نوشته اصلی توسط
ماری22
مستانه عزیز
من آدم جسوری نیستم متاسفانه....و علاوه بر اون همه اش با خودم فکر میکنم شاید تموم شده ....شاید واقعا داره فراموشش میکنه...شاید منو دوست داره و هزاران شاید دیگه....و واقعا عبارت درستی به کار بردین : عذاب الیم ....بی نهایت افسرده و غمگینم ...دائم تو چشمم اشک جمع میشه و هیچ کاری هم از دستم بر نمی آد ...نه انقدر جسارت دارم که داد بزنم عصبانیتم رو بهشون نشون بدم عصیان کنم و بار نگرانیم رو کمتر کنم...و نه انقدر بزرگ منش هستم که بگذرم و فراموش کنم....معلق موندم ....مابین احساساتم و عقلانیتم ...همسرم این روزا سعی میکنه بهم محبت کنه...منو با القاب قشنگ صدا میکنه ...بهم در ظاهر محبت میکنه ...اما چرا من نمی تونم اینارو باور کنم؟ چرا؟ نمی تونم باور کنم....روز مادر اومد و رفت و ایشون حتی به من تبریک هم نگفت ...امسال برخلاف سال های قبل خیلی منتظر تبریک ایشون بودم ...اما حس کردم به عمد تبریک نمی گه....آیا تا این اندازه من زن و همسر بدی برای ایشون بودم؟ ...آیا حداقل من مادر فرزندش نیستم ؟؟؟ دخترم منو در آغوش گرفت و چند بار بوسید و بهم تبریک گفت به زور جلوی اشکهام رو گرفتم ...چه باید می کردم؟؟؟ دلم نمی خواد چنین چیزی در خونه باب بشه ....یعنی مثلا سال تحویل یا روز پدر من هم به ایشون تبریک نگم و هدیه ای ندم...نمی دونم....سرگردون و به هم ریخته هستم ...با کوچکترین حرفی گریه ام در میآد ...هفته قبل رفتیم برای تئاتر ...یکی از هنرپیشه های خانم معروف در تئاتر بازی میکرد...با دخترم منتظر شدیم که گریمشون رو پاک کنند و بیان بیرون چون دخترم ایشون رو خیلی دوست داره....وقتی اومدند بیرون دخترم باهاش عکس گرفت ...ایشون با شوخی و مهربانی جمله بسیار ساده ای گفتند ...درباره تئاتر و علاقه مردم ...من ناخودآگاه اشک تو چشمم جمع شد ...اگه دخترم نبود گریه می کردم ....اونجا حس کردم که چه قدر تشنه محبت هستم ...چه قدر دوست دارم که کسی من رو خیلی دوست داشته باشه ....به من بها بده ...چه قدر دلم تنگ شده برای روزهایی که مورد محبت و عشق بودم ...برای روزهایی که می تونستم از ته قلبم عشق بورزم...اما الان چی...انگار یه سد مابین من و همسرمه....انگار هردومون نقش بازی میکنیم...من برای دخترم نمی خوام جدا بشم ...و ایشون ؟؟؟ نمی دونم ایشون برای چی جدا نمی شند ...خیلی راحت می تونند از من جدا بشند و زندگی بهتری برای خودشون فراهم کنند....نمی دونم از چی می ترسن یا نگرانی دارند؟؟؟ سردرگم هستم ...
ازتون ممنونم که تجربه خودتون رو گفتید ...لطف کنید و تجربه ای اگه دارید رو بیشتر برای من بنویسید ...بگید که من چه باید کنم؟ ایا کنجکاوی رو کنار بذارم و خودم رو به ندیدن بزنم ؟؟؟ آیا اعتماد کنم و اجازه بدم که این دوره بی ثباتی بگذره؟...آیا درباره نگرانی هام و ناراحتی هام بهشون بگم و ازشون کمک بخوام؟؟؟ (البته نمی دونم اگر باهاشون صحبت کنم به کجا ختم خواهد شد...چون ایشون کوچکترین تمایلی به صحبت درباره این موضوع ندارند و طوری برخورد می کنند که انگار این من هستم که خطا کردم نه خودشون )
سلام خانوم ماری
حتمی همسرتون رو راضی کنید تا به روانشناس بالینی مراجعه کنند
هیچ دلیلی بر سالم بودن شخص نیست که وقتی یک خانوم سالم دارن که خانمشان هم راضی نیست با خانم های دیگه در ارتباط باشند
شاید والد گریزی دارن
شایدم مهار موفق نباش
خواهش میکنم پیگیری کنید
اگر راضیشون کنید به همکاری مشکلتون حل میشود انشاالله
علاقه مندی ها (Bookmarks)