به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 11 تا 20 , از مجموع 22
  1. #11
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 04 مهر 00 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1396-2-13
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,144
    سطح
    45
    Points: 5,144, Level: 45
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 76 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام دوستان عزیزم
    دلم گرفته بود...خیلی دلم میخواست بشینم و یک دل سیر گریه کنم...اما نمی شد ...پس نوشتم :

    گنگم ...پریشانم...نمی دونم چه باید کرد...جلوی چشمم همه چیز با سرعتی باور نکردنی فرو می ریزد و می رود و من هیچ کاری از دستم بر نمی آید ...هیچ کاری ...
    همین دیروز بود که خیابان ولیعصر آن قدر نور باران بود...صدای نفس هایش چه قدر آرام و هیجان انگیز بود و من در پوستم نمی گنجیدم ...قهرمانم در کنارم راه می رفت و داستان های عجیب تعریف می کرد من گاهی در مسکو گاهی در کنار جنازه مومیایی لنین و گاهی روی ولگای یخ زده ایستاده بودم و لبخند می زدم ...او همانطور تعریف می کرد از شب های دراز زمستانی و سرمای استخوان سوز ...پالتویی که نمی گذاشت سرما به استخوان بزند ...من محو کلمات او بودم ...همه چیز آن قدر مقدس و اثیری بود که گاهی فکر میکردم همه اش یک رویاست ...با هم چه خانه هایی که ساختیم ...چه سفرهایی که رفتیم ...با هم ...روی همان نیمکت رنگ و رو رفته پارک ساعی ...همانطور که از سراشیب پارک جمشیدیه بالا می رفتیم ...همان طور که من شتابزده ویترین شیک بوتیک های خیابان ولیعصر را می دیدم ... و او کنارم بی وقفه حرف می زد ...و من هی غرق می شدم هی غرق میشدم ...اصلا همان جا بود که فهمیدم طی این همه سال آدم بی ایمانی بوده ام...تازه فهمیدم که مومن شدن یعنی چی ....من به او ایمان آوردم ... مسیح من بود و من حاضر بودم صلیب سنگین افکار او را تا آخرین جلجتایی که میشناختم بر دوش بکشم ...تا شاید تقدیس شوم ...
    و بعد ...زمان گذشت ...زمان گذشت فروغ عزیز و ساعت 4 بار نواخت....4 بار نواخت...گوشی تلفن همراهش روی اپن آشپزخانه بود ...و زری و مسعود که با صدای بلند صحبت میکردند ...من مابین ظروف کریستال و کاردهای میوه خوری گم شده بودم ...چای عطر خوبی داشت ...عطر به تازه ...چای را سرکشیدم همانطور که با زری صحبت می کردم همانطور که جرعه جرعه چای را سر می کشیدم ....همانطور که حرف های مسعود را می شنیدم ....همانطور که با دخترم صحبت می کردم ...ناگهان همه چیز ویران شد ...زمان ایستاد و بعد من در خیابان ولیعصر بودم ....درختان برگ نداشتند ....برهنه بودند ....و سرما....سرمای سخت استخوان هایم را می شکست ....من شال بافتنی کرم رنگ سر کرده بودم ...و دستهایم را ها می کردم ....اما او در کنار من نبود ....چشم گرداندم ...آن جا بود....کنا ر آن مجسمه های غمگین ....روی پله ورودی پاساژ صفویه ایستاده بود... پیراهن تابستانی به تن داشت ....سردش نبود ...آن جا که او ایستاده بود درختان سبز بودند و پر از برگ ...نور آفتاب چهره اش را روشن کرده بود ...ریش هایش را پاک تراش کرده بود ...و به موهایش سرم مو زده بود ...چهره اش دلم را به درد آورد ....

    انگار تا پارک وی را پیاده رفتیم ...او جلو می رفت ...و من پشت سرش قدم بر می داشتم ...نمی ایستاد تا من به او برسم ...تند تند می رفت ...انگار که دنبال کسی بگردد ...تند تند قدم بر می داشت ...و من به حالت نیمه دو به دنبالش می دویدم ...زنگ دریافت پیام گوشی موبایلش به صدا درآمد و بعد ال سی دی بزرگ چهار راه پارک وی پیامی که برایش آمده بود را نشان داد...من همان جا نشستم ... فلج شده بودم ... او جواب پیام را داد...اصلا اهمیت نمی داد که همه مردم ...همه آن هایی که پشت چراغ قرمز منتظر بودند ...مردم توی پیاده رو ها ...توی فروشگاه ها ....داشتند پیام هایش را می خواندند....لحنش عوض شده بود....او نبود...کلماتش فرق می کرد...جور دیگری مینوشت ...جور دیگری حرف می زد ...جور دیگری ناز می کشید ...جور دیگری بود..
    ویرایش توسط ماری22 : دوشنبه 30 بهمن 96 در ساعت 14:52

  2. 3 کاربر از پست مفید ماری22 تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (دوشنبه 21 اسفند 96), دوران آرامش (دوشنبه 14 اسفند 96), زن ایرانی (دوشنبه 30 بهمن 96)

  3. #12
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 29 مهر 02 [ 20:25]
    تاریخ عضویت
    1395-9-07
    نوشته ها
    211
    امتیاز
    10,405
    سطح
    67
    Points: 10,405, Level: 67
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 45
    Overall activity: 50.0%
    دستاوردها:
    Veteran10000 Experience Points
    تشکرها
    1,535

    تشکرشده 309 در 154 پست

    Rep Power
    44
    Array
    سلام ماری جان ...خیلی به فکرت بودم...چه خبر چه میکنی؟بهتری؟

  4. کاربر روبرو از پست مفید میس بیوتی تشکرکرده است .

    ماری22 (شنبه 26 اسفند 96)

  5. #13
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 04 مهر 00 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1396-2-13
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,144
    سطح
    45
    Points: 5,144, Level: 45
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 76 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام به همه دوستان
    میس بیوتی عزیز...در واقع حال خوبی ندارم ...شک و تردید و بدگمانی به معنای واقعی کلمه داره منو از پا درمیاره ...شواهدی میبینم که اجازه نمی ده من آرامش داشته باشم ...برخی غیبت های غیر موجه...برخی چت ها با آدم های غریبه ...بعضی تغییر خلقیات و عصبی بودن ها یا ذوق زدگی های ناگهانی ...حتی تغییر میمیک صورت وقتی درباره یک موضوع کاملا بی ربط به این جریانات حرف می زنیم ...
    همه این ها منو بی اندازه ناراحت و حساس کرده
    هفته قبل دخترم و میخواستم ببرم کلاس ....رفتیم پارکینگ سوار ماشین شدم و متوجه شدم صندلی ماشین کاملا عقب رفته ...همسرم از من خیلی بلند تر هستند و موقع رانندگی باید صندلی رو عقب بدند که بتونن رانندگی کنند...خیلییی برام عجیب بود خیلیی....چون ماشین خودشون هست و اصلا هم با ماشین من راحت نیستند ...علاوه بر اون هر دو ماشین تقریبا سایز یکسانی دارند (منظورم اینه که مثلا ماشین من کوچک تر نیست که ایشون جایی خواسته باشن برن و نگران جای پارک باشن و با ماشین من رفته باشن که بتونن راحت تر پارک کنند..)...سوال برام پیش اومد چرا با ماشین من رفتند؟ کی این اتفاق افتاده؟ چرا اصلا حتی اشاره ای هم به من نکردند؟ ...کجا رفتند؟ چرا با ماشین خودشون نرفتند؟...چهار شنبه قبل اون خانم دکتری که از آشناهاست و در محل کار همسرم هست بهم گفتند که خانم فلانی( دوست دختر همسرم) بعد از مدت ها اومده درمانگاه و رفتند پیش دکتر ( همسرم ) رو دستشون بخیه داشتند که دکتر بخیه هاشون رو ببینه و بکشه ...
    شاخ درآوردم ....یعنی چیییییییییی؟؟؟ چه طور بعد از این همه ناراحتی به خودش اجازه داده بره اونجا؟؟؟ قبلا هم ممکنهع این کار رو کرده باشه؟؟؟؟و واکنش همسرم چی بوده؟؟؟ در حالی که به من قول داده بود حتی دیگه جواب سلام هم نده ...و مگه فقط همین یه جراح تو کل شهره؟/؟؟؟؟؟چرا پیش جراحی که دستش رو بخیه کرده نرفته؟؟؟؟

    وقتی همسرم از مطب اومد ...خیلی خیلی عادی رفتار کردم ولی ایشون خیلی با کنجکاوی به من نگاه میکرد با شک با نگرانی و من تقریبا مطمئن شدم که اون خانم رو دیدن ( یعنی طبق قول و قرارمون مثلا ردشون نکردن برن...یا گفته باشن من باید جایی برم و نمی تونم شما رو ببینم )
    از طرفی هم اون خانم دو هفته آینده میرن آلمان که زندگی مشترکشون رو شروع کنند
    تمام این جریانات برای من یک علامت سوال بزرگه ....
    نمی فهمم داره چه اتفاقی می افته
    فردای اون روز 5 شنبه صبح رفتن مطب خودشون ...و شب هم زنگ زدن گفتن چون جمعه اول صبح بیمار دارم شب نمی آم خونه و تو مطب می مونم ...البته فاصله مطب تا خونه تقریبا 1 ساعته که به خاطر ترافیک بیشتر هم میشه ...ولی من باز شک کردم

  6. #14
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 31 خرداد 97 [ 02:27]
    تاریخ عضویت
    1396-11-24
    نوشته ها
    43
    امتیاز
    1,191
    سطح
    18
    Points: 1,191, Level: 18
    Level completed: 91%, Points required for next Level: 9
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points3 months registered
    تشکرها
    189

    تشکرشده 84 در 37 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ماری عزیز
    من طعم تلخ خیانت از طرف همسرم رو چشیدم اون هم رابطه با فامیلی که من براش خیلی احترام قائل بودم.الان متن شمارو خوندم یاد کارای قبلا خودم افتادم.
    به نظر خودتون این همه کنجکاوی قراره شما رو به کجا برسونه؟!شما براتون محرزه که همسرتون بهتون خیانت میکنن،بیایید یکبار یک تصمیم بگیرید و خودتونو از این مرگ تدریجی و عذاب الیم نجات بدین!با درنظر گرفتن فرزندتون ببینید میتونید بیخیال کارای همسرتون بشید و با گذشت و فداکاری برای فرزندتون مادری کنید،یا جدا بشید که بیشتر از این آسیب نبینید.
    میدونم هر دو راه بی رحمیه،یکیش نسبت به خودتون یکیش نسبت به فرزندتون،ولی این راهی که شما دارین میرین و این رنجی که تحمل میکنید با درنظر گرفتن این همه جزئیات وحشتناک از پا درتون میاره.حرفای من رو از کسی بشنوید که به عنوان یک زن بهش خیانت شده و میتونه دردتونو بفهمه لطفا.

  7. 2 کاربر از پست مفید mastanehh تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (دوشنبه 28 اسفند 96), ماری22 (شنبه 26 اسفند 96)

  8. #15
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 04 مهر 00 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1396-2-13
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,144
    سطح
    45
    Points: 5,144, Level: 45
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 76 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مستانه عزیز
    من آدم جسوری نیستم متاسفانه....و علاوه بر اون همه اش با خودم فکر میکنم شاید تموم شده ....شاید واقعا داره فراموشش میکنه...شاید منو دوست داره و هزاران شاید دیگه....و واقعا عبارت درستی به کار بردین : عذاب الیم ....بی نهایت افسرده و غمگینم ...دائم تو چشمم اشک جمع میشه و هیچ کاری هم از دستم بر نمی آد ...نه انقدر جسارت دارم که داد بزنم عصبانیتم رو بهشون نشون بدم عصیان کنم و بار نگرانیم رو کمتر کنم...و نه انقدر بزرگ منش هستم که بگذرم و فراموش کنم....معلق موندم ....مابین احساساتم و عقلانیتم ...همسرم این روزا سعی میکنه بهم محبت کنه...منو با القاب قشنگ صدا میکنه ...بهم در ظاهر محبت میکنه ...اما چرا من نمی تونم اینارو باور کنم؟ چرا؟ نمی تونم باور کنم....روز مادر اومد و رفت و ایشون حتی به من تبریک هم نگفت ...امسال برخلاف سال های قبل خیلی منتظر تبریک ایشون بودم ...اما حس کردم به عمد تبریک نمی گه....آیا تا این اندازه من زن و همسر بدی برای ایشون بودم؟ ...آیا حداقل من مادر فرزندش نیستم ؟؟؟ دخترم منو در آغوش گرفت و چند بار بوسید و بهم تبریک گفت به زور جلوی اشکهام رو گرفتم ...چه باید می کردم؟؟؟ دلم نمی خواد چنین چیزی در خونه باب بشه ....یعنی مثلا سال تحویل یا روز پدر من هم به ایشون تبریک نگم و هدیه ای ندم...نمی دونم....سرگردون و به هم ریخته هستم ...با کوچکترین حرفی گریه ام در میآد ...هفته قبل رفتیم برای تئاتر ...یکی از هنرپیشه های خانم معروف در تئاتر بازی میکرد...با دخترم منتظر شدیم که گریمشون رو پاک کنند و بیان بیرون چون دخترم ایشون رو خیلی دوست داره....وقتی اومدند بیرون دخترم باهاش عکس گرفت ...ایشون با شوخی و مهربانی جمله بسیار ساده ای گفتند ...درباره تئاتر و علاقه مردم ...من ناخودآگاه اشک تو چشمم جمع شد ...اگه دخترم نبود گریه می کردم ....اونجا حس کردم که چه قدر تشنه محبت هستم ...چه قدر دوست دارم که کسی من رو خیلی دوست داشته باشه ....به من بها بده ...چه قدر دلم تنگ شده برای روزهایی که مورد محبت و عشق بودم ...برای روزهایی که می تونستم از ته قلبم عشق بورزم...اما الان چی...انگار یه سد مابین من و همسرمه....انگار هردومون نقش بازی میکنیم...من برای دخترم نمی خوام جدا بشم ...و ایشون ؟؟؟ نمی دونم ایشون برای چی جدا نمی شند ...خیلی راحت می تونند از من جدا بشند و زندگی بهتری برای خودشون فراهم کنند....نمی دونم از چی می ترسن یا نگرانی دارند؟؟؟ سردرگم هستم ...
    ازتون ممنونم که تجربه خودتون رو گفتید ...لطف کنید و تجربه ای اگه دارید رو بیشتر برای من بنویسید ...بگید که من چه باید کنم؟ ایا کنجکاوی رو کنار بذارم و خودم رو به ندیدن بزنم ؟؟؟ آیا اعتماد کنم و اجازه بدم که این دوره بی ثباتی بگذره؟...آیا درباره نگرانی هام و ناراحتی هام بهشون بگم و ازشون کمک بخوام؟؟؟ (البته نمی دونم اگر باهاشون صحبت کنم به کجا ختم خواهد شد...چون ایشون کوچکترین تمایلی به صحبت درباره این موضوع ندارند و طوری برخورد می کنند که انگار این من هستم که خطا کردم نه خودشون )
    ویرایش توسط ماری22 : شنبه 26 اسفند 96 در ساعت 15:20

  9. 2 کاربر از پست مفید ماری22 تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (جمعه 24 فروردین 97), دوران آرامش (جمعه 17 فروردین 97)

  10. #16
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    269

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط ماری22 نمایش پست ها
    مستانه عزیز
    من آدم جسوری نیستم متاسفانه....و علاوه بر اون همه اش با خودم فکر میکنم شاید تموم شده ....شاید واقعا داره فراموشش میکنه...شاید منو دوست داره و هزاران شاید دیگه....و واقعا عبارت درستی به کار بردین : عذاب الیم ....بی نهایت افسرده و غمگینم ...دائم تو چشمم اشک جمع میشه و هیچ کاری هم از دستم بر نمی آد ...نه انقدر جسارت دارم که داد بزنم عصبانیتم رو بهشون نشون بدم عصیان کنم و بار نگرانیم رو کمتر کنم...و نه انقدر بزرگ منش هستم که بگذرم و فراموش کنم....معلق موندم ....مابین احساساتم و عقلانیتم ...همسرم این روزا سعی میکنه بهم محبت کنه...منو با القاب قشنگ صدا میکنه ...بهم در ظاهر محبت میکنه ...اما چرا من نمی تونم اینارو باور کنم؟ چرا؟ نمی تونم باور کنم....روز مادر اومد و رفت و ایشون حتی به من تبریک هم نگفت ...امسال برخلاف سال های قبل خیلی منتظر تبریک ایشون بودم ...اما حس کردم به عمد تبریک نمی گه....آیا تا این اندازه من زن و همسر بدی برای ایشون بودم؟ ...آیا حداقل من مادر فرزندش نیستم ؟؟؟ دخترم منو در آغوش گرفت و چند بار بوسید و بهم تبریک گفت به زور جلوی اشکهام رو گرفتم ...چه باید می کردم؟؟؟ دلم نمی خواد چنین چیزی در خونه باب بشه ....یعنی مثلا سال تحویل یا روز پدر من هم به ایشون تبریک نگم و هدیه ای ندم...نمی دونم....سرگردون و به هم ریخته هستم ...با کوچکترین حرفی گریه ام در میآد ...هفته قبل رفتیم برای تئاتر ...یکی از هنرپیشه های خانم معروف در تئاتر بازی میکرد...با دخترم منتظر شدیم که گریمشون رو پاک کنند و بیان بیرون چون دخترم ایشون رو خیلی دوست داره....وقتی اومدند بیرون دخترم باهاش عکس گرفت ...ایشون با شوخی و مهربانی جمله بسیار ساده ای گفتند ...درباره تئاتر و علاقه مردم ...من ناخودآگاه اشک تو چشمم جمع شد ...اگه دخترم نبود گریه می کردم ....اونجا حس کردم که چه قدر تشنه محبت هستم ...چه قدر دوست دارم که کسی من رو خیلی دوست داشته باشه ....به من بها بده ...چه قدر دلم تنگ شده برای روزهایی که مورد محبت و عشق بودم ...برای روزهایی که می تونستم از ته قلبم عشق بورزم...اما الان چی...انگار یه سد مابین من و همسرمه....انگار هردومون نقش بازی میکنیم...من برای دخترم نمی خوام جدا بشم ...و ایشون ؟؟؟ نمی دونم ایشون برای چی جدا نمی شند ...خیلی راحت می تونند از من جدا بشند و زندگی بهتری برای خودشون فراهم کنند....نمی دونم از چی می ترسن یا نگرانی دارند؟؟؟ سردرگم هستم ...
    ازتون ممنونم که تجربه خودتون رو گفتید ...لطف کنید و تجربه ای اگه دارید رو بیشتر برای من بنویسید ...بگید که من چه باید کنم؟ ایا کنجکاوی رو کنار بذارم و خودم رو به ندیدن بزنم ؟؟؟ آیا اعتماد کنم و اجازه بدم که این دوره بی ثباتی بگذره؟...آیا درباره نگرانی هام و ناراحتی هام بهشون بگم و ازشون کمک بخوام؟؟؟ (البته نمی دونم اگر باهاشون صحبت کنم به کجا ختم خواهد شد...چون ایشون کوچکترین تمایلی به صحبت درباره این موضوع ندارند و طوری برخورد می کنند که انگار این من هستم که خطا کردم نه خودشون )

    سلام خانوم ماری

    حتمی همسرتون رو راضی کنید تا به روانشناس بالینی مراجعه کنند
    هیچ دلیلی بر سالم بودن شخص نیست که وقتی یک خانوم سالم دارن که خانمشان هم راضی نیست با خانم های دیگه در ارتباط باشند
    شاید والد گریزی دارن
    شایدم مهار موفق نباش
    خواهش میکنم پیگیری کنید
    اگر راضیشون کنید به همکاری مشکلتون حل میشود انشاالله


    هیچ کس به خودش این اجازه رو نمیده که غرور یک زن بشکنه به دید یک بیمار به همسرتون نگاه کنید

  11. کاربر روبرو از پست مفید خادم رضا تشکرکرده است .

    ماری22 (یکشنبه 27 اسفند 96)

  12. #17
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 04 مهر 00 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1396-2-13
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,144
    سطح
    45
    Points: 5,144, Level: 45
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 76 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    جناب آقای امید
    ازتون ممنونم که با دقت نظر نوشته من رو خوندید و پاسخ نوشتید
    و متشکرم بابت راهنمایی و محبتتون
    متاسفانه همسرم به هیچ وجه حتی یک مشاوره ساده رو قبول نمی کنند
    ایشون به من خرده میگیرند که مشاوره می رم ...اون هم زمانی که من واقعا از پا دراومده بودم ....و نیاز داشتم که کسی منو کمک کنه
    بارها و بارها ازشون خواهش کردم که با من جلسات مشاوره رو بیان و هربار با سیلی از صحبت ها و کلمات بی منطق و لجبازی های کودکانه روبرو شدم
    و در نهایت دست کشیدم
    ولی با شما موافقم ....قطعا تمام این مسائل ریشه در مشکلاتی داره که با حضور فرد متخصص قابل حل خواهد بود
    اما افسوس ...که این راهکار به دلیل عدم حضور ایشون برای من جواب کاملی نخواهد داشت
    در این مدت مشاوره متوجه شدم که رفتارهای خودم چه قدر خام و نپخته و سرشار از اشکال بوده است
    حتی در همین سایت هم دوستان عزیزم جملاتی برای من نوشتند که اگرچه تلخ بود ( چون نوک تیز پیکان اتهام رو به طرف خود من نشانه می رفت ) اما کاملا درست بود
    جملاتی مثل این که من نقش مادر رو در منزل دارم ایفا می کنم و این نقش برای یک مرد در جایگاه همسر با گذر زمان قابل قبول نیست و راهنمایی های دیگه ای که من سعی کردم به دیده منت قبول کنم
    من تلاشم رو کردم و الان هم دارم سعی میکنم از قالب قبلی بیرون بیام و تغییر ایجاد کنم ( و البته و صد البته که ممکنه خیلی کم موفق شده باشم چون طبیعتا تغییر و اصلاح صفاتی که از کودکی در من شکل گرفته مشکله )

  13. 3 کاربر از پست مفید ماری22 تشکرکرده اند .

    tavalode arezoo (سه شنبه 14 فروردین 97), خادم رضا (یکشنبه 27 اسفند 96), دوران آرامش (جمعه 17 فروردین 97)

  14. #18
    Banned
    آخرین بازدید
    دوشنبه 04 دی 02 [ 13:45]
    تاریخ عضویت
    1394-2-15
    نوشته ها
    1,099
    امتیاز
    18,366
    سطح
    86
    Points: 18,366, Level: 86
    Level completed: 4%, Points required for next Level: 484
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteranOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    269

    تشکرشده 1,106 در 598 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خوب
    همینجا بیشتر از اخلاقشون بگید تا کمکتون کنیم تا خودتون همسرتون روان درمانی کنید
    ایا در وسط کار وقتی میخوان به نتیجه برسن رهاش میکنند؟
    کارشون چیست؟
    ایا شده با حقارت حسرت دیگران بخورن و بگویند مادرم راست میگه من هیچ وقت موفق نبودم ؟؟
    شما می تونید کلی سوال از شون بپرسید
    مثلا بپرسید کار تو دوست داری؟؟ نظرت راجع به مدیرت چیه ؟ ایا فکر میکنی تو هم یه روز مدیر بشی؟
    رابطشون با مادر و پدر یا جایگزین والد چطوره؟
    تا حالا شده دعوا کنند ؟؟یا جر بحث ؟؟
    سر چی دعوا کردن ؟؟

    اگر مطلبی هست که شاید کمکمون کنه توی حل این مسئله بفرمایید

  15. کاربر روبرو از پست مفید خادم رضا تشکرکرده است .

    ماری22 (سه شنبه 21 فروردین 97)

  16. #19
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    دوشنبه 27 فروردین 97 [ 20:28]
    تاریخ عضویت
    1397-1-14
    نوشته ها
    2
    امتیاز
    70
    سطح
    1
    Points: 70, Level: 1
    Level completed: 40%, Points required for next Level: 30
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    7 days registered
    تشکرها
    0

    تشکرشده 5 در 2 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من تاپیک قبلی و فعلی شما رو دنبال کردم. حقیقتا متانت، از خودگذشتگی و فهمتون مثال‌زدنیه. انشاالله که تو سال جدید شرایط براتون بهتر بشه.

    متعجبم اگر اون خانم ازدواج کردن و دارن میرن کشور دیگه چرا هنوز این رابطه جریان داره. اگر واقعا چنین باشه و ایران رو ترک کنن، به نظرم در آینده شرایط براتون بهتر میشه. اگر چنین شد، احتیاط کنید که با رفتن اون خانم رابطه‌ی جدیدی شکل نگیره، حضور پررنگی داشته باشید و به نوعی به همسرتون القا کنید که حواستون به رفتار و کارهاش هست.

  17. 2 کاربر از پست مفید Amin13 تشکرکرده اند .

    میس بیوتی (جمعه 24 فروردین 97), ماری22 (سه شنبه 21 فروردین 97)

  18. #20
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 04 مهر 00 [ 15:26]
    تاریخ عضویت
    1396-2-13
    نوشته ها
    37
    امتیاز
    5,144
    سطح
    45
    Points: 5,144, Level: 45
    Level completed: 97%, Points required for next Level: 6
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 76 در 24 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام آقای امید
    ممنونم از همراهیتون
    ایشون در واقع در سایر جنبه های زندگی و اجتماعی کاملا بالغ و آگاه هستند. اعتماد به نفس خوبی دارند و در جایگاه مقبولی هم هستند ...و البته رفتارهای کمی عصبی و پر استرس دارند که بعد از سسال ها از گذر زندگی مشترکمون، من راه برخورد با این رفتارها رو تا حدودی یاد گرفتم و تقریبا نمی ذارم تنش شدیدی به وجود بیاد ... در مجموع میتونم بگم که ایشون انسانی خوب شایسته هستند اما...همسری خوب؟...نه ....رابطه با خانواده اشون یک رابطه معقول و مبتنی بر احترام متقابله...الان که دارم این ها رو می نویسم برای خودم هم تعجب آوره که پس ناگهان چه اتفاقی افتاد که همه چیز خراب شد؟؟؟

    - - - Updated - - -

    - - - Updated - - -

    سلام آقای امین
    ازتون ممنونم که خواننده مشکلات من بودید
    و همینطور ممنونم از حسن ظنی که نسبت به من دارید
    در واقع من الان مطمئن نیستم که رابطه ای وجود داره یا نه...من درگیر شک و بدگمانی هستم ...خودم می دونم که درصد زیادی از بدگمانی من ناشی از وضعیت روحی به هم ریخته خودمه ...
    حالم طوریه که حتی نمی تونم فکر کنم و بپذیرم که همسرم با اون خانم یا خواهرهای اون خانم صحبت های معمول و ساده هم داشته باشند ...اصلا نمی تونم بپذیرم که حتی باهاشون سلام و احوالپرسی ساده داشته باشند
    ازتون ممنونم برای آرزوی قشنگی که برای من در سال جدید داشتید ....امیدوارم همه ما در سال جدید شادی و خوشبختی رو بیشتر از قبل تجربه کنیم


 
صفحه 2 از 3 نخستنخست 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بی اعتمادی به شوهر
    توسط sayeh_m در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 آبان 91, 11:47
  2. چه طور دوباره اعتماد کنم؟
    توسط a.a در انجمن تعدد زوجات، چند همسری، صیغه موقت
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 آبان 91, 14:43
  3. چگونه به همسرتان اعتماد کنید
    توسط eghlima در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 31 تیر 91, 13:58
  4. بي اعتمادي و بدبيني نسبت به ديگران (شناخت، اعتماد)
    توسط parse در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: پنجشنبه 29 مهر 89, 19:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 00:03 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.