با سلام و وقت بخیر
من یه مرد 29 ساله ام که استقلال کمی افراطی دارم! خیلی خلاصه ادامه میدم
یه ماه پیش یه توییتی رو می خوندم که زن از شوهرش می پرسه "چرا قبل ازدواج نگفتی انقدر فقیری؟!" و شوهر هم میگه "من که همیشه می گفتم جز تو در این دنیا هیچی ندارم" و تو خوشحال می شدی و می خندیدی! متاسفانه من نمی تونم درست احساسات و غرائزم رو جهت دهی کنم و این موضوع باعث شده دچار دردسرهای عقیم و احمقانه، از دست دادن موقعیت ها، و تکرر اشتباهاتی بشم که صرفا فردی نیستن، حتی سر این مسایل نزدیک بود تو یه دعوا مرتکب قتل بشم! که طرف کوتاه اومد
من رابطه افلاطونی قبلیم رو نتونستم کاملا رها کنم! رابطه ای که خشم و نارضایتیش باعث شد با دخترای خیلی زیادی دوست بشم و 48 ساعت کات کنم. تو آخرین اشتباهم تصمیم گرفتم استوپ بدم و بیخیال شم ولی الان حوادث دارن میان سمت من! من اشتباهاتم رو نادیده نمی گیرم ولی الان همزمان 6 نفر بهم پیام میدن! تو ساختمون یه خانم آرایشگر متاهل هست حدودا همسن منِ که گیر داده به من! بار اول که تو دفترکارش(با یه بهونه منطقی) باهام حرف زد کامل دوزاریم افتاد، پر از نشخوار ذهنی شده بودم بعضیا آرزوشون موقعیت من بود ولی من برای کم کردن این نشخوارهای هوس آلود خودارضایی(راه حل زودبازده!) می کردم بالاخره یه روز نقطه ضعف نشون دادم و بعد یه ماه دوباره حضوری دیدمش یه لحظه به بدنم دست زد، چیزی نگفتم ولی نزاشتم ادامه بده، حس کردم بدنم سرد شده، اصلا احساس ترس نداشتم ولی میخاستم فرار کنم از خودم، حس بدی سراغم اومده بود، می دویدم تو پله ها، یکی از تلخ ترین تجربیاتم همونجا رقم خورد، طوری که شبا از ناراحتی بیدار می شدم، حس بدی داشتم
ازدواج
27 سالگیم که تو یه رابطه عاشقانه بودم دو تا خانم که یکی مطلقه و یکی متاهل بود بهم پیشنهاد دوستی دادن ولی من خیلی محترمانه محلشون نزاشتم، اردیبهشت تصمیم گرفتم ازدواج کنم، من بمیرم هم سنتی ازدواج نمی کنم، از یه نفر خیلی خوشم میومد با اینکه شرایط اولیه من خوب بود ولی اون دختر 28 ساله که کلا تو عمرش 2 تا خواستگار داشت حتی اجازه نداد من خواستگاریش برم، اونجا تراژدی کودکیم جلوی چشمم اومد. من متولد و تربیت شده یه خانواده سکولار، نوگرا و ارزش آفرینم که در عین حال بی کله و ماجراجواند حتی مادرم وقتی از دستم عصبانی میشه بهم میگه لعنت به نسلت! من می دونم تو به کیا کشیدی(منظورش پدران خودش)! کوتاه بگم که من خودم رو حزب تک نفر می دونم، نظر دیگران برام اهمیتی نداره، از هیچ کس پیروی و تقلید نمی کنم و بسیار برای اطرافیانم گنگم، من علاقه ای ندارم که در زمینه مذهبی من نقد کنید علت بیان این موضوع این بود که دوستام همیشه بهم می گفتن که جامعه از آدمهایی مثل تو انتقام خودش می گیره حتی اون دختر بهم گفت تو خیلی فرق داری با بقیه و با من هم خیلی متفاوتی
من از شکست نمی ترسم، احساس تنهایی هم نمی کنم ولی میخام احساسات قلبیم رو بروز بدم(چه تو بعد عاطفی چه تو بعد جسمی)، با تمام وجودم بند بند جمله فروغ رو می فهمم که میگه " اگر به سویت این چنین دویده ام به عشق عاشقم نه بر وصال تو ..." من چطور باید احساساتم رو توی این شرایط کنترل کنم؟؟
صمیمانه ممنون که وقت گرانبهاتون رو صرف خوندن این متن کردید و براتون آرزوی بهترین ها رو می کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)