نوشته اصلی توسط
Pooh
سلام. کار خوبی کردید که اینجا مسالتون رو مطرح کردید.
این قسمتی که گفتید چه بهتر با گناه کمتر.... خب اگر میزان گناه براتون مهمه، خود خودکشی بزرگترین گناهه.
من هم خیلی به خودکشی فکر میکردم و تا مرز اقدام بهش هم پیش رفتم. یک بار میخوایتم یه چیزی بخورم که خودمو بکشم. تا دم دهنم که بردمش یهو یک صدایی با قدرت در گوشم زمزمه کرد "لاکلون من شجر من زقوم". وحشت کردم. دست کشیدم.
منم خیلی به پوچی زندگی فکر میکنم. و خیلی ذهنم درگیر فکر خودکشی بود. و تقصیر رو هم از دنیا و آدمها میدیدم.
ولی دقت که کردم دیدم فکر خودکشی در من از یک نارضایتی عمیق از خودمه. خودم از خودم راضی نیستم. خودم به خودم ضربه زده ام. و توی این مواقع که نسبت به خودم خشم داشتم و نمیتونستم خودم رو ببخشم فکر خودکشی میکردم.
من هم نمیدونم چرا زندگی می کنیم. فقط میدونم زندگی تنها چیزیه که داریم. تمام دارایی ماست. درسته...شاید سختی هایی توی زندگی هر کسی باشه که امانش رو بریده. شاید یه نفر مثل من اونقدر گناه داره که از خودش ناامیده و حتی حق زندگی رو برای خودش قایل نیست. ولی تمام ما میدونیم زندگی تمام اون چیزیه که وجود داره.
گاهی فکر میکنم دردها رو خودمون برای خودمون ایجاد میکنیم. هم ایجاد میکنیم هم حاضر نمیشیم رهاش کنیم. مثل اینکه من بیام یه شیشه برنده رو محکم توی مشتم بگیرم. درد رو ازش حس میکنم و اسیبی که داره بهم میزنه رو میبینم ولی این خودمم که حاضر نیستم مشتمو باز کنم و اون شیشه رو رها کنم . این خودمون هستیم که یه جورایی دردهامون رو ول نمیکنیم. ولش کنیم اون درده باور کن توانایی حرکت به سمت ما رو نداره.
مثلا خود من.... 9 ساله چسبیدم به درد تحقیرهایی که پسرخالم کرد. اون پند ماه یا شاید فوقش دو سال منو تحقیر کرد. ولی من 9 سال خودمو به خاطر اون مدت کوتاه سوزوندم. واقعا ارزشش رو داشت؟ بهتر نبود بگم خب تحقیر کرد که ککرد. به جهنم. من بذار برم دنبال زندگی کنم.
گاهی فکر میکنم الله اکبر یعنی چی؟ خب خدا از چی بزرگتره؟ از ذهن کوتاه من.
خدا از من بزرگتره... خب یعنی اگه من ، حتب پر از گناه باشم مثل یک جوهر سیاه درونم سیاه شده باشه، اگه خودمو بسبارم به دریای خدا، چی میشه؟ دیگه اثری از سیاهی میمونه؟
منم خودم هنوز فکرای منفی زیاد سراغم میاد و درکتون میکنم. ولی میبینم فکر کردن به خدا و بخشش خدا، و بخشیدن خودم حالم رو بهتر میکنه.
گاهی هم برای یه هدفی به هر دری زدیم و خیلی تلاش کردیم ولی در نهایت به نتیجه نمیرسه و ناامید میشیم. ولی خب... باید به زندگی اعتماد کرد. باید باور کرد زندگی با تمام خشونت ها و بی نظمی هاش، سرشار از ن/مه. باید با زندگی همراه شد.
نمیدونم تونستم چیزی بگم که کمکتون کنه یا نه. فقط خواستم بگم من هم گاهی این فکرای منفی میاد تو ذهنم و درکتون میکنم. ولی باز هم میبینم زندگی در ذات ما چیزی خواستنیه. چه بخوایم چه نخوایم درونمون بودن و بقا داشتن رو دوست داریم. و هیچ نیرویی هم نمیتونه این تمایل به وجود داشتن رو از بین ببره. حتی وقتی میخوایم خودکشی کنیم به فکر این هستیم که بعدش کجا میریم. با خودکشی هم چیزی تموم نمیشه.
علاقه مندی ها (Bookmarks)