سلام دوستای خوبم سال نوتون مبارک. از مشکلات من ک خبر دارین بعد کلی مکافات تو ماه های اخر بارداریم مستقل شدم. زایمان سختی داشتم مادرشوهرم مدام سرکوفت میزد ک مادر نداری من تنهایی اذیت میشم بهت رسیدگی کنم درحالی ک خواهر و زن داداشم بودن و کمک میکردن خلاصه سعی خودمو کردم زایمان طبیعی داشته باشم ک بهش محتاج نشم و زود سرپا شم اما از شانس بدم بعد از کلی درد کشیدن نشد و رفتم سزارین . خیلی روز بدی بود با گریه رفتم اتاق عمل. اینقد حالم بد بود ک کل اونایی ک تو اتاق عمل بودن کلی دلداریم دادن ک اروم شم و اخر سر خوابوندنم ک اروم شم. بعد اون افسردگی گرفتم همش میخوام گریه کنم روز پنجم دخترم تو بیمارستان بخاطر زردی بستری شد و باز سرکوفتای مادرشوهر در حالی ک خودم با اون حالم تو بیمارستان پیش بچم بودم . همه اینا اثر بدی تو روحیم گذاشت روز دهم ک از بیمارستان اومدیم منو با زور برد خونشون گفت نمیتونم هر روز بیام خونتون در حالی ک خواهرم میومد. از شانس بدم همون روز ک رفتم خونشون پاش شکست و اینبار من بوذم ک با اون حالم باید مراقب مادرشوهر میبودم نمیدونم چرا اینقد بدشانسم. من مجبور بودم بچمو شیر بدم و بزارمش کنار اون بچمو برمیداشت میزاشت بغل خودش تا ب قول خودش بوی بغل اونو بگیره! تا کریه میکرد میگفت منو میخواد بده ب من. دو هفته حسرت اینکه با بچم ارامش داشته باشم موند تو دلم. نمیزاشت بچمو سیر کنم تا میرفتم تو اتاق صدا میکرد یکم بخوره کافیه بیار اینجا . یا ب بهانه های مختلف بیست بار صدام میکردن . کلا با استرس ب بچم شیر دادم و بوه بیواره سیر نمیشد و بخاطر استرسی ک از طریق شیر من بهش وارد میشد دل درد میگرفت . طوری بغلی شده بود ک شبا هم نمیخوابید تا میزاشتم زمین بیدار میشد و باید بغل میکردم تا بخوابه و در همین حین مادر شوهرم و مادرش ک متاسفانه مادربزرگمه نصفه شب هم شیر دادن منو کنترل میکردن تا ا جایی ک یهویی مادربزرگم میومد تو تا ببینه چطوری ب بچم شیر میدم . کم کم بچم لاغر لاغر شد چون زردیشم هنوز خوب نشده بود . حالا دیگه چپ میرفتن راست نیومدن ک شیر مادرش خوب نیست بچه داره لاغر میشه باید شیر خشک بخوره. از اون موقع اسایش ندارم هر روز زنگ میزدن بچرو بیار اینجا یه روز نمیرفتم روز بعد جار و جنجال و قیافه. بچم هر روزی ک میبرم خونه اونا وقتی میاد بد خواب میشه و اصلا نمیخوابه طوری ک بعضی وقتا شبانه روز پنج ساعتم نمیخوابه. خودمم از خستگی میمیرم و شیرمم از بس ک میگن بچه لاغره شیر مامانش خوب نیست استرس میگیرم و شیرم کم میشه . تا اینکه هفته قبل دوباره گفتن شیر مادرش خوب نیست بچه نمیخوابه کی این چهارماهم تموم میشع بچه غذا بخوره راحت شه! اینبار شیر یه سینم کلا خشک شد بازور کمی بهتر شد. ازون روز نشستم تو خونه هرچقد زنگ میزنن نمیرم تو این چند روز بچم یکم بهتر شده خوب میخوابه و منم میتونم استراحت کنم بغلی بودنش از سرش دراوردم و شبا قشنگ میخوابه و فقط برای شیر خوردن بیدار میشه اما باز اسایش ندارم گهگاهی مادرشوهره میاد کلی استرس وارد میکنه ک وای بچه چرا این چند روز اینقد لاغر شده درحالی ک بردم متخصص وزن کرد بهتر شده. هر بار میاد کلی شیر خشک شیر خشک میکنه و میره اعصابمو داغون میکنه هرچقد میگم دکتر گفت بچت ب شیر خشک نیاز نداره ب گوشش نمیره انگار ب دیوار میگم هدفش اینه ک من بچمو شیر خشک بدم تا از من جداش کنه هربار خواست بیاد ببره کاری ک خواهرش با عروسش کرد و عملا نوه خواهرش اصلا مادرشو ب حساب نمیاره چون نه شیر مادرشو خورده و نه مادذبزرگش گذاشته مادرش بهش محبت کنه و با بچش باشه . من نمیتونم تحمل کنم کسی حتی فکر جدا کردن بچمو ازم داشته بلشه . ازش متنفرم این تنفر اذیتم میکنه نمیتونم ب کاراش فکر نکنم . این چند روز ک خونه ام هی زنگ میزنن بیار بچرو اینجا هربار میگم بچم اذیت میش تو خونه ک هست میخوابه انگار ن انگار. حالا تعطیلات تموم شده و چند روز دیگه پدر شوهرم برمیگرده سرکارش ک تویه شهر دیگست و بچه هاشم دنبال درس و دانشگاشون و تنها میشه و گفته یا من باید برم اونجا یا اون میاد اینجا. حتی فکرشم منو دیوونه میکنه حتی نمیتونم یه روز تحملش کنم دیگه قدرت ندارم . کمکم کنین چیکار باید بکنم؟ هم من و هم بچم ب ارامش نیاز داریم
علاقه مندی ها (Bookmarks)