ديشب نصفه شب برگشت خونه. با خودش زردآلو آورده بود از ماموريت. رفت تو اون يكي دوباره خوابيد و امروز صبح من كلاس داشتم ديدم اومد گفت اينا رو چيكار كنم گفتم من كلاس دارم تو اينترنت بزن( ميدونم حالا شايد بگين بايد الان كمكش ميكردين و چه ميدونم سرد برخورد نميكردي ولي واقعا دست خودم نيست خيلي ازش دلخورم) بعد گفتم ميرم كلاس و بعد كنابخونه گفت اه كتابخونه( منظورش اين بود دروغ ميگي ميره خونه خودتون) گفتم باشه نميرم ساعت يك ميام خونه. برگشتم ديدم همش تلفني مشغول صحبت با مامانشه مثل پيرزن ها كه مربا چطور درست كنم هي شرح كار ميداد.
واقعا من حس خوبي ندارم. رفتارش اصلا مردانه نيست
واقعا منو از ديدن خونواده ام محروم كرده. دلم داره از دهنم درمياد كه برم خونه خودمون
ميدونم وضع بهتر نميشه بدتر هم ميشه. هي من بايد كوتاه بيام. من قبلا تو اين زندگي بخاطر نيومدن خونواده ام ناراحت بودم ديگه الان اصلا نميشه بيان. حتي ديروز بابام گفت برسونمت ولي گفتم نه بدتر ناراحت ميشم بيان دمه در و نتونن بيان تو
من تو اين زندگي خوشحال نيستم واقعا نمي دونم چي منو نگه داشته
الان كه نه خرجي ميده منو از ديدن خونواده ام محروم كرده. اعصاب راحت ندارم كه درس بخونم. واقعا چرا بايد ابن وضعو تحمل كنم. هرچي هم فكر ميكنم ميبينم دوستش ندارم فقط وابستگيه. ياده حرف هايي كه به خونواده ام ميزد ميافتم آتيش ميگيرم
چقدر اينا پر رو هستن. دم به دقيقه زنگ ميزنه مادرش و همش حرف هاي بي خودي ميزنن بعد من حتي جرات ندارم اسم خانواده ام رو بيارن
با سرسختي رو موضع خودش مونده. چون من گفتم باشه خونواده من حذف واقعا باورش شده. حالا من چي كار كنم. دارم دق مي كنم. اون همه فحش و كتك خوردم اينم نتيجه اش
علاقه مندی ها (Bookmarks)