سلام
بعد از آخرین پٌستی که گذاشتم سعی کردم به کار کردن روی خودم، خیلی تغییرات ایجاد شده، همیشه سعی کردم از بحث و جدل و توضیح دادن دوری کنم و هرجاهم که یادم رفت و طبق عادت باز توضیح دادم و توجیح کردم سریع جبرانش کردم و نذاشتم طولانی بشه!

اول اینکه رابطمو با خانواده شوهرم دارم خوب میکنم و شوهرم با دیدن این روابط رابطش با منم بهتر شده
میرم و میام و گله نمیکنم حتی اگر چیزی ببینم

دوم اینکه بیشتر میرم خونه مامانم ، ولی خب تنها میرم و شوهرم میرسونتم اما هنوز گفتم با توجه به اینکه گفت دیگه خونه مامانم نمیاد فعلا تعارفش نمیکنم که بیاد تو و میذارم مدت طولانی بگذره و رابطمون خیلی خوب بشه باهم و بعد تلاشم رو بکنم که دوباره رابطش با خانوادم مثل قبل بشه ( در این مورد هرچی به ذهنتون میرسه بهم بگین ممنووون)

در مورد خرید و .... خیلی تغییر کرده خودش پیشنهاد داد بریم خرید و تک تک پرسید که کفش احتیاج نداری؟ شلوار؟ لباس؟ و ...

بهم گفت برم دکتر زنان واسه چکاپ و گفت به دکتر بگم قصد بچه دار شدن داریم و بنظرم این یعنی داره به زندگیش علاقمند میشه!

نظراتتون بگین حتما


البته ه ه ه ، چنتا اشتباه داشتم و چوتا اتفاق افتاده ولی راجع بهشون بحث نگرفتم تا اوضاع آروم بمونه
مثلا شوهرم شدیدا به بازی کلش معتاده و بیشتر دلیلشم اینه که خواهرشم باهاش بازی میکنه و توی یک کلن هستن، شبا موقع خواب یا موقع غذا خوردن هم رها نمیکنه ، منم رفتم یه بازی دیگه که حالت مزرعه داره ولی دقیقا مثل کلش یه گروه داره که توش چت میشه کرد و میشه درخواست مواد و نیرو کرد رو نصب کردم و هروقت شوهرم میرفت توی کلش منم میرفتم توی بازیم و حتی بعد از اینکه شوهرم بازیش تموم میشد من ادامه میدادم
تا یک روز گوشیم توی شارژ بود اومد گفت عجیب گوشیت شارژ تموم کرده وگرنه یکسره دستت بود ، بهش گفتم من سرگرمی ندارم و وقتی میبینم تو بجای اینکه با من وقت بذاری میری توی بازیت گفتم منم واسه خودم سرگرمی درست کنم و بجای اینکه درو دیوارو نگاه کنم مشغول کنم خودمو! بعد بهم گفت کاش تو خونه دوربین داشتیم تا بهت میگفتم کی بیشتر توی گوشیشه! منم گفتم که منظور من اصلا این نیست که زیاد میری توی گوشیت ، منظورم اینه که وقتی من این بازی نداشتم حوصلم سر میرفت و تو کلش بازی میکردی ، حالا دیگه با اینکه تمایلی نداشتم خودمو سرگرم کردم، دیگه عصبانی شد و گفت باشه تو راست میگی و رفت
همینجور یک روز سر سنگین بود
که شب موقع خواب اصلا سمتم نیومد منم بغضم گرفت و قطره قطره اشک میریختم تا یهو برگشت سمتم و پاهاش رو روی پاهام گذاشت و گفت چرا اینقد صدا میدی تکون میخوری؟ گفتم چشمم میخاره حساسیت داره ، بعد هم من بغلش کردم و بوسش کردم ، باز صبح که بیدار شد سرسنگین بود تا رفت مغازه
واسه افطار مادرشوهرم زنگ زد گفت بیا پایین، رفتم و موندم اونجا تا شوهرم اومد و براش غذا اوردم و کلی تحویلش گرفتم... بعد از اینکه دید با اینکه باهام قهر بوده رفتم پیش خانوادش و مهربون بودم حالش خوب شد تا گذشت رفت
....
باز دیروز افطاری دعوت بودم زنونه بود ، شوهرم از صبحش گفت کاراتو بکن زودتر ببرمت خونه مامانت و شب هم اونجا بمون پنجشنبه ظهر میام دنبالت
من بهش گفتم خونه مامانم میرم ولی شب نمیمونم چون هم خوابم نمیبره هم دلم برات تنگ میشه و هم راحت ترم
خیلی اصرار کرد که شب خونه مامانم بمونم که ظهر رسوندم اونجا و رفت مغازه، بعد من رفتم افطاری و شب ساعت ۱۰ برگشتم خونه و طبق معمول باید از جلوی در مادرشوهرم رد میشدم که دیدم درشونم بازه و نشستن، رفتم سلام و احوالپرسی کردم که مادرشوهرم گفت یه خبری به شوهرت بده که رسیدی ، چون الان زنگ زده پرسیده که تو رسیدی یا نه! همون موقع خواهرشوهرم زنگ زد به شوهرم گفت خانومت الان رسید...(من ناراحت شدم که چرا به خودم زنگ نزده آیا؟ ولی هیچی نگفتم) بعد که شوهرم اومد خیلی دلم میخواست ازش بپرسم چرا به خودم زنگ نزده که برای جلوگیری از بحث و دعوا چیزی نگفتم، بعد شوهرم اومد گفت که فردا میخواد بره خارج از شهر! و گفت اگر دلم میخواد همراهش برم، اینجا دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم پس برای همین گفتی برم خونه مامانم؟ که گفت نهههه اگر اونجا هم میرفتی زنگ میزدم بهت اگر میخواستی بیای میومدم دنبالت! منم گفتم نمیام و میخوام روزه بگیرم و کار واجبی نیست
اونم صبح زود با خواهرشوهرمو و پدرشوهرم رفت.
حالا نمیدونم که برگرده رفتارش چطوری خواهد بود....