سلام.امرور همین جوری داشتم تو نت میگشتم که یه دفعه به سایت شما برخوردم و دیدم دوستان مشکلاتشون رو اینجا مطرح میکنن و کمک میگیرند.
پیش خودم گفتم امتحانش ضرر نداره منم بیام مشکلم رو بگم به امید اینکه حل بشه.
اول از خودم بگم که پسری هستم ۲۵ ساله که دو ماه دیگه وارد ۲۶ سالگی میشه پس بهتره بگم ۲۶ ساله!!
خانواده ای چهار نفره هستیم که همه ازدواج کردن و فقط من با مادرم زندگی میکنم پدرم هم چند سال پیش به خاطر بیماری قلبی فوت کرد ... از نظر وضع مالی هم جزو قشر متوسط هستیم.
من بچه اخر خانوادم از لحاظ قیافه ظاهر خوبی دارم یعنی اینجور که دوستام و اطرافیانم میگن.
یه مقدار زود رنجم و یه خورده زود جوش میارم... بگذریم... و بزرگترین مشکلم اینه که خودم رو خیلی دست کم میگیرم و اعتماد به نفسم خیلی پایین اومده
یه مدت دنبال کار بودم تا از طرف یکی دوستانم تو همون کارگاهی که خودش مشغول بود منم واسه کار کردن رفتم
کارگاه زونکن سازی بود همه چی خوب پیش میرفت منم تو کارم واقعا پیشرفت خاصی کرده بودم این رو همه بِهم میگفتن...
بعد از یه مدت اخلاق دوستم نسبت به من عوض شد و همچنین بچه های کارگاه انگار خدا خدا میکردن من از اونجا بیام بیرون دوستم که سرکارگر اونجا بود هی ایراد کاری ازم میگرفت با اینکه میدونست اون ایراد از خود کار بود نه از من!!!
یه جایی خوندم میگن وقتی دوتا رفیق یه جا باهم کار کنن دیگه رفیق نیستن میشن رقیب... واقعا همینطوره ما روز به روز نسبت به هم تنفر بیشتری پیدا میکردیم
تا اینکه یه روز سر همین ایراد گرفتنا منم جوش اوردم اومدم از اونجا بیرون و چند وقت بعد رفتم تصفیه حساب کردم و تمام. حدودا برج بهمن سال ۹۳ بود.
من به اون کار خیلی علاقه داشتم چون هم دستم راه افتاده بود و هم حقوقم زیاد شده بود و .... بابتش زحمت زیادی کشیده بودم ...
تا یه مدت خیلی حالم بد بود پیش خودم میگفتم حالا کجا برم کار کنم حرفه دیگه ای هم بلد نبودم شاید خنده دار باشه ولی دیگه چشمم ترسیده بود پیش خودم میگفتم این که دوستم بود اینجوری کرد وای به حال بقیه...
بعد از اونجا یکی دو جا دیگه کار پیدا کردم و مشغول شدم ولی به لطف دوستان اونجا مجبور شدم بیام بیرون...
اصلا هر جا واسه کار که میرم بعد یه مدت رفتار افراد اونجا نسبت به من تغییر میکنه یه جورایی با من لج میکنن و زیر اب زنی میکنن و خداییشم من تو کارم اصلا کاری به کاری کسی ندارم یعنی بَدی به کسی نمیکنم به موقع اش میخندم و به موقع اش هم کارم رو میکنم، ولی نمیدونم چرا آدما بامن اینجورین ، اخه من کاری به کسی ندارم ...بگذریم...
خونه نشینی و بیکاری و افسردگی بدجوری اعتماد به نفسم رو اورده بود پایین ، وقتی یه کاری رو تو اگهی پیدا میکردم همش این فکرا سراغم میومد نمیتونم از پس این کار بر بیام و اینجا هم مثل اونجا ... از این فکرای مزاحم.
یه سال و خورده ای بیکار بودم تا باز چند وقت پیش یه اگهی دیدم کارگاه زونکن سازی بود خوشحال شدم منم رفتم و دیدم همونجایی که دوستم من رو معرفی کرد هست و خلاصه باز مشغول به کار شدم و باز بعد یه مدت لج و لج بازی و عوض شدن رفتار دیگران شروع شد ....
تا چند روز پیش که یه دفعه دوستم زنگ زد و گفت صاحب کار گفته دیگه نمیخواد بیای اخه من یه چند روز غیبت کرده بودم خلاصه گفت نمیخوام و از این حرفا...
حتی بیچاره مادرم بهش زنگ زد گفت بزارید بخاطر من بیاد من قسط دارم و این حرفا ... پسرم کمک خرجم هست ولی نامرد قبول نکرد....
این بار دومی بود که از اونجا ضربه میخوردم و به احتساب جاهای دیگه این چندمین بار میشد
الانم بیکارم همش تو خونم خدایی خسته شدم از این زندگی هرجا رفتیم دیگران نذاشتن ما بمونیم اخه نمیشه که همش از این شاخه به اون شاخه کرد
اخه تا کی ؟؟ ۲۶ سالم شد.
خلاصه سرتون رو درد نیارم احساس میکنم همه ادما با من بد هستن نسبت به زندگی بی انگیزم هر موقع یه کاری پیدا میکنم این افکار مزاحم سراغم میاد شاید پیش خودتون بگید چرا خب نمیری دنبال یه کار دیگه این همه کار ، ولی انگار نمیتونم سراغ کار دیگه ای برم همش حس ترس و اضطراب سراغم میاد...
واقعا کلافه شدم حالم از این بی عرضگی خودم بهم میخوره ۲۶ سالمه عرضه این رو ندارم یه کار واسه خودم پیدا کنم همش تو خونم حتی روم نمیشه از خونه بیام بیرون خلاصه وضعیتم قرمزه قزمز شده...
نمیدونم واقعا چکار کنم تا این حس ترس از من بره بیرون.!!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)