سلام دوستان عزیزم امیدوارم حال همتون خوب باشه.

من یه پسر مجردم که خواهرم و داداشم ازدواج کردن فقط من تو خونه با پدر و مادرم زندگی میکنم.
از اون زمانی که یاد میدم پدرم به تریاک اعتیاد داشته و از همون بچگی هیچوقت محبت واقعی رو از این مرد دریافت نکردم. تا زمانی که بچه بودم بخاطر هر مسئله کوچیکی کتک میخوردم و بخاطر همینه که حتی الانش هم با بیست و اندی سال سن هیچ حسی نسبت به پدرم ندارم.
شاید گفتن این جمله صحیح نباشه ولی مردن پدرم خیلی خیلی بیشتر از زنده موندنش خوشحالم میکنه. مردم در حالت عادی واسه طول عمر پدرشون دعا میکنن ولی من همیشه گفتم خدایا از عمر پدر من وردار بذار رو عمر اون آدمی که قراره تو زندگیش مفید باشه.
درکنار این مردی که فقط " بابا " صداش میکنم اما هیچ علاقه ای بهش ندارم ، خدا بهم مادری داده که قهرمان زندگیم بوده و هست ؛ همونقدری که از پدرم متنفرم هزار برابر بیش از اون مادرم رو دوست دارم و حاضرم سلول به سلول وجودم رو به پاش بریزم.
البته همین پدر کارهای مثبتی هم از قبیل خرید خونه و ماشین برام انجام داده و یه سرمایه هم دراختیارم گذاشته اما بخاطر اخلاق و رفتارش اصلا نمیتونم تو قلبم یه جایگاه خاص رو بهش اختصاص بدم.

دوستان پدرم با کارایی که میکنه منو واقعا مستاصل کرده. هرچقدر میخوام نسبت به کاراش بی اعتنا باشم ولی اصلا نمیتونم و تو درونم یه خشم خیلی ناجور شکل میگیره.

بشدت وسواسیه. اما وسواس تو چیزای بد نه چیزای خوب. مثلا یکی تو نظافت شخصیش وسواس داره اما پدرم تو چیزای الکی وسواس داره. بعنوان مثال تمام همسایه های ما میدونن که معتاده ولی بازم موقعی که میخواد بشینه به کشیدن تمام در و پنجره ها رو میبنده که مبادا بویی بره بیرون.
یا مثلا وقتی ماشینشو میخواد پارک کنه میره میگرده یجایی رو پیدا میکنه که هیچ ماشینی اطراف ماشینش نباشه. فکر میکنه هیچ جا جای پارک نیست بخاطر همین بیشتر مواقع پیاده اینور اونور میره.
بشدت ترسوئه. این ترس رو تو روابط اجتماعیش و نسبت به مردم داره. یعنی حتی اگر حقشو بخورن هیچی نمیگه. هرچقدر که ما بچه هاش کله خریم و باج به کسی نمیدیم تو زندگی، خودش ترسوئه.

نسبت به قانون هم ترس ویران کننده ای داره !
یه نمونه براتون بگم شاخ دربیارین.
چند شب پیش خونه یکی از اقوام بودیم که بحث سر گرونی و کاهش توان مردم تو خرید کردن بود.
بعد پدرم همش از تو چشمی در خونه چک میکرد که مبادا غریبه ای پشت در باشه و صدامون رو بشنوه !!!
خودم احساس میکنم که شاید این ترس بی مورد نشئت گرفته از اعتیادش باشه.
یعنی اگر پای موادش باشه و بهش بگی پلیس دم دره مطمئنم سکته میکنه !

وقتی میبینم نشسته پای موادش دوست دارم خفش کنم ! همیشه احترامشو نگه داشتم ولی نمیدونم این آتشفشانی که داره درونم شکل میگیره چه مدت دیگه فوران میکنه.
این مرد نه واسه مادرم شوهری کرده و نه واسه بچه هاش پدری. کلا ما بچه هاش هیچکدوم از پدرمون خوشمون نمیاد و فقط ظاهر ماجرا رو حفظ میکنیم.
میدونین دغدغه من چیه ؟ اگه یه روزی بخوام ازدواج کنم وقتی خانواده دختر میان به تحقیق بی شک همسایه هامون میگن که پدرش معتاده. حتی در خوشبینانه ترین حالت هم که خانواده دختر با این مسئله مشکلی نداشته باشن اما بازم این سرکوفت همیشه همراه من میمونه.
جالب اینجاست که بخاطر بیماریش دکتر بهش گفته تریاک برات سمه. اما بازم کار خودشو میکنه و اصلا براش مهم نیست.

دوستان فقط یه نکته رو بگم ؛ پدرم به هیچ عنوان اصلاح شدنی نیست. یعنی احتمال اینکه تو خورشید موجود زنده پیدا بشه بیشتر از اینه که پدرم آدم بشه.
پس محبت کنین یه راهکار بدین که چطوری خودم رو نسبت به کاراش بیخیال بگیرم چون دیگه واقعا دارم به یه درجاتی از افسردگی میرسم.
سپاس