با سلام ،لطفا منو راهنمايي كنيد، احتياج به كمك دارم،من حدود يك سال پيش با اقايي ٣٣ ساله در اينترنت اشنا شدم ، قبل از اين اقا رابطه ديگه اي با كس ديگه نداشتم و اولين تجربه من بود ، اوايل رابطه در حدود ٢ ماه اول با شناخت هم ديگه گذشت ،بعد اين اقا به من توي اين مدت گفتن كه در رابطه قبلي كه داشتن با دختري اشنا بودن كه مال و اموالشو به نام اون خانم كردن و اون هم همه مال و اموال اين اقا رو كشيده بالا و اين كه عشقي هم بينشون نبوده ،و اينكه من عشق اول ايشون هستم ،و واسه اولين با ر عاشق من شدن، و همش هم تاكيد ميكردن كه با بقيه پسرا فرق دارن و عشقشون از رو هوس نيست ،بعد اين اقا ميگفت من تومور مغزي هم داشتم كه پزشك ها ازم قطع اميد كرده بودن و به شكل معجزه اسايي خوب شدن ، و من بعدن متوجه شدم كه همون شبي كه من اومدم تو زندگيش قصد خود كشي داشته كه من وارد زندگيش شدم و اميد بهش دادم، البته گفته بود قبلا هم خود كشي كرده بوده و رگ دستشو زده بوده ،تو اين مدت من ايشون رو تا ٦ ماه اول اصلا ملاقات نكردم، خيلي وابسته شدم و بعد از مدتي ميديدم كه ايشون سر مسائل كوچك يك مرتبه عصباني ميشن و حرفاي خيلي بعد ميزنن و تلفن رو قطع ميكنن ، من اصلا خودمو مقصر نميديدم چون سر چيز هاي بي خود اين كار رو مي كرد، و من چون ايشون رو دوست داشتم به اجبار خودم زنگ ميزدم و دل جويي ميكردم ، مدتي هم دعوا رو كش ميداد تا كوتاه بياد ، توي اين يك سال به همين شكل بود اوايل كمتر بحث ميكرديم ، اما اخرا بيشتر ، بعد فهميدم ايشون هم به من به شدت علاقه مند شده ، البته در ٦ ماه دوم رابطه ايشون رو هفته يك بار ميديدم، بعد ديدم كه ايشون به خاطر علاقه به من محل زندگيشو نزديك منزل ما منتقل كرد و ماشيني كه من علاقه داشتم گرفت، ولي اون مسائل بعد دهن بودن ايشون و قطع كردن تلفن ادامه داشت ، وقتي اعصباني ميشد ٥٠ بار ريجكت ميكرد تا اينكه جواب بده، سر همين موضوع ها من چند باري رفتم اما ايشون با هر طريقي منو بر گردوند ،يك بار با اس ام اس طلب كارانه، يك بار با خط انداختن و زخمي كردن دستش با تيغ ،دل منو به رحم مياورد،بهش ميگفتم اگه منو دوست داري چرا اين جوري ميكني؟ ميگفت مرد اين رابطه من هستم و تو بايد بياي سمت من، !!! اين هم اضافه كنم كه پدر مادر اين اقا از همون زمان بچگي ايشون طلاق گرفته بودن و ايشون اصلا پدرشو نديده، و اين جور كه ميگفت مادرش هم مشكل عصبي داشته و از بچگي خيلي ازيتش كرده و از ٩ سالگي هم روي پاي خودش بوده، يه مورده ديگه كه اصل قضيه هست كه بايد بگم اينه كه بعد ٢ ماه از رابطه ما ايشون برگشت به من گفت تومور سر من دوباره برگشته و همش به من ميگفت قصد درمان داره و دكتر ميره اما اقدامي ازش نديدم، جالب اينجاست كه با وجود اينكه از اوايل رابطه به من گفت اين تومور برگشته، اما تو اين ١ سال هيچ مشكله جسماني در راه رفتن و كلام ايشون نديدم،ايشون خيلي رو دروغ حساس بود به همين دليل به حرفش ايمان داشتم وميدونستم دروغ نميگه چند بار هم بهش گفتم ، ايشون گفت چه دليلي داره كه ادم خودشو مريض جلوه بده، منم ايمان پيدا كرده بودم كه دروغ نميگه تا اينكه پدر و مادر من جريان اين اقا رو فهميدن و ديگه نزاشتن من با ايشون ارتباط بر قرار كنم، چند بار منو تحديد كرد كه بر گردم ،ميگفت وگرنه يه سري چيزا رو جلو خانوادت رو ميكنم ، و يا مي گفت ميرم سوريه تو جنگ خودمو از بين مي برم، بليط هم گرفتم و از اين حرفا ، بعد خودش تماس گرفت با من گفت تومور سر من بد خيمه و پزشكا ازم قطع اميد كردن، اگه تو كنارم باشي ايمان دارم كه خوب ميشم، عشق دعواي همه دردا هستش و همه اين حرفا رو با گريه ميزد، دلم براش سوخت و تصميم گرفتم كه باهاش بمونم البته بي نهايت دوسش داشتم، اما مامانم همون شب فهميد كه من رابطه رو از سر گرفتم و من رو مجبور كرد كه اس ام اس بدم و رابطه رو تمام كنم و شمارشو هم بلاك كنم ، الا ن چند روزه اين كارو كردم و رابطه رو قطع كردم ، از ايشون هم خبري ندارم، و عذاب وجدان دارم كه اگه يك وقت بميره و خبرش به من برسه من چي كار كنم، و يا خدايي نكرده بلايي سرش بياد ديگه نمي تونم به زندگيم ادامه بدم ، تو رو خدا راهنماييم كنين،همش ميخوام اس ام اس بدم حالشو بپرسم اما نميخوام روزنه اي باز كنم براي ارتباط مجدد،خيلي نگرانشم ، يه حسي هم بهم ميگه شايد به خاطر اينكه من كنارش بمونم اين دروغ ها رو گفته، ولي از يه طرف ميديم كه اهل دروغ نبود و سر دروغ هاي من فوق العاده اعصباني ميشد تا اين كه به غلط كردن بيافتم.يه چيزه ديگه كه بايد بگم اينه كه وقتي ايشون راجب مريضيش حرف ميزد همراه با گريه حرفاشو ميزد، و از تو چشماش مي شد ديد كه چقدر ناراحته، اخه ادم وقتي دروغ ميگه كه محاله اشكاش هم بياد ، واسه همين چيزا هستش كه شك دارم دروغ گفته باشه، از يه طرفم ميديدم كه داره يك ساله ميگه مريضم اما مشكلي تو ظاهرش نيست، فقط ميگفت سر درد دارم و ... نميدونم چي بگم، اخه ايشون خودش خيلي رو دروغ حساس بود ، ميگفت كه تا حالا دروغ نگفته و از من هم انتظار داره كه هميشه راستشو بگم، يك بارم بهش يه دروغ خيلي كوچيك گفتم ، جوري دعوا كرد باهام كه تا ٢ روز حالم بد بود، ١٠ روز پيش من به ايشون sms دادم گفتم كه ما بايد اين رابطه رو تمام كنيم چون پدر و مادرم مخالف هستن ، از اون موقع كه اين اس ام اس رو دادم و مادرم هم باهاش با حالت عصباني صحبت كرد ديگه خبري ازش ندارم، هميشه وقتي با هم قهر ميكرديم يا sms ميداد يا همش ميومد تلگرام منو چك ميكرد، هيچ وقت نميشد كه اون اول بياد سمتم ، هميشه من زنگ زدم، وقتي هم كه بعد از مدتي بهش زنگ ميزديم ميگفت من مي خوام برم سوريه از طرفه كارم ، بليطم هم حاضره و من اصرار ميكردم كه نرو ، خطر ناكه ، كلي التماسش ميكردم كه منصرف بشه ، هر بار همين كارو ميكرد ، ميگفت وقتي تو ،توي زندگي من نباشي من اين دنيا رو نمي خوام و قصد از بين بردن خودمو دارم ، ولي وقتي قضيه سفرشو ميگفت باورم نميشد يه جورايي ، الان هم كه ازش خبري ندارم و نگرانم كه يه وقت بره يه جاي خطر ناك يا بلايي سر خودش بياره ، همش دلم مي خواد تماس بگيرم ببينم حالش چطوره ، ولي جلوي احساساتمو ميگيرم ، كه دوباره روزنه باز نكنم براي ارتباط مجدد، فقط ٢ روز پيش بعد ١٠ روز زنگ زدم ديدم كه گوشيش روشنه ، ٢ تا زنگ خورد گوشي رو برداشت قطع كردم، فقط دلم ميخواست ببينم حالش خوبه يا نه ،خيلي سخت داره ميگذره برام ، ميترسم يك ماه ديگه زنگ بزنم ببينم گوشيش خاموشه و رفته سفر ،گفت كه اگه اين بار برم ميره و ديگه هيچ خبري هم بهم نميده همه غصه من شده همين فكرو خيالا، از يه طرفم با وجود همه اينا دلم براش تنگ شده چون يك سال ، صبح تا شب ،شب تا صبح با هم حرف ميزديم ، خيلي سخته
علاقه مندی ها (Bookmarks)