سلام به همگی. از وقتی که گذاشتین خیلی خیلی خیلییی ممنونم. ببخشید که جواب دادنم طول کشید. راهنمایی هاتونو خونده بودم و داشتم فکر میکردم. به این فکر میکردم که واقعا میخوام فراموش کنم یا نه؟ به قول باغبان عزیز این فکر کردن به نیما و عاشقش بودن و فراموش نکردنش طی این چند ساله باعث شده که یه شبکه عصبی از نورون ها راجع به همین موضوع درست بشه. (توی پرانتز بگم که این مباحثی که به مغز مربوطن واقعا محشرن! خیلی لذت بردم از خوندن مطالبی که باغبان عزیز گفتین. خیلی منو به فکر انداخت!)
از وقتی پیام هاتونو خوندم دائم دارم فکر میکنم. که واقعا میخوام با زندگیم چیکار کنم؟ فکر کردم و دیدم حقیقتش به یه نوعی از فکر کردن به نیما لذت میبرم! یعنی یه جورایی انگار که زمانو توی ذهنم نگه داشتم تو همون دورانی که نیما بود. به سمت جلو حرکت نکردم. مثل حرفی که جناب جوادیان زد. انگار فکر من سنجاق شده بوده به خاطراتم به نیما. وقتی بهش فکر میکنم میبینم اگه بخوام روراست باشم، یه جورایی نمیخواستم این سنجاقو باز کنم تا بتونم به سمت جلو برم. چون دوست داشتم توی همون دوران بمونم. اما واقعا زندگی ای که من میخوام این نیست که فقط توی فکر و خیال یه نفر دیگه بگذره. نمیخوام حسمو انکار کنم. اما تصمیم گرفتم این سجاقو باز کنم و بذارم زمان کم کم همه چیزو حل کنه. این بار دیگه نمیخوام دنبال نیما توی خاطراتم یا کتابایی که میخونم یا رویاهام بگردم. نمیخوام فکرمو انرژیمو زندگیمو بیشتر از این پای یه چیزی توی گذشته بذارم. واقعا حس میکنم که بسه! 4 سال و نیم هست تقریبا که این حس به نیما باهامه و روز به روز بیشتر شده و توی این یه ساله که دیگه ارتباطی وجود نداره این حسو ناخودآگاه بیشتر و بیشتر هم پرورشش دادم حتی! دیگه نمیخوام اینجوری زندگیمو ادامه بدم. هرچقدر که اجازه دادم که زندگیم تحت تاثیر این قضیه قرار بگیره بسه دیگه!
واقعا واقعا از تک تک شما ممنونم. نمیگم یه روزه فراموش میشه. اما فکر کنم راهشو پیدا کردم. فهمیدم که نمیشه یه پاک کن بگیرم دستم و پاک کنم از خاطراتم بودنشو. ولی میتونم بپذریم نبودنشو و زندگیمو ادامه بدم. خودش یواش یواش میره اون عقب عقبای ذهنم.
بازم ممنونم :)
پ.ن برای jm67: من باهاش قطع رابطه کردم چون درست ترین راه بود. درواقع عاقلانه ترین راه بود! ما دو تا زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم. حتی یه نقطه ی مشترکم نداشتیم. هیچی! اخلاقی خانوادگی شخصیتی اعتقادی فرهنگی ظاهری. واقعا نقطه ی مقابل همدیگه بودیم. واقعا پسر خیلی پاک و خوبی بودا. ولی شما فرض کن اصلا قطع رابطه نمیکردم و برفرض محال که ما با هم ازدواجم میکردیم( میگم محال چون خانواده هامون به شدت با هم فرق داشتن! و قطعا هیچ کدوم راضی به رسیدن ما نمیشدن. به جز اون نیما شرایط ازدواجو نداشت. البته من از این اعتقادا ندارم که بگم پسر باید هزینه ی زندگیو بده و این چیزاها. اتفاقا اعتقاد دارم که دختر و پسر باید پا به پای هم زندگیو بسازن. شانه به شانه! که البته این اعتقادمونم زمین تا آسمون با هم فرق داشت!!). خلاصه حتی اگه ازدواجم میکردیم نه تنها خوشبخت نمیشدیم بلکه حتما از هم متنفر هم میشدیم!! غیر از اون نیما به شدت هم مخالف ارتباط دوست دختر دوست پسری بود( چون مذهبی بود خیلی). چرا باید ارتباطی رو ادامه میدادم که تهش یا وابستگی شدید و شکست شدید تر میشد( خیلی شدیدتر از الان!) یا رسیدن به هم و خوشبخت نشدن!!! چرا باید توی برزخی میموندم که میدونستم تهش جهنمه! حتی اگه لحظه هایی بهشت رو هم ببینم!! درسته. سخت ترین تصمیم زندگیم بود! ولی جدی میگم. درست ترینش بود!
علاقه مندی ها (Bookmarks)