نوشته اصلی توسط
mona124
سلام من 28 سالمه با شوهرم که ازم چند سالی بزرگتره هفت ساله در ارتباطم که دوسالش قبل ازدواج دوست بودیم. اشناییمون دانشگاهی بود. اولش من عاشقش بودم هرچند خودش میگفت قبل از خواستگاری از من این موضوعو نمیدونست. تو این 7 سال خیلی از سختیها کنارش بودم.
مثلا همون دو سال دوستی کلی اذیت شدم ( تو شهری که تحصیلات تکمیلیشو میگذروند و با خانوادش زندگی میکرد موندم تا با ارامش درسشو تموم کنه تا بعدش ازدواج کنیم) .
تو دوران دوستی !! موندی شهری که ایشون با خانواده اش زندگی می کرده ؟
اسمش را گذاشتی در سختی کنارش بودم؟
یه ذره متانت؟ یه ذره ناز؟ یه ذره ایجاد کشش و خواستن در همسرت !!! رفتی نشستی پشت در خونشون گفتی بیایید منو بگیرید اسمش را می ذاری کنارش بودم؟ الان که زنشی ول کردی رفتی
ی هفته بعد تموم شدن درسش عقد کردیم. تو دوره دوستی سر فشار بلاتکلیفی قهر زیاد میکردمو میخواستم بزنم زیر همچی. آخه اکثر وقتشو یا با خانوادش بود یا سر تزش! اما بعد از عقد شدم براش یه زن ارامو اهل زندگی دیگه تا همین الان اسم طلاقو نیاوردمو چسبیدم به زندگی. بعد از عقد همچی خوب پیش میرفت تا روزای عروسی. قرار بود من همه کارای ازدواجمنو تو شهر بابامینا انجام بدم و اونم موافق بود . خلاصه من اکثر کارارو کردمو بهش لیست قیمتارو تلفنی دادم و اونم قبول کرد و گفت هرچی تو بگی ( تو حرفاش گفت من یه سر میرم خونه خواهرم نگران نباش اگه شارژم تموم شد) اقا شبش زنگ زد که این قیمتا چیه و من خواهرم رفته پرسیده و این حرفا نیس ، من کپ کردم اخه من اصرار نداشتم به عروسی گرفتن نداشتم ولی رو حرف خانوادم مثل بقیه فامیلمون میخواستم ی عروسی معمولی ( به خدا از معمولیم معمولی تر بود) بگیرم.خلاصه زد زیر همچی گفت طلاق که طلاق.
از من گریه از اون اصرار . فرداش بلند شدم رفتم خونشون گفتم اصلا عروسی نمیگیریم و بعد همینجور رفتیم سرزندگیمون
یکی نبود بهت بگه این کار را نکن؟
موافق مراسم یا مخارج نبود یا نظرتون یکی نبود با صحبتی، مشورتی، نظر بزرگتری ... حلش می کردید.
یه کمی برای خودت ارزش و اعتبار قائل می شدی
تا گفت اینا گرونه، پاشدی رفتی خونشون به گریه و التماس که اصلا عروسی نمی خوام. منو طلاق نده
براش شدم یه زن صرررررفه جو و خانه دار ( تو این مدت درسم ادامه دادم) .تو این چند ساله از قبل صرفه جویی من خونه زندگیش از صفر کلی بالا اومد. البته اونم تو کار کردن کم نذاشت . ولی بی انصاف اکثر اوقات به بهانه بیماری پدرش بعد از اون تنهایی مادرش وقتشو با اونا میگذروند. بهانه گیر بود تو خونه . نمیذاشتم اب تو دلش تکون بخوره ولی اون سر ی چیزکوچولو داد وبیداد وبزن بشکن. تهدید به قتل و اتیش زدن خونه و طلاق. وقتی عصبانی بود دست به هرکاری میزد. ولی تو اوج عصبانیت اگه خواهر وخانوادش زنگ میزدن چنان با ارامش و مهربانی حرف میزد
و بعدش دوباره دعوارو با من ازسر میگرفت
. ادم گوشه گیر تنهاییه . ولی من زنم به محبت و قدم زدن یا یه مسافرت خشک و خالی احتیاج دارم
دفه اخر تلفنی دعوامون شد سریه بهانه الکی . رفتم خونه پدرم قهر . فرداش برگشتم دیدم در خونه رو قفل زده . منم برگشتم خونه پدرم . بعد از اون 3 ماهه که اصلا سراغی ازم نگرفت . منم همین طور. دیگه ازش بدم میاد دلم میخواد ازش جدا شم
بقیه پستهات هم تکرار همین حرفهاست.
من قانعم
من صرفه جو ام
من حرف گوش کنم
من همه کار براش کردم
من فداکارم
......... شما اصلا برای خودت یه ذره ارزش قائل نیستی.
الکی شلوغش می کنی و همین که طرف می خواد نظرش را بگه از ترست شروع می کنی به خواهش و تمنا و التماس که منو رها نکن.
منفعل و ترسو و مهر طلب و ...
خب معلومه هر کی باشه خسته می شه. بعدم می گی من این همه خوبم، چرا ازم فراریه ... شما خودت خودت را دوست نداری، چطور انتظار داری دیگران دوست داشته باشن؟
اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
مادر ترزا
ویرایش توسط شیدا. : چهارشنبه 10 آذر 95 در ساعت 00:44
علاقه مندی ها (Bookmarks)