیستن چرا اخه من اینقد ظاهر بینم چرا این همه خوبیشو نمیبینم ولی نمیدونم باید چیکار کنم که کامل برطرف بشه این احساسات بد


 
صفحه 4 از 4 نخستنخست 1234

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 12:44 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.