سلام به دوستان عزیز و دلسوز همدردی امیدوارم حالتون خوب باشه
جریان به سال پیش بر میگرده، بابای من شغلش آزاد بود و زندگی آروم و خوبی داشتیم تا اینکه سر موضوعات نامعلومی که هنوزم بابام حاضر به شفاف سازی نیست ،کارش رو از دست داد و اینطور که جسته و گریخته متوجه شدیم انگاری پای زن دیگه در میون بود
مامانم گفت میخواد جدا بشه درگیری ها اینقدر شدت پیدا کرد که طلاقشون قطعی شد تا اینکه یه آشنا برای بابام تو تهران کاری پیدا کرد، بابام رفت تهران ،منو مادر خواهرم هم تو شهر خودمون موندیم ،بعد از چند روز برای خواهرمم تو تهران کاری پیدا شد و اونم رفت پیش بابام، مامانم همش شک داره به بابام همش بحثه،بد و بیراه میگن بهم ،ببخشید داشتم میگفتم تا اینکه بابا اینا گفتن شما هم بیاید تهران دور هم باشیم مامانم مونده بین دوراهی یه روز میگه میریم یروز میگه نمیریم،از طرفی خواستگاری که دارم وامش جور نمیشه که منو حداقل بیاد نجات بده، خانوادم خسته م کردن همش میگن طلاق طلاق، زندگی 30 ساله شون مهم نیست خسته شدم از دستشون حسرت یه زندگی آروم رو دارم کاش خانواده هم انتخابی بود...
تو رو خدا شما بگین من چکار کنم از دستشون ای خداااا به منم نگاهی کن
علاقه مندی ها (Bookmarks)